#مادران
👈 یادمه وقتی هستی حدوداً سه، چهار ساله بود، واسه یه مراسم ختم، من و همسرم و هستی به همراه خواهر همسرم با ماشین ما از گرگان به شاهرود رفتیم. موقع برگشت قرار شد پدربزرگ و یکی دیگه از عمههای هستی هم با ماشین ما بیان. اما تا سوار ماشین شدن، هستی شروع کرد به گریه و شلوغکاری که نههههه😵، نمیخوام سوار ماشین ما بشننننن، عمه باید پیاده بشهههه😖 و...
👈 احتمالاً خیلیهاتون تو این شرایط قرار گرفتین و میدونین که چقدر سخته نگران قضاوتهای اطرافیان نباشی و بتونی زیر بار فشار نگاههاشون که البته ممکنه هیچ معنی و مفهوم خاصی نداشته باشه و اون فشار، محصول تولیدات کارخونهی ذهن خودت باشه تاب بیاری.
👈 راستش من هم اولش با تولیدات کارخونهی ذهنم یه مقدار درگیر شدم، اما خیلی زود متوجه شدم که چسبیدن به این فکرها و نگرانیها فقط باعث به هم ریختگی و استرس من میشه و تواناییم رو برای مدیریت چالش، تحلیل میبره. واسه همین با این جملات که اون یه بچهست و فقط سه سالشه و خیلی طبیعیه که به غیر از خودش نمیتونه کسی رو ببینه، اطرافیانت هم اینو میفهمن و حتی اگه جور دیگهای فکر و قضاوت کنن، تو مسؤلش نیستی، خودم رو آروم کردم.
👈 بعدش هستی رو بغل کردم و از جمع دور کردم و تو گوشش زمزمه کردم که دلت میخواست کسی تو ماشینمون نباشه که راحت بشینی و دراز بکشی؟
گفت: آره.
گفتم: آره، کاشکی دو تا ماشین داشتیم تا نصفمون با یه ماشین دیگه میرفتیم.
چشمم افتاد به دو تا ماشین دیگه که تو کوچه پر از سرنشین بودن. اونها رو نشون هستی دادم و گفتم: کاشکی این ماشینها خالی بودن و میتونستن عمه جون رو سوار کنن. حیف که اونها هم جا ندارن... حالا عمه جون چه جوری بیاد؟
گفت: عمه جون تو ماشین ما نشینه!
گفتم: گرفتم که دلت میخواد عمه جون میتونست با یه ماشین دیگه بیاد تا تو راحتتر باشی و بیشتر بهت خوش بگذره. اما یادته اون دفعه که میرفتیم سمنان، بین راه خسته شدی و اومدی تو بغل من نشستی و یه عالمه باهم بازی کردیم و خندیدیم؟ یادته چقدر بهمون خوش گذشت؟ دوست داری الان که قراره تو بغلم بشینی، بازم بازی کنیم یا شعر بخونیم؟ اصلاً میخوای تو بغل من بشینی یا بغل عمه جون؟
گفت: نه، بغل عمه جون نمیرم.
گفتم: اوه پس تصمیم گرفتی تو بغل مامان بشینی. وای که چقدر بهمون خوش بگذره😍
👈 و خلاصه نشون به اون نشون که اون مسیر دو ساعته رو یه بند من و هستی شعر خوندیم و کلاغ پر و تاپ تاپ خمیر بازی کردیم و درختهای مسیر رو شمردیم و بالاخره رسیدیم گرگان😩
👈 قصدم از تعریف این ماجرا این بود که بگم وقتی میگیم تو هفت سال اول بچه امیره، یعنی پررنگترین نیازش آزادیه و میخواد جوری که مایله زندگی کنه. و اگر چه ما نه میتونیم و نه لازمه که به همهی خواستههاش تن بدیم، اما لازمه درکش کنیم و با صبوری و همدلی و همراهی کمک کنیم اون هم شرایط ما رو درک کنه و با ارائهی پیشنهادهای جایگزین و حق انتخاب دادن، کاری کنیم که علیرغم نرسیدن به خواستهش، هنوز هم احساس تسلط و کنترل روی زندگیش داشته باشه.
به نقل از دکتر مرضیه رضاییان
#همدلی
#آزادی_و_خودمختاری
#دوسالگی