✍تـرنم احساس💕 رمان
#قسمت_پانزدهم #بخش_دوم محمد انگار منظور كنایه آمیزم را نفهمیده باشد، فوری گفت: اون طعنه نمی زنه. حق
#قسمت_شانزدهم
#بخش_اول
همه را با شوق و شور می خرید و آقا جون الحق از خرج كردن دریغ نداشت. خانم جون هم تا به چیزهایی كه به خانه می آوردند انافحتنا نمی خواند و هلهله نمی كشید نمی گذاشت بازش كنند.
خلاصه یكی از اتاقهایمان به قول امیر شده بود بازار شام و من پیش خودم فكر می كردم، حالا چه عجله ای است؟ هنوز دو سال وقت داریم.
صورت مهربان و دوست داشتنی مادرم كه با عشق و علاقه دوخت و دوز می كرد و خانم جون كه با آن دست های چروكیده و لرزان برایم سفره قند و دمكنی درست می كرد و پدرم كه با رویی باز كمبودهای گوشزد شده مادر را پذیرا می شد، همه و همه رویای قشنگ خانه پدری من بود.
خانه امنی كه سرشار از محبت و عاطفه و مهر بود و من همه چیز داشتم. محبتبی نهایت اطرافیان و زندگی پر از آرامش و رفاهی كه جلوی نیازم را می گرفت با همه ارزش بالایی كه داشت نتیجه اش برای من خوب نبود. خود نیاز و احتیاج ذهن را شكوفا و پویا می كند. بی نیازی بیش از حد باعث تباهی می شود. چون وقتی همه چیز آماده است و آدم از داشتنش مطمئن است اعتماد به نفس احمقانه ای به وجود می آورد كه انسان را از بین می برد . سیری زیاد اگر باعث تركیدن نشود لااقل باعث بیماری است. و این بیماری بلایی بود كه آرام آرام دامن مرا گرفت.
اواخر پاییز همان سال موقع امتحانات ما بود كه یك روز صبح توی مدرسه زری گفت عمه حاج آقا برای پنجشنبه آینده من و مادرم را به مهمانی زنانه ای كه هر سال دارد دعوت كرده، و من چون وصف عمه خانم كه اسمش زرین تاج بود و مهمانی هایش را بارها از زری شنیده بودم، ظهر كه از مدرسه برگشتم اولین حرفی كه به محمد زدم همین بود. او كه برای رفتن عجله داشت جواب نه محكم و قاطعی داد كه مثل آب سردی شد روی اشتیاق بی نهایتم.
وا رفته گفتم: آخه چرا؟ زری هم می ره!
محمد همان طور كه آماده می شد گفت: زری بره اون سرش درد می كنه واسه همین چیزها.
با التماس گفتم: منم می خوام برم.
برگشت با نگاهی مهربان مثل نگاهی كه پدری به بچه اش می كند گفت: باشه شب صحبت می كنیم الان دیرم می شه.
بعد هم گذاشت و رفت. وقتی به زری گفتم محمد مخالف است، در حالی كه از خودم بیش تر وا رفته بود، پرسید : چرا؟
نمی دونم گفت شب صحبت می كنیم.
زری مثل كسی كه فكر خوبی به سرش زده گفت: ولش كن به مامان می گیم راضیش كنه.
ولی محترم خانم در حالی كه شك داشت گفت: باشه من بهش می گم. فقط خدا كنه روی دنده چپش نباشه. اگه باشه كه دیگه مرغ یك پا داره، آسمون هم زمین بیاد، كسی حریفش نمی شه. چون نه از این مهمونی ها خوشش می آد نه از عمه این ها.
زری با حرص گفت: ا، اون خوشش نمی آد به این چه؟
- مادر جون اجازه زن دست شوهرشه ، بعد از اونم حالا تا پنجشنبه خیلی مونده، از الان نمی خواد عزا بگیرین.
اما من كه بی دلیل برای رفتن اشتیاق داشتم توی دلم واقعا عزا گرفته بودم. یادم هست آن شب محمد خیلی خسته بود طوری كه حتی به خانه خودشان هم سری نزد. عقلانی این بود كه آن شب سكوت می كردم ولی دلم طاقت نمی آورد.
به محض این كه دراز كشید از ترس این كه خوابش نبرد، بی مقدمه گفتم: گفتی شب صحبت می كنیم ها، یادت رفت؟
خسته پرسید: در مورد چی؟
مهمونی دیگه.
در حالی كه نفس عمیقی می كشید برگشت سمت من و پرسید:این قدر برایت مهمه كه نمی تونی تا فردا صبر كنی؟
خیلی راحت گفتم: آره، خیلی.
آرام گفت: حالا اگه من خواهش كنم كه بعد حرف بزنیم، چی؟
خودم را لوس كردم: اگه من خواهش كنم كه همین الان بگی آره چی؟
در حالی كه دستم را توی دستش می گرفت و چشم هایش را می بست گفت: پس نه من خواهش می كنم نه تو.
با حرص دستم را از دستش بیرون كشیدم و در حالی كه پشتم را به او می كردم گفتم: پس منم قهر می كنم.
بر خلاف انتظارم خیلی جدی گفت: منم با كسی كه به خاطر یك مهمونی مسخره باهام قهر می كنه كاری ندارم.
بعد هم طوری كه اصلا با من تماس نداشته باشد دراز كشید.
من كه به خیال خودم فقط خواسته بودم خودم را لوس كنم، هم تعجب كرده بودم و هم توی كاری كه كرده بودم مانده بودم. از عكس العمل جدی محمد كه برایم دور از ذهن بود هم رنجیده بودم هم خیلی بهم برخورده بود. تا آن شب هیچ وقت نشده بود كه با هم قهر كنیم. هر چه سعی می كردم بی اعتنا باشم نمی شد. كلافه و بی قرار، انگار فرسنگ ها دور باشم، دلم قرار نمی گرفت.
با این كه نزدیكم بود، كنارم بود، احساس می كردم دارم از غصه خفه می شوم. برای اولین بار هر چه می كوشیدم به خاطر حفظ غرورم همان طور بخوابم، می دیدم دور از او خوابم نمی برد.
صدای آه های گاه و بی گاهش نشان می داد كه بیدار است، ولی از رفتارش مطمئن شده بودم كه قصد صدا زدن و آشتی ندارد. با خودم در جنگ بودم كه او هم پشتش را به من كرد. ناراحتی ام چند برابر شده بود.
ادامه دارد.....
#نازی_صفوی
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
✍تـرنم احساس💕 رمان
#قسمت_شانزدهم #بخش_اول همه را با شوق و شور می خرید و آقا جون الحق از خرج كردن دریغ نداشت. خانم جون
#قسمت_شانزدهم
#بخش_دوم
صدای آه های گاه و بی گاهش نشان می داد كه بیدار است، ولی از رفتارش مطمئن شده بودم كه قصد صدا زدن و آشتی ندارد. با خودم در جنگ بودم كه او هم پشتش را به من كرد. ناراحتی ام چند برابر شده بود.
مثل بچه ای كه از آغوش مادرش دور مانده باشد پرپر می زدم و می دانستم كه انتظار هم فایده ندارد این بار مثل همیشه نیست.
حال بدی داشتم سعی می كردم خود را قانع كنم كه نباید پا پیش بگذارم ولی دلم انگار جدای از من تصمیم گرفت و وادارم كرد بی اختیار به طرفش برگردم ، بی اعتنایی اش را نمی توانستم تحمل كنم.
صدایش زدم: محمد.
بی آنكه برگردد، جدی گفت: بله؟
حرصم بیش تر شد.
محمد صدایت كردم!
باز همان طور بی اعتنا گفت: منم گفتم ، بله.
یكدفعه انگار خون به مغزم هجوم آورد. عصبی پا شدم، نشستم و با صدای بلند و حرص و بغض گفتم: محمد؟!
آه عمیقی كشید و در حالی كه می نشست با همان لحن جدی كه حالا عصبانی هم بود گفت: لازم نیس صدات رو بلند كنی همون دفعه اول هم شنیدم جوابت رو هم دادم. چیه؟ بله؟ بفرمایین!
چانه ام از بغض می لرزید گفتم: چرا این جوری؟
سرد گفت: چه جوری؟
نه خیال كوتاه آمدن نداشت. این اولین باری بود كه آن قدر سرد و سخت جلویم می ایستاد و من هم كه اول به خیال خودم با شوخی شروع كرده بودم، حالا نمی فهمیدم از چه این قدر رنجیده است.
درمانده گفتم: خودت می دونی!
- چی توی این جور حرف زدن ناراحتت می كنه؟
با صدایی لرزان همان طور كه سعی می كردم اشكم سرازیر نشود، گفتم: لحنش.
هیچ نگفت. در سكوت در حالی كه شقیقه هایش را با دست هایش فشار می داد آه كشید، اما باز هم چیزی نگفت. از لجم، مشتم را با حرص روی بالش كوبیدم و گفتم: یعنی یك آره یا نه، این قدر سخته كه به خاطرش با من این طوری رفتار می كنی؟
سرش را بلند كرد. توی تاریكی نگاه چشم هایش را نمی دیدم و سر از احوالش در نمی آوردم و این بیشتر طاقتم را طاق می كرد. ادامه سكوتش برایم غیر قابل تحمل بود و در ضمن بیش از پیش مطمئنم می كرد كه این بار قضیه با دفعه های قبل خیلی فرق می كند. او از چیزی كه من خبر نداشتم رنجیده بود و خیال نداشت به هیچ قیمتی كوتاه بیاید. من هم كه درمانده بودم، هیچ جوری نمی توانستم بی اعتنایی اش را تحمل كنم.
بغضم تركید . خودم را روی بالش انداختم و گریه كنان گفتم: باشه حرف نزن مهم نیست، اگه برای تو مهم نیست برام منم فرقی نمی كنه.
چند لحظه طول كشید و بعد با صدایی آرام كه همراه آه عمیقی از سینه اش بیرون آمد.
صدایم زد: مهناز؟!
خدایا ، توی این صدا چه بود كه من را این طور مقهور و اسیر می كرد؟ از ترس اینكه ، مبادا دوباره ناراحت شود، بی اختیار فوری سرم را بلند كردم و موهایم را از صورتم كنار زدم.
نزدیك من، در حالی كه روی یك دستش تكیه كرده بود نشسته بود.
دست دیگرش را به طرفم دراز كرد و من مثل ماهی دور مانده از آب به محض این كه دستم را توی دستش گذاشتم خودم را هم توی آغوشش انداختم و گریه كردم. همان طور كه مثل یك بچه توی بغلش نگهم داشته بود.
آرام توی گوشم گفت: یواش مادر اینا خوابن، صدات می ره بیرون. اگه من بدونم با این گریه و اشك های تو باید چه كار كرد، خیلی خوب می شه.
لب برچیده سر بلند كردم و نگاهش كردم. لبخند به لب و آهسته گفت: یعنی من و تو، یك بار هم نمی شه بدون این كه تو گریه كنی با هم حرف بزنیم؟
تقصیر خودته، تو كه می دونی من زود گریه ام می گیره، چرا این قدر اذیتم می كنی كه گریه كنم؟!
یعنی منظورت اینه كه من هیچی نگم ، همه چیز همیشه همونی باشه كه تو می گی، حالا چه درست، چه غلط ، تا تو گریه نكنی؟!
سرم را تكان دادم و در حالی كه اشك هایم را با پشت دست پاك می كردم، گفتم: نخیر، منظورم این نبود.
خیلی خب من دارم گوش می كنم. منظورتو بگو، بفهمم.
مگه من چیكار كردم كه باهام قهر كردی؟
خندید. سرش را تكان داد و گفت: مثل بچه ها حرف نزن، من باهات قهر نكردم. مثل كار خودت رو بهت نشون دادم، به چند دلیل همین.
در حالی كه اخم هایم را درهم كرده بودم، گفتم: كدوم كار؟
تو نمی دونی كدوم كار؟
نخیر، نه كارهامو نه دلیل های جنابعالی رو.
با این كه می دونم كه می دونی، باشه می گم. می گم كه بیش تر در موردش فكر كنی، باشه؟ تو امروز از من یك سوال كردی، درسته؟ در مورد این سوال هم من حق داشتم نظرمو، مخالف یا موافق بگم، حتی بی چون و چرا، درسته؟ در حالی كه من به خاطر حق خودم و این كه شوهرت هستم و این حرف ها هم نگفتم نه، ولی تو راضی نشدی.
گفتم شب با هم صحبت می كنیم، درسته؟
سرم را تكان دادم و او ادامه داد: و تو امشب دیدی كه من آن قدر خسته ام كه حتی به مامان این ها هم سر نزدم ، درسته؟
دوباره سرم را تكان دادم.
ادامه دارد.....
#نازی_صفوی
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
✍تـرنم احساس💕 رمان
#قسمت_شانزدهم #بخش_دوم صدای آه های گاه و بی گاهش نشان می داد كه بیدار است، ولی از رفتارش مطمئن شده
#قسمت_شانزدهم
#بخش_سوم
سرم را تكان دادم و او ادامه داد: و تو امشب دیدی كه من آن قدر خسته ام كه حتی به مامان این ها هم سر نزدم ، درسته؟
دوباره سرم را تكان دادم.
ولی با این همه این مهمون كذایی این قدر برایت مهم بود كه مثل بچه ها پشتتو به من بكنی ، نه؟ اگر قرار باشه یك مهمونی برای تو، حتی از خود منم مهم تر باشه ،حتما زندگی خوبی بعد ها خواهیم داشت مگه نه؟
پریدم وسط حرفش: من فقط خواستم شوخی كنم.
اگه واقعا هم شوخی كردی ، نه شوخی بجایی بود نه درست. این كه من عین همون كار رو باهات كردم هم، به خاطر همین بود كه زشتی كارت رو بفهمی و از همه این گذشته دوست دارم یك چیز برای همیشه یادت باشه.
در حالی كه موهایم را از روی پیشانی ام كنار می زد، با لحنی ملایم اما محكم گفت: با همه این كه خودت می دونی چقدر دوستت دارم و با این كه می دونی اشك هات رو نمی تونم ببینم، ولی چیزهایی هست كه برای من قابل تحمل نیست،بخصوص از سمت تو ، حتی اگه به قول تو به قیمت قهر بین ما تموم بشه، منظورمو می فهمی؟ پس از اشك هایت هیچ وقت به عنوان سلاح استفاده نكن و از قهر برای به كرسی نشوندن حرفت.
دوباره بهم برخورد. حس كردم منظورش این است كه من به دروغ گریه می كنم. رنجیدم و خودم را از آغوشش بیرون كشیدم و گفتم: گریه كردن من دست خودم نیست، وقتی نمی تونم حرفامو بزنم بی اختیار گریه می كنم.
مهربانانه خندید: ولی دوست ندارم این جوری باشه، تو تصور كن با بچه مون بخوای حرف بزنی ، مادری كه به جای جواب منطقی گریه تحویل بچه اش بده ، خنده دار نیست؟!
راست می گفت ، خودم هم از تصور خودم در آن قیافه خنده ام می گرفت ولی جلوی خود را گرفتم و با لجبازی گفتم: به خاطر اینم كه شده دیگه جلوی تو گریه نمی كنم.
نه نشد، جلوی من ، نه ، جلوی هیچكس.
نخیر ، فقط جلوی تو ، كه دیگه فكر نكنی می خوام سرت كلاه بگذارم.
با لبخند گفت: من همچین حرفی نزدم . در ضمن منظورم این نبود كه تو اصلا گریه نكنی . اون طوری تازه بدتر می شه كه . اون وقت همه فكر می كنن ، زن محمد یك دختر بچه لوسه ، مگه نه؟
رویم را برگرداندم و گفتم: خیلی بد جنسی چرا همیشه باید حق با تو باشه؟
این بار از ته دل خندید و گفت: حالا دیدی اگه حرف بزنی ، بهتر از گریه س؟!
چه مهارتی توی تغییر فضا داشت. او تنها كسی بود كه از این كه مغلوبش شوم ، لذت می بردم. سرم را روی بازویش گذاشت و حس كردم آرامش دنیا به قلبم حاكم شد.
خدایا ، چه قدرتی توی این وجود بود كه این طور به تمام هستی من حكومت می كرد و در كنارش احساس می كردم به مطمئن ترین پشتوانه دنیا تكیه دارم؟
داشت خوابم می برد كه محمد با صدایی آهسته گفت: در ضمت در مورد اون مهمونی هم ، فردا حرف می زنیم.
ادامه دارد ...
#نازی_صفوی
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
✍تـرنم احساس💕 رمان
#قسمت_شانزدهم #بخش_سوم سرم را تكان دادم و او ادامه داد: و تو امشب دیدی كه من آن قدر خسته ام كه حتی
#قسمت_هفدهم
#بخش_اول
خنده ام گرفت. اصل دعوا فراموشم شده بود و آخر سر هم دوباره، حرف او شده بود فردا صحبت می كردیم! ولی دیگر مهمانی مهم نبود، مهم محمد بود و آغوش گرمش كه برای من امن ترین جای دنیا بود.
با آرامشی شیرین پلك هایم بسته می شد كه دوباره توی گوشم زمزمه كرد: هم شب بخیر، هم خداحافظ ، من صبح می رم كوه.
خواب آلود گفتم: نه ، نرو .
با خنده ای كه توی صدایش بود پرسید: برای تو چه فرقی می كنه؟ تو كه تا من برگردم هنوز خوابی!
راست می گفت ، ولی با این همه دلم نمی خواست برود. پس دوباره با التماس گفتم: تو رو خدا ، فردا نرو ، چی می شه مگه؟
اصلا به خاطر این كه تا حالا منو بیدار نگه داشتی ، حقت بود تو رو هم بیدار می كردم و به زور می بردم.
دست پاچه و هول گفتم: نه ، نه ، ببخشید قول می دم تكرار نشه.
ای خواب آلوی تنبل.
لبخند زنان دستش را محكم در دستم نگه داشته بودم كه خوابی آرام وجودم را گرفت و چشم هایم روی هم افتاد ، خوابی خوش و سنگین كه تا نزدیكی های ظهر فردا ادامه پیدا كرد.
با صدای محمد در حالی كه آرام موهایم را نوازش می كرد و می گفت: پاشو خانم كوچولوی تنبل ، ظهر شد تو هنوز خوابی؟
به زور چشم هایم را باز كردم. آفتاب كاملا اتاق را پر كرده بود و نور چشم هایم را می زد ، بالشی را بغل كرده بودم روی صورتم گذاشتم و محكم نگه داشتم تا محمد كه سعی می كرد آن را از روی صورتم بردارد ، موفق نشود.
با التماس گفتم: محمد خواهش می كنم ، تو رو خدا، فقط یكخورده دیگه.
با صدای سرحال و شوخ گفت: چی؟ پاشو ، زود باش. می دونی ساعت چنده؟! من دیشب فقط چها ر ساعت خوابیدم ، تو خوابت می آد؟
من كه چشم هایم هیچ جوری باز نمی شد ، همان طور كه بالش را محكم نگه داشته بودم ، گفتم: فقط یكخورده دیگه ، به خدا خوابم می آد.
با حالتی قهر آلود بالش را رها كرد و گفت: باشه هر چقدر دلت می خواد بخواب ، من رفتم.
مثل فنر از جا پریدم.
كجا ؟!
در حالی كه برق شیطنت توی نگاهش بود گفت: سردرس هام.
از فریبی كه خورده بودم هم حرصم گرفت هم خنده. بالش را پرت كردم طرفش. خواب از سرم پریده بود.
آن روز وقتی محمد دلالیش را برای نرفتن به مهمانی گفت بدون این كه كاملا منظورش را درك كنم و سر از مغز كلامش در آورم و در حالی كه از درون قانع نشده بودم قبول كردم . طاقت بحث دوباره را نداشتم . برایم توضیح داد : مهناز اگه گفتم نه ، یكی از دلایلش یا بهتر بگم مهم ترین دلیلش اینه كه دوست ندارم پای تو به این مهمونی ها باز بشه. این شروع خاله بازی هایی است كه من اصلا حوصله اش رو ندارم. جمع شدن یك مشت زن بی كار كه سرگرمیشون غیبت و به رخ كشیدن سر ولباس و چه می دونم طلا و جواهراتشون به همدیگه س و از بیكاری از چند روز قبل تو این فكرن كه چی بپوشن وچه كار كنن كه از بقیه بهتر باشن . ببین تو اگه این مهمونی رو بری بقیه هم توقع دارن كه دعوت هاشون رو قبول كنی و من می خوام اون ها از همین اول حساب تو رو جدا كنن. به نظر تو مسخره نیست آدم وقتشو برای این چیزها تلف كنه؟1
شانه هایم را بالا انداختم. به نظر من مسخره نبود ، این چیزی بود كه از بچگی دیده و یاد گرفته بودم.
محمد ادامه دد: چه حاصلی ، چه فایده ای توی این مهمونی هاست؟ چی ممكنه به تو بده یا تو توی این جور مجالس یاد بگیری؟ خودت فكر كن ، یك مشت زن خودشون رو برای هم آرایش كنن و برن یك جا دو سه ساعت برای همدیگه ژست بگیرن یا حرف های بی سر و ته بزنن و برگردن خونه.
نا خود آگاه خنده ام گرفت. تا حالا این جوری فكر نكرده بودم.
محمد گفت: ببین خودت هم خنده ات می گیره و من دلم می خواد از الان همه بفهمن و دور تو رو خط بكشن ، این مهمونی اول رو كه بری شروع گله گزاری خاله خانباجی ها می شه كه خونه فلانی رفت ، خونه ما نیومد و.... مهناز ، من اصلا نمی خوام وقت تو و خودم صرف این حرف های بی خود و بی حاصل بشه . منظورمو می فهمی؟
با سادگی گفتم : یعنی من دیگه هیچ وقت مهمونی نرم ؟!
با لبخندی شیرین سرش را تكان داد و گفت : صبر كن . كم كم جاهایی می برمت كه دیگه به زور غل و زنجیر هم حا ضر نشی بری این جور مهمونی ها ، خانم كوچولوی ، من . بهت حق می دم، تو باید دنیاهای دیگه ای رو ببینی تا از این دنیا كه تویش بزرگ شدی ، فاصله بگیری و نگاهت از جلوی پایت دورترها را ببینه ، مگه نه ؟.
نمی دانم چرا حرف هایش وحشتی گنگ در من به وجود می آورد، ترس و دلهره ای كه آدم در مقابل چیزهای ناشناخته و نامانوس پیدا می كند. بیشتر از این كه هیچ وقت برای حرف هایش جوابی نداشتم احساسی تلخ از نادانی و دست و پا چلفتی بودن می كردم. این بود كه بدون این كه حتی خودم هم متوجه باشم اخم هایم درهم رفته بود و نگاهم به پنجره خیره مانده بود .
پرسید: چیه ؟ چرا این قدر فكرت مغشوش شده؟!
متعجب گفتم : تو از كجا می
دونی ؟!
#نازی_صفوی
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C8
✍تـرنم احساس💕 رمان
#قسمت_هفدهم #بخش_اول خنده ام گرفت. اصل دعوا فراموشم شده بود و آخر سر هم دوباره، حرف او شده بود فردا
#قسمت_هجدهم
#بخش_اول
خانم جون در حالی كه مرتب می گفت : مباركه ، مباركه . ایشاالله صد سال دیگه هر دو تون عمر با عزت بكنین. اضافه كرد آفرین به این شوهر . و بعد رو به من پرسید : راستی مادر به سلامتی چند سالت شد؟!
امیر مهلت نداد و فوری گفت : هفده سال خانم جون ، سه سال دیگه باید به حالش گریست!
خانم جون گفت: لااله الا الله ، اون مثال مال قدیم ها بود بچه جون. اونم واسه دخترهایی كه تا اون سن ، شوهر نداشتن ، این كه دیگه شوهر داره!
امیر خندان با چشم هایی سرشار از شیطنت گفت: پس باید دعایش رو به جون محمد كنیم كه خدا زد پس كله اش و اومد مهناز رو گرفت و ما را از گریه نجات داد.
همین كه براق شدم جوابش را بدهم مادر میانه را گرفت و با شوخی و خنده های همه قضیه فیصله پیدا كرد.
چقدر غروب آن روز احساس شادی و غرور می كردم. در كنار خانواده مهربانم و در حالی كه دلم به عشق محمد و وجودش در كنارم گرم بود ، برای اولین بار تولدم را جشن گرفته بودم. شوخی های امیر و خوشحالی همه ، شادی را چند برابر می كرد. این اولین جشن تولدم بود كه برای همیشه در ذهنم به خاطره ای شیرین و ماندگار تبدیل شد.
یادم است ، آن شب هوا خیلی سرد بود. برف ریزی می بارید و من خوشحال از این كه فردا مدرسه ندارم ، قبل از خواب ، پشت پنجره اتاقم ایستاده بودم و حیاط را كه پوشیده از برف می شد نگاه می كردم . منتظر محمد بودم كه رفته بود خانه شان سری بزند . وقتی آمد او هم بی صدا كنارم ایستاد ، در حالی كه دستش را دور شانه ام حلقه می كرد ، بازویم را گرفت و ساكت به حیاط خیره شد .
چند دقیقه كه گذشت پرسید : مهناز ، یادته اون هفته بهت گفتم یك دلیل رو باید همون روز بهت بگم ؟!
برگشتم و پرسان توی چشم هایش نگاه كردم تا ببینم منظورش چیست باز قصد شوخی داره یا نه.
از نگاه كنجكاو و مرددم خنده اش گرفت . خم شد پیشانی ام را بوسید و گفت : وقتی چشم هات این جوری كمین می كنن مچمو بگیرن ، نمی دونی چقدر صورتت دوست داشتنی می شه . نترس نمی خوام سر به سرت بگذارم . فقط می خواستم بگم ، دلیلش این بود كه دوست داشتم روز تولدت پیش خودم باشی این حق رو نداشتم ؟!
دستش را به طرف من كه هنوز با تردید نگاهش می كردم دراز كرد و گفت: حالا اینم برای تشكر هم از این كه به خاطر من مهمونی نرفتی هم به خاطر درس هایت كه خوب خوندی و از همه مهم تر برای این كه خانم خوشگل من ، هفده ساله شده.
مبهوت نگاهش می كردم. بعضی وقت ها دوست نداشتم بگویم ، دلم می خواست فریاد بزنم كه ، دوستش دارم . وجودم غرق مهر بود و حق شناسی . با عجله در جعبه كوچكی را كه توی دستم گذاشته بود باز كردم. داخلش یك گردنبند با زنجیر بلند نقره ای رنگ بود. یك قلب كه از دو طرف به یك زنجیر با ساختی ظریف وصل بود. روی قلب پر از كنده كارهای ظریف و ریز بود كه در مقابل نور تلا لویی خیره كننده داشت و به نظر پر از نگین می آمد.
ذوق زده و خوشحال تا خواستم گردنبند را به گردنم بیندازم ، پرسید : نمی خوای تویش رو ببینی؟
با تعجب پرسیدم : توی چی رو ؟!
طرف راست پایین انحنای قلب را فشار داد و من در كمال ناباوری دیدم درش باز شد و دو تا قلب كنار هم قرار گرفت ، در حالی كه بینشان یك صفحه بسیار ظریف بود كه با مفتولی نازك از وسط به دو طرف وصل بود ، درست مثل این كه وسط آن دو تا قلب ، یك صفحه كاغذ باریك باشد.
روی آن با خطی خوش نوشته بود :
مرا عهدیست با ماهی ، كه آن ماه آن من باشد مرا قولیست با جانان ، كه جانان جان من باشد
از آن همه زیبایی و ابتكار آن قدر سر ذوق آمده بودم كه بی اختیار دست به گردنش انداختم و سر و صورتش را غرق بوسه كردم. هیجان زده بودم ، دلم می خواست گردنبند را به همه نشان دهم.
با عجله گفتم : برم به مامان این ها نشون بدم ، بیام.
با لبخند بازویم را گرفت و نگهم داشت و گفت : چی ؟ الان ؟ نه ، همه رفتن بخوابن ، باشه فردا.
ولی من ، بی قرار اصرار كردم : نه هنوز خواب نیستن زود....
حرفم را برید و همان طور خندان و در حالی كه سعی می كرد نگهم دارد ، گفت : عزیز دلم تا فردا این گردنبند فرار نمی كنه ، نه مادر این ها.
بعد دستش را جلو آورد و در آن رابست . در كه بسته می شد باید از نزدیك خیلی دقت می كردی تا شیار بین دو قلب را ببینی.
در ضمن می خواستم بگم ، اینو به هر كس نشون می دی ، درش را نمی خواد باز كنی ، باشه؟
چرا؟!
برای این كه چیزی كه تویش نوشته مربوط به توست نه كس دیگه و من دوست دارم غیر از من و تو كسی ازش خبر نداشته باشه. عیبی داره؟!
سرم را تكان دادم چشم غرایی گفتم و دوباره مثل بچه ها از گردنش آویختم و بوسیدمش. چه شب قشنگی بود . آسمان برفی آن شب زمستانی برای من به قشنگی یك صبح آفتابی تابستان گرم بود و وجودم پر از گرمای عشقی كه زندگی ام را پر كرده بود.
ادامه دارد....
#نازی_صفوی
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b915
✍تـرنم احساس💕 رمان
#قسمت_هجدهم #بخش_اول خانم جون در حالی كه مرتب می گفت : مباركه ، مباركه . ایشاالله صد سال دیگه هر د
#قسمت_هجدهم
#بخش_دوم
محبتی كه گهگاه احساس می كردم وجودم گنجایش تحملش را ندارد. حس سعادت شیرینی كه برای هر انسانی می تواند بهشتی مجسم در این دنیا باشد و من سرمست این باده بی نهایت برای باقی عمر پایبند وجودی كه با زنجیرهای مهر و عاطفه من را به اسارت در می آورد.
آن شب در حالی كه عطر گل های مریم فضا را انباشته بود و با وجودی سرشار از عشق دست در دست محمد در سكوتی شیرین از پنجره ریزش برف ریز و تندی را نگاه می كردم كه مثل پرده ای پنجره را پوشانده بود ، به همه آنچه گذشته بود فكر می كردم. نمی دانم خود محمد می دانست با این كارها و حرف هایش با من چه می كرد ، یا نه. ولی من ، سال ها بعد فهمیدم كه تك تك آن صحنه ها حرف ها و رفتارهایش چه طور ، مثل نقش روی سنگ ، برذهن و قلبم حك شده است.
مثل خاطره آن روز و آن شب كه برای همیشه زنده و تازه توی ذهنم ماند و آن گردنبند كه یادگار آن خاطره و عزیزترین دارایی زندگی ام شد و تقریبا دیگر هیچ وقت از من جدا نشد و از گردنم در نیامد.
فردای آن روز ،وقتی زری با آب و تاب از مهمانی روز قبل می گفت، ته دلم اصلا حس نکردم که دلم از نرفتن می سوزد، تازه از این که پیش محمد مانده بودم بینهایت راضی هم بودم.
آن مهمانی به زری هم خیلی خوش گذشته بود و هم برایش سرنوشت ساز بود . چون چند روز بعد از طرف عمه پیغام دادند که یکی از هسایه هایشان می خواهند برای خواستگاری زری بیایند. خواستگار پسر یکی یکدانه خانواده ای متدین و خوشنام بود که در رشته پزشکی در انگلیس تحصیل می کرد. قرار خواستگاری که گذاشته شد هرچه من و زری ذوق می کردیم محمد بی میل و مردد بود و محترم خانم دلشوره داشت.
وقتی علت تردیدش را پرسیدم خیلی راحت گفت: زری سنش کمه.
با تعجب و حیرت در حالی که فکر می کردم زری همسن من است ، فقط طلبکارانه نگاهش کردم و چیزی نگفتم.
با خنده گفت: می دونم! می دونم! دردسر همینه دیگه الان اگه من این حرفو بزنم همه همین فکر رو می کنن.
مطمئن نبودم فکرم را درست حدس زده یا نه؟ مردد پرسیدم: چه فکری؟!
همین که فکر می کنی زری همسن توست! مگه طلبکاریت به خاطر همین نبود؟!
ماتم برد. به شوخی بازویش را نیشگون گرفتم و با اعتراض گفتم: کی گفته تو همیشه سر از فکرهای من در بیاری. شاید من نخوام تو بفهمی به چی فکر می کنم!
همان طور که سعی می کرد دست هایم را نگه دارد خندان گفت: اولا که واضح بود تو به چی فکر می کنی ، تازه غیر از من کی باید بدونه توی فکر تو چی می گذره؟!
ا،شاید من نخوام.
یکدفعه با لحنی که دیگر تقریبا جدی بود گفت: مگه چیزی هم هست که تو بخوای از من پنهان کنی؟!
- نه، ولی دوست دارم خودم بهت بگم، نه این که تو همه چیز را خودت بفهمی، این جوری احساس خنگی می کنم!
در حالی که با محبت محکم در آغوشم می گرفت و می خندید مثل کسانی که می خواهند بچه لوسشان را مجاب کنند، گفت: عزیز دلم ، چرا فکر نمی کنی از بس دوستت دارم و از بس تو ماهی و بی غل و غش، فکر تو می خونم ، این چه ربطی به خنگی داره؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: نمی دونم راستی حرفتو حرف نیار، اول بگو ببینم مگه زری همسن من نیست، چرا می گی زوده ازدواج کنه؟!
- الان اگه بگم وضع ما فرق می کرد، هم تو و هم بقیه می گین چه فرقی ؟ مگه نه؟ ولی مهناز فرقش اینه که من اگه تو رو نمیشناختم،یعنی اگه بهت علاقه پیدا نکرده بودم، غیر ممکن بود توی این سن و با دختری همسن تو ازدواج کنم. زری هنوز خیلی وقت داره، اگه درسش رو تموم کنه بعد ازدواج کنه، خیلی بهتره.
در حالی که وانمود می کردم بهم بر خورده گفتم: جنابعالی هم اجبار نداشتی با من و توی این سن ازدواج کنی.
رویم را برگرداندم . سعی کرد صورتم را به طرف خودش برگرداند و گفت: خود بد جنست می دونی که اجبار داشتم.
با حالت قهرآلود پرسیدم: می شه بفرمایین چه اجباری؟!
هنوز چانه ام را با دستش نگه داشته بود توی چشمانم خیره شد و گفت: تو نمی دونی؟!
چرا من در هیچ حالتی طاقت نگاه های مستقیم محمد را نداشتم ، نمی دانم، انگار بند دلم پاره شود، دلم هری فرو ریخت و احساس کردم چیزی نمانده چشم هایم غرق اشک شود. دلم تاب نمی آورد . سرم را پایین انداختم و ته دلم فکر کردم خدا را شکر که مجبور شدی!
محمد دوباره پرسید: جواب منو ندادی؟
با حالت قهر از جایم بلند شدم به سمت در رفتم و رویم را برگردانم و جدی گفتم: با این که علت اجبارت را نمی دونم... مکث کردم، دیگر در را باز کرده و تقریبا بیرون از اتاق بودم، چند لحظه به محمد خیره شدم که منتظر بود و جدی نگاهم می کرد و فکر می کرد واقعا قهر کرده ام و ناراحتم.
بعد مثل بچه های تخس با صدای بلند و خنده گفتم: ولی خدا را شکر که مجبور شدی!!!
محمد نیم خیز شد که دنبالم کند، در را بستم و فرار کردم. من شاخه ترد پیچکی بودم که آویخته به وجود محمد شکل می گرفت و لذت این
آویختن با سرشتم قرین می شد.
ادامه دارد...
#نازی_صفوی
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️ht
✍تـرنم احساس💕 رمان
#قسمت_هجدهم #بخش_دوم محبتی كه گهگاه احساس می كردم وجودم گنجایش تحملش را ندارد. حس سعادت شیرینی كه بر
#قسمت_نوزدهم
#بخش_اول
رویم را برگرداندم . سعی کرد صورتم را به طرف خودش برگرداند و گفت: خود بد جنست می دونی که اجبار داشتم.
با حالت قهرآلود پرسیدم: می شه بفرمایین چه اجباری؟!
هنوز چانه ام را با دستش نگه داشته بود توی چشمانم خیره شد و گفت: تو نمی دونی؟!
چرا من در هیچ حالتی طاقت نگاه های مستقیم محمد را نداشتم ، نمی دانم، انگار بند دلم پاره شود، دلم هری فرو ریخت و احساس کردم چیزی نمانده چشم هایم غرق اشک شود. دلم تاب نمی آورد . سرم را پایین انداختم و ته دلم فکر کردم خدا را شکر که مجبور شدی!
محمد دوباره پرسید: جواب منو ندادی؟
با حالت قهر از جایم بلند شدم به سمت در رفتم و رویم را برگردانم و جدی گفتم: با این که علت اجبارت را نمی دونم... مکث کردم، دیگر در را باز کرده و تقریبا بیرون از اتاق بودم، چند لحظه به محمد خیره شدم که منتظر بود و جدی نگاهم می کرد و فکر می کرد واقعا قهر کرده ام و ناراحتم.
بعد مثل بچه های تخس با صدای بلند و خنده گفتم: ولی خدا را شکر که مجبور شدی!!!
محمد نیم خیز شد که دنبالم کند، در را بستم و فرار کردم. من شاخه ترد پیچکی بودم که آویخته به وجود محمد شکل می گرفت و لذت این آویختن با سرشتم قرین می شد. غافل از این که زندگی پیچک وقتی به چیزی آویخت ، جدای آن امکان پذیر نیست و اصلا حیات پیچک یعنی آویختن!!
روز خواستگاری زری رسید. خانواده ای محترم و متدین و فهمیده بودند که به گفته خودشان مهم ترین ملاکشان برای همسر پسرشان، شرافت و انسانیت بود. آن روز داماد ، که اسمش مسعود بود ،با مادر و دو تا از خواهرهایش برای خواستگاری آمده بود. مادرش زنی خوشرو بود و خواهر بزرگش بر خلاف کوچکتر زنی سرو زبان دار و شوخ. خود مسعود هم پسری بود قد بلند با قیافه ای معمولی که در نظر اول ، خیلی کم رو به چشم می آمد، ولی وقتی شروع به صحبت می کرد طرز صحبت سنجیده و با وقارش به سرعت باعث می شد آدم با احترام به او نگاه کند.
آن ها با صداقت تمام گفتند که مسعود یک زندگی دانشجویی دارد و چون در رشته پزشکی تحصیل می کند حداقل تا هشت و نه سال دیگر به ایران برنمی گردد و در طول تحصیلاتش ممکن است زندگی چندان راحتی نداشته باشد و مسعود، تنها به دلیل تدین تصمیم به ازدواج گرفته است و سازگاری و همراهی مهمترین خواسته ای است که از همسرش دارد.
شخصیت خانواده و خود مسعود آن قدر دلنشین بود که راه را بر مخالفت و انتقاد بست و زری تقریبا از همان جلسه اول، دلباخته شد و چون مسعود کم تر از دو ماه برای رفتن وقت داشت، کارهای ازدواج آن ها هم درست مثل من و محمد سریع انجام شد و قرار عقد را گذاشتند. همان روزها بود که با دقت در احوال امیر مطمئن شدم که از اول هم نظری به زری نداشته و این حدس که فکرم در مورد علاقه اش به ثریا درست بوده بیش تر در ذهنم قوت گرفت.
زندگی زری هم درست مثل من در مدتی کوتاه عوض شد. در زمانی کم تر از یک سال ما هر دو از حالت دو دوست و دو همکلاسی در آمدیم و از عالم بچگی جدا شدیم. زری زنی شوهر دار می شد که به کشوری دور و غریبه می رفت و من در کنار محمد به کلی فراموش کرده بودم که سبب علاقه اولیه ام به خانواده آن ها اصلا وجود زری بوده است.
دوباره انگار توی خانه ما هم عروسی باشد، برو و بیا و شور و شوق بود. جشن عقد زری در حقیقت عروسی او هم محسوب می شد. چون شوهرش نمی توانست در فاصله پنج شش ماه بعدی که کار زری برای رفتن درست می شد، دوباره برگردد.به همین دلیل کارها بیشتر بود و جشن مفصل تر.
و ما چه شور و اشتیاقی داشتیم از مدرسه که برمی گشتیم تمام وقتمان را کار و بحث برای روز عقد می گرفت. البته تا وقتی که محمد نبود، من آزاد بودم. زمانی که برمیگشت، خواسته و ناخواسته مجبور بودم بروم سراغ درس هایم.
یادش به خیر ، هنوز لباسی را که برای عقد زری دوخته بودم نگه داشته ام. به چه اشتیاقی آن لباس را به اکرم خانم سفارش دادم. این اولین عروسی و اولین باری بود که قرار بود به عنوان زنی شوهر دار توی مجلسی شرکت کنم و می توانستم به جای لباسی ساده و دخترانه، یک لباس زنانه از آن مدل هایی که همیشه دوست داشتم، بدوزم. با مشورت اکرم خانم، و البته دور از چشم محمد ، مدل و پارچه و رنگش را انتخاب کردم.
روزی که برای پرو لباس رفتم چقدر راضی بودم. تا آن روز چنین لباسی نداشتم. یک لباس دکولته تنگ و چسبان بود که دامنی کوتاه تا بالای زانو داشت و رویش یک کت نیم تنه کوتاه با آستین های شمشیری و یقه ایستاده به رنگ مشکی.
زری که خودش هم داشت لباسش را به کمک اکرم خانم می پوشید، ذوق زده گفت: مهناز، چقدر بهت می آد. چقدر قشنگ شدی، فقط خدا کنه محمد ایراد نگیره و بگذار ه بپوشی.
با تعجب گفتم: چرا نگذاره همه زن هستن دیگه.
ادامه دارد.....
#نازی_صفوی
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b915
✍تـرنم احساس💕 رمان
#قسمت_نوزدهم #بخش_اول رویم را برگرداندم . سعی کرد صورتم را به طرف خودش برگرداند و گفت: خود بد جنست
#قسمت_نوزدهم
#بخش_دوم
ما ته دلم کمی شور می زد . یعنی ممکن بود به خاطر سینه باز و کوتاهی اش ایراد بگیره؟ولی خیلی زود حواسم جمع لباس زری شد و موضوع را فراموش کردم. زری بدون آرایش هم توی لباس عروس خیلی زیباتراز قبل شده بود. خلاصه آن روز هردو مان غرق شادی بودیم و مرتب از اکرم خانم تشکر می کردیم. روز بعد هم همراه مادر و مریم برای خرید کفش رفتم و برای اولین بار، کفش پاشنه بلندی که به سختی می توانستم با آن راه بروم خریدم. همه این کارها را دور از چشم محمد می کردم و هروقت می پرسید: مهناز، بالاخره لباس تو چی شد؟
می گفتم: صبر کن، روز عقد چی شده. بالاخره روز عقد زری رسید.
اواخر بهمن ماه بود و برف ریز و سنگینی که از شب قبل می آمد هوا را خیلی سرد کرده بود. قرار بود خانه ما مجلس مردانه باشد و من مجبور بودم لباس ها و وسایلم را بگذارم خانه حاج آقا. چون وقتی از آرایشگاه برمی گشتم مسلما خانه شلوغ بود و نمی توانستم به خانه خودمان بروم. لباس هایم را توی اتاق محمد گذاشتم و رویش را پوشاندم که اگر زودتر از من آمد ، لباس و کفشم را نبیند.
هیچ وقت هیجانی که آن روز داشتم فراموش نمی کنم، شور و التهابی بی اندازه که همراه انتظاری شیرین از این پنهانکاری در وجودم رسوخ کرده بود و مرا به وجد می آورد. دو هفته یا بیش تر بود که منتظر این روز و دیدن عکس العمل محمد بودم.می خواستم ببینم وقتی مرا توی لباسی دید که خودم آن قدر دوست داشتم، چه واکنشی نشان می دهد. بارها توی ذهنم صحنه برخورد او را در حالی که چشم هایش از تحسین می درخشید، مجسم کرده بودم. تصور جا خوردن محمد از زیبایی لباس و حسن سلیقه ام در انتخاب آن، برایم شوفی بی نهایت داشت که به هیجانم می آورد .
آن روز محمد مرا به آرایشگاه رساند و گفت که ممکن است برای برگشتن خودش نتواند دنبالم بیاید و من باز بیشتر خوشحال شدم. این طوری وقتی کاملا آماده می شدم مرا می دید!
با امیر برگشتم خانه، فقط توی دلم خدا خدا می کردم که محمد هنوز لباسهایش را نپوشیده باشد. وقتی چشمم به کت و شلوارش که هنوز روی تخت بود افتاد خیالم راحت شد. با عجله لباس و کفش هایم را پوشیدم، دست هایم به گوشم بود و داشتم با گوشواره کلنجار می رفتم که در اتاق به ضرب باز شد و مرا از جا پراند.
برگشتم، محمد بود. من که هنوز دست هایم به گوشم بود با شوق و خوشحالی سلام کردم وبا هیجان منتظر عکس العمل او شدم. ولی محمد، مثل برق گرفته ها ، همان طور که دستش به دستگیره بود خیره خیره، مثل کسانی که سخت جا خورده اند ، نگاهم می کرد.
بعد از چند لحظه یکدفعه برافروخته و عصبانی و با نگاهی خشمگین و صدایی بلند تقریبا فریاد زد: این چیه پوشیدی؟ این جوری می خوای بری بیرون؟ این لباسیه که دو هفته س داری ازش تعریف می کنی؟!
گیج و درمانده شدم اصلا سردر نمی آوردم که منظورش چیست. همان طور دست هایم به گوشم بود. بهت زده و بی حرکت مانده بودم. صدایش آن قدر بلند و لحنش آن قدر تند بود که با هر کلمه انگار سیلی محکمی به صورتم می خورد. احساس می کردم گونه هایم آتش گرفته و می سوزد. خشمی که از چشم هایش شعله می کشید آن قدر سوزان بود که جرئت حرف زدن را از من گرفته بود. او هم دوباره دهانش را باز کرد، ولی انگار خودش هم می ترسید نتواند جلوی عصبانیتش را بگیرد. رویش را برگرداند ، در اتاق را محکم به هم زد و رفت.
چه شده بود؟ مگر لباسم چه عیبی داشت؟ چرا سلیقه او با همه و با خود من آن قدر فرق داشت؟ چرا همیشه عکس العملش بر خلاف انتظارم بود؟ جای شوق و اشتیاقم را غصه ای توام با انزجار گرفت. انزجار از خودم از لباسم و از همه انتظار و اشتیاقی که برای دیدن او و عکس العملش داشتم. دندان هایم را از ناراحتی به هم فشار می دادم تا جلوی اشک هایی را که به چشمم هجوم می آورد، بگیرم.
رویم را برگرداندم و چشمم به خودم توی آینه افتاد و یک آن با حیرت فهمیدم فریادش برای چه بوده! هنوز کتم را نپوشیده بودم. و حتما او فکر کرده بود لباسم من تنها همان است و می خواهم با آن سینه و سرشانه برهنه بیرون بروم.
سرم را بالا گرفتم که اشکم سرازیر نشود. از لباسم و از خودم بدم آمده بود. کاش می توانستم برگردم خانه خودمان. برای چند لحظه دلم خواست هیچکس، حتی محمد را هم دیگر نبینم. بد جور توی ذوقم خورده بود، حس بدی داشتم ، احساس آدم های ابلهی که به خاطر هیچ و پوچ هیجانی بی نهایت دارند و دست آخر به تمسخر گرفته می شوند.
ادامه دارد...
#نازی_صفوی
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b915
✍تـرنم احساس💕 رمان
#قسمت_نوزدهم #بخش_دوم ما ته دلم کمی شور می زد . یعنی ممکن بود به خاطر سینه باز و کوتاهی اش ایراد بگ
#قسمت_بیستم
#بخش_اول
می توانست لا اقل از من سوال کند. حتی اگر لباسم فقط همین هم بود چه حقی داشت این جوری لگد مالم کند؟ وجودم را غصه و خشم با هم گرفته بود. حس آدم های سیلی خورده ای که حقارت تحمل سیلی از پا در می آوردشان، نه درد آن. توی گرداب رنجی که برایم ناشناخته بود دست و پا می زدم. تا حالا محمد را آن طور خشمگین و با آن لحن کوبنده و از همه بد تر رو گردان از خودم ندیده بودم. هیجان و عجله ام برای این که مرا زود تر ببیند، باعث شده بود از خودم بدم بیاید. رفتار او توهینی بی نهایت برای قلب مشتاق من بود که مرا از پا در می آورد . دوباره در باز شد، برخلاف انتظارم محمد برنگشته بود.
محترم خانم بود که شتابزده می پرسید: مهناز جون هنوز حاضر نشدی؟ مادر قربونت برم، زود باش همه اومدن، مهمون ها سراغ عروس هام رو می گیرند، تو بیا، آبرومو بخر.
خود را جمع و جور کردم و پرسیدم: مگه الهه نیومده؟
ای مادر اون بود و نبودش غیر از دق دادن من چه فایده ای داره؟ اومده مثل برج زهرمار توی اتاق مهدی بست نشسته.
بعد در حالی که بیرون می رفت، اضافه کرد: الهی فدات شم فقط زود باش.
کتم را برداشتم حتی نیم نگاهی هم به خودم توی آینه نکردم. دیگر دلم نمی خواست نه خودم نه آن لباس را ببینم. خانه پراز مهمان بود و من در حالی که دلم را رنجی بی اندازه می فشرد به هر زحمتی بود باید لبم به لبخندی ساختگی باز می شد تا همراه فاطمه خانم و محترم خانم از مهمان ها پذیرایی کنم. از تحسین و تعریف دیگران حالم منقلب می شد و نا خود آگاه تصویر محمد با آن خشم درنظرم مجسم می شد.
با دیدن قیافه درهم الهه فکرکردم نکند او هم با آقا مهدی حرفش شده باشد. ولی وقتی جواب مراهم با لحنی سرد و نگاهی پراز بغض و کینه داد فهمیدم عصبانیتش تنها از آقا مهدی نیست. صدای هلهله برای وارد شدن زری مرا به طرف اتاق عقد کشاند. زری بی نهایت زیبا، توی آن لباس و با آن وقار، چقدر با زری آشنای من فرق داشت. چه رمزی توی ازدواج نهفته است که حتی قبل از شروع زندگی، در حالت های آدم ها تاثیر می گذارد؟
چند لحظه، غصه ام را فراموش کردم و شادی وجودم را پرکرد.
چشم هایمان به هم افتاد، من غرق تحسین او بودم و او محو تماشای من. با وقاری که از زری کمتر دیده بودم با سراشاره کرد که نزدیکش بروم و بعد با نگاهی پراز مهر و تحسین گفت: مهناز چی شدی!
دلم نمی خواست بشنوم، گفتم: از خودت خبر نداری. باورم نمی شد این قدر خوشگل بشی.
توی گوشم گفت: غلط کردی، باورت نشه! من از اول خوشگل بودم تو خنگی که نمی فهمیدی!
خنده ای از ته دل وجود هردومان را پر کرد. صدا زدند که داماد وارد می شود، می خواستند خطبه عقد را بخوانند و من با عجله از اتاق بیرون رفتم.
چشمم به خانم جون و مادرم افتاد. مادر با رنجیدگی گفت: دیگه انگار نه انگار که مادر داری ، یک سراغ نگیری ببینی ما کجاییم ها؟
صورتش را بوسیدم و گفتم: به خدا خودم هم الان اومدم.
بعد در حالی که از نگاه شیطان خانم جون که از بالای عینک به من خیره شده بود، خنده ام می گرفت به پذیرایی از مهمان ها مشغول شدم. باید کاری می کردم تا حواسم پرت شود و غمی که دلم را می فشرد به چشم هایم راه باز نکند. عجیب بود، با این که بدجور از محمد رنجیده بودم، از این که با قهر از او دور بودم رنج می بردم. حالا این از حماقت بود یا عشق زیاد، نمی دانستم.
خانمی از اقوام شوهر زری با کنجکاوی پرسید: معذرت می خوام ، شما زن برادر عروس خانم هستین؟
با رویی که نهایت سعی ام را برای گشاده بودنش داشتم، جواب مثبت دادم.
ببخشید عروس بزرگشون؟!
نه من عروس دوم هستم.
آهان همون که هنوز ازدواج نکرده؟
بله.
هزار ماشاالله ! گفته بودن عرسشون خیلی قشنگه، فکر کردم باید شما باشین. خواستم مطمئن بشم. شما خواهرم داری؟
زهر خندی صورتم را پوشاند. دوباره یاد قیافه عصبی و روگردان محمد افتادم. گرمم شده بود . غصه ای دلم را بی طاقت می کرد و اشک هایم که جلوشان را گرفته بودم مثل آدم های تب دار تنم را می سوزاند. در سمت ایوان را باز کردم. هوای سرو و سوز سرما، شاید کمی سوز دلم را آرام می کرد. سرما یکدفعه تا مغز استخانم نفوذ کرد و لرزشی خفیف به جانم انداخت. صدای اکرم خانم که همراه مریم تازه رسیده بودند مرا به خود آورد.
مهناز درو ببند ، استخوان هایت گرمه، سرما می خوری.
راست می گفت. استخوان هایم یخ کرده بود برگشتم و خوشحال از آمدن مریم، کنارشان نشستم.
مریم پرسید: چرا نمی ری سر عقد؟
داماد که رفت، می رم.
عکس نمی گیری؟!
می گم که ، وقتی داماد بره.
راستی محمد وقتی لباستو دید چی گفت؟!
با خشم انگار مقصر او باشد، گفتم: هیچی ، چی باید بگه؟!
مریم با لبخند گفت: همونی که زری گفت شده، آره؟!
به جای جواب با خنده شکلکی در آوردم و از جایم بلند شدم.
پاشو بریم پیش خانم جون
#نازی_صفوی
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b915
✍تـرنم احساس💕 رمان
#قسمت_بیستم #بخش_اول می توانست لا اقل از من سوال کند. حتی اگر لباسم فقط همین هم بود چه حقی داشت این
#قسمت_بیستم
#بخش_دوم
حال بی قراری بدی داشتم که قابل تحمل نبود. دلم آرام نمی گرفت و این میان حفظ ظاهر کردن برایم بیشتر از همه چیز سخت.
مریم از خانم جون پرسید: خانم جون مهناز خوشگل شده؟
خانم جون با لبخندی غرق تحسین و غرور گفت: بچه م خوشگل که بود.
می دونم با لباس و آرایش می گم.
خانم جون با خنده گفت: خوب اون که بله، مادر. از قدیم گفتن سرخاب سفیداب مرا زیبا کند! لباسشم که فقط مات موندم این کیسه مارگیری رو چطوری تنش کرده و چطور، نفسش بند نمی آد؟ حالا واجبه لباس این قدر تنگ باشه؟! خوب این همه پارچه و دوخت و زحمت ، اگه یکخورده گشادتر باشه، چند سال می شه استفاده کرد. این الان یکخورده آب بره زیر پوستش دیگه به درد نمی خوره.
مریم خندان گفت: عوضش این جوری هیکلش ظریف شده!
خانم جون با نگاهی ناباورانه از بالای عینک نگاهی به لباس و بعد مریم کرد و گفت: یعنی اگر دو انگشت گشادتر بود، دیگه هیکلش ظریف نبود؟ لا اله الاالله ، چه حرف ها که ما توی این روزگار نشنیدیم.
حوصله شنیدن هر چیزی را که مربوط به آن لباس بود ، نداشتم.
انگار چیزی به دلم نیش می زد. از جایم بلند شدم و دوباره سرم را به پذیرایی گرم کردم.
فاطمه خانم صدا زد: مهناز جون بیا عکس بنداز.
هروقت آقای داماد رفتن می آم.
رفتن که محرم ها عکس بندازن، زود باش.
تند راه رفتن با آن کفش ها به راستی که سخت بود. در حالی که مجبور بودم به قول خانم جون خرامان خرامان بروم که نخورم زمین، وارد اتاق شدم و فاطمه خانم در را بست. همزمان با من محمد از در سمت ایوان وارد شد. در حالی که سرم را بالا گرفته بودم، سعی می کردم چهره ای آرام داشته باشم. یک آن نگاهم به چشم هایش افتاد. این بار، نگاه او حیرتزده بود و نگاه من ، خشمگین. زود سرم را پایین انداختم و در حالی که دقت می کردم پایم را توی سفره عقد نگذارم به سمت زری و حاج آقا و محترم خانم که بالای سفره بودند، رفتم.
سلام آقا جون، چشم شما روشن.
حاج آقا با سلامی کشیده و بلند گفت: سلام به روی ماهت بابا. هزار ماشاالله. خانم ، یک عکس هم از من و عروسم بنداز که اگه یک عروس خوشگل توی دنیا باشه، عروس خودمه.
زری با خنده و لحنی رنجیده گفت: آقا جون پس من چی؟!
آقا جون با مهربانی گفت: تو که دخترمی بابا، من عروسم رو گفتم.
در حالی که سنگینی نگاه محمد را احساس می کردم و می کوشیدم نادیده بگیرمش تا با بی اعتنایی تلافی کارش را کرده باشم، سرم را به انداختن عکس گرم کردم.
هنوز عکس هایم را دارم. یک عکس با آقا جون و محترم خانم در حالی که بینشان ایستاده ام و دست هردوشان در دستم است ، یک عکس با زری در حالی که صورتمان را نزدیک هم گرفته ایم و می خندیم و عکس بعدی محترم خانم و آقا جون، یک طرف زری ایستاده اند و من طرف دیگرش.
محترم خانم صدا کرد: محمد ، مادر، بیا جلو دیگه.
ولی من رویم را برنگرداندم ، محمد نزدیک می شد و هجیان من برای آرام و بی تفاوت بودن، بیشتر.
عکاس گفت: کمی نزدیک تر، کمی مهربون تر بایستید.
آقا جون پشت سر محترم خانم ایستاد و محمد در حالی که پشت سرم می ایستاد بازویم را گرفت. با همه رنجیدگی و ناراحتی ام ، با همه خشمی که سعی داشتم به او نشان دهم، تماس دستش مثل آتشی گداخته بود که مستقیم با قلبم ارتباط پیدا کرد. حرارت دستش و نزدیکی جسمش قرار و آرام را از من گرفت. عجیب بود حالت قهر به جای دفع ، انگار کششم را به سمت او بیشتر می کرد. ولی هرطور بود باید جلوی خود را می گرفتم. نمی خواستم تسلیم شوم. در حالی که دلم نمی خواست دیگران هم متوجه شوند، تمام سعی ام را برای عادی بودن رفتارم و در عین حال، نگاه نکردن به محمد می کردم.
فاطمه خانم گفت: محمد یک عکس تکی هم بگیرین یادگاریه.
و من ته دل چقدر از او ممنون شدم. کنار سفره، خانم عکاس داشت می گفت که چطور بایستیم. محمد همان طور که پشت سرم ایستاده بود فشار خفیفی به بازویم داد، سرش را پایین آورد و توی گوشم خیلی آرام گفت: چرا به من نگفتی که لباست فقط اون نیست؟
در حالی که تمام رنجیدگی و خشمم را توی نگاهم می ریختم، سرم را به عقب و بالا برگرداندم به چشم های مشتاق و پر از محبت و تحسین محمد افتاد. دلم فرو ریخت، فوری رویم را برگرداندم ، ولی عکاس گفت: همون حالت الانتون خیلی خوب بود. آقا، شما لطفا با دست چپ کمرشان را بگیرین و با دست راست دستشون رو. شما هم خانم، لطفا به حالتی که انگار به کنار سینه شون تکیه دادین بایستین و سرتون رو به سمت صورت ایشون بالا بگیرین . با لبخند توی چشم هم نگاه کنین، آهان، همین طور خوبه، چند لحظه صبر کنین، آماده ؟!
ادامه دارد.....
#نازی_صفوی
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b915
✍تـرنم احساس💕 رمان
#قسمت_بیستم #بخش_دوم حال بی قراری بدی داشتم که قابل تحمل نبود. دلم آرام نمی گرفت و این میان حفظ ظاه
#قسمت_بیستویکم
#بخش_اول
خدا می داند در آن چند ثانیه چه حالی داشتم. نگاه پر مهر محمد را می دیدم و گرمای لبخندش حرارت تنش و ضربان قلبش را زیر بازویم حس می کردم و خودم با تمام وجود می خواستم خونسرد باشم و اختیارم را از دست ندهم. آن عکس هنوز هم جزو قشنگ ترین عکس های گذشته است که از دیدنش خونی گرم توی رگ هایم می دود و همان حس آن روز را پیدا می کنم. هیجانی سرکش از عشقی که می خواستم مخفی اش کنم و مهری که با زجر می خواستم لا به لای خشم از دید او پنهان بماند.
عکس را گرفتم، بدون لحظه ای مکث، بازویم را از دست محمد بیرون کشیدم و بدون این که نگاهش کنم، از اتاق بیرون رفتم، در حالی که سنگینی نگاهش را که ایستاده بود و نگاهم می کرد، احساس می کردم. آن شب چه حالی بدی داشتم. بی قرار و دلتنگ بودم، تمام وجودم محمد را می طلبید و در عین حال نمی خواستم ببینمش. هیجان روحی ام با سوزش گلو و سردرد و خستگی زیاد همراه شده بود. تنم داغ می شد و یخ می کرد و من بی تاب، خدا خدا می کردم مهمان ها زودتر بروند.
سر انجام وقتی آخرین مهمان ها هم رفتند، همراه مادر و خانم جون راه افتادم که برگردم خانه.
محترم خانم گفت: محمد رفته مهمان ها رو برسونه، کجا می ری؟ صبر کن الان می آد، حالا چه عجله ای داری؟!
با عذر خواهی خستگی را بهانه کردم و گفتم: راه که دور نیست. من با این لباس ها خیلی معذبم، الان برم که صبح زودتر بیام کمک.
برگشتم به خانه. سرمایی که دوباره در آن مسافت کم به جانم ریخت حالم را بدتر کرد. پیش خودم فکر کردم حتما سرما خورده ام، لرزی که به جانم افتاده بود حالم را بدتر کرد. خسته و خرد بودم ، حتی حوصله نکردم موهایم را باز کنم . اولین لباس گرمی که دم دستم بود، یادم است پولیور محمد بود پوشیدم و در حالی که دندان هایم از لرزی شدید به هم می خورد زیر لحاف از هوش رفتم. نمی دانم چقدر گذشته بود که با صدا و تکان آرام دست های محمد بیدار شدم.
مهناز ، مهناز ، چی شده؟!در حالی که در گرمایی سوزان دست و پا می زدم، چشم هایم را باز کردم. محمد لحاف را کنار زده بود و چراغ روشن بود. با چشم هایی تب دار، نگاهش کردم. چقدر گذشته؟ کی آمده بود؟ یک دستش روی پیشانی ام بود و با دست دیگر نبضم را گرفته بود. انگار با خودش حرف بزند، عصبی گفت: مثل کوره داره می سوزه.لحاف را کاملا کنار زد و بیرون رفت و من بی حال چشم هایم را بستم. دوباره از احساس سرما و صدای مادرم چشم هایم را باز کردم. محمد دستمالی خیس روی پیشانی ام گذاشته بود و مادر نگران در حالی که دستم توی دستش بود صدایم می زد: مهناز پاشو، مامان پاشو این قرص رو بخور.محمد پرسید: مادر، امروز حالش خوب بود؟تا شب که چیزیش نبود حالا اگه آدم بگه اون لباس مال این سرما نیست ناراحت می شه. صبح هم با اون موهای خیس از حموم دراومد و رفت بیرون، با این هوا سرما خورده.خانم جون که از سر و صدا بیدار شده بود و آرام نزدیک می شد پرسید: چی شده مادر؟نمی دونم خانم جون داره توی تب می سوزه.خانم جون با لحن آرام همیشگی گفت: هول نشین مادر هیچی نیست چشمش زدن! برو فوری یک تخم مرغ دور سرش بچرخون . یک صدقه ام بگذار زیر سرش. حالا خوبه من یکسره بهش آیه الکرسی خوندم و فوت کردم. از کی این طوری شدی مادر؟!محمد جای من جواب داد: من که اومدم خواب بود، از صدای ناله اش بیدار شدم دیدم تب داره.بعد نگران گفت: مادر ببریمش دکتر؟خانم جون گفت: ننه، نصفه شبه توی این برف؟ حالا کو دکتر؟مادر گفت: آره مادر، باید صبر کنیم تا صبح . فقط کمکش کن بشینه پاهاش رو بگذاریم توی آب، تبش بیاد پایین، الان قرص هم اثر می کنه.محمد کمکم کرد و نشستم پاهایم که توی آب سرد رفت، یکدفعه انگار آرامش به تنم برگشت، ولی چند لحظه بعد دوباره لرزی بی امان به جانم افتاد که هیچ جوری آرام نمی شد. صدای محمد را بی قرار و عصبی شنیدم.مامان، لحاف رو دورش بپیچین، می برمش دکتر.نه مادر جون، یک کم صبر کن الان آروم می گیره. نترس سرمای سخت خورده تا صبح هم دو سه ساعت بیشتر نمونده ، بعد هم با این لرز که نمی شه بردش بیرون.لرز آرام آرام کم تر شد و من بی حال نفهمیدم کی خوابم برد. وقتی چشم هایم را باز کردم هوا روشن بود و احساس می کردم گلویم از سوزش و درد به هم چسبیده . با سرفه ای دردناک نیم خیز شدم و چشمم به چشم های سرخ از بی خوابی و صورت خسته محمد افتاد که با لبخندی مهربان دستش را روی پیشانی ام می گذاشت، گفت: حالت بهتره؟ تب که داری؟ ولی مثل دیشب نیست. برم برایت یک لیوان شیر بیارم بخور، بریم دکتر.من که با یادآوری دیروز و دیشب ناخودآگاه اخم هایم توی هم رفته بود بدون این که جواب بدهم دوباره سرم را روی بالش گذاشتم و رویم را به طرف پنجره کردم. آرام صدایم زد. جواب ندادم. دوباره صدایم کرد.خانم بد اخلاق، با شما بودم؟با لحنی قهرآلود و صدایی
گرفته گفتم: بد اخلاق منم یا اونی که بی خودی داد می زنه؟!
#نازی_صفوی
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجا