eitaa logo
✍تـرنم احساس💕 رمان
417 دنبال‌کننده
739 عکس
59 ویدیو
37 فایل
کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 کانال اصلی رمان ما← @roman_mazhabi Sapp.ir/taranom_ehsas
مشاهده در ایتا
دانلود
✍تـرنم احساس💕 رمان
#قسمت_سیوسه #بخش_اول لان وقتی به آن روزها فکر می کنم حتی یادم نمی آید اولین بگو مگو ها بر سر چه بود
پس این آش رو مادر عزیز خودم پخته. آره؟ توصیه نکرده اگه بچه دار بشی بهتره؟! ماتم برد چقدر جنس این محمد خراب بود. در حالی که از روی پایش بلند می شدم، با غیظ گفتم نخیر. و سعی کردم توی چشم هایش نگاه نکنم. ولی محمد که دست هایم را نگه داشته بود، نمی گذاشت که بروم. مهناز! توی چشم های من نگاه کن. با تمام نیرو سعی داشتم دستم را از دستش در بیاورم، ولی موفق نمی شدم. می خواستم با سر و صدا کردن خودم را آزاد کنم و از جواب دادن رو در رو فرار کنم. ولی او که خونسرد و آرام نشسته بود و تقلا کردنم را نگاه می کرد ، گفت: بی خودی شلوغ نکن. می دونی که تا خودم نخوام نمی تونی دست هایت رو در بیاری. در ضمن گفتن یا نگفتن تو فرقی نمی کنه. این حرف ها رو خودم قبلا ازشون شنیدم، حالا که از من نا امید شدن دست به دامن تو شدن، نه؟! از بی عرضگی خودم لجم گرفته بود. حرفش را نشنیده گرفتم و به تقلا کردن ادامه ولی بالاخره خسته شدم و ولو شدم توی بغلش و با حرص و لج گفتم: فقط حیف که زور تو از من بیش تره! با خنده گفت: اگه نبود چی می شد؟! باز حرف بیوده زده بودم. دیدم راست می گوید، مثلا اگر زورم بیشتر بود چه کار می کردم؟ دست انداختم گردنش و بوسیدمش و خندان، در حالی که خودم را به مظلومیت می زدم، گفتم: هیچی، اون وقت راحت تر فرار می کردم. یک آن احساس کردم، نگاهش بی تاب و ملتهب و کلافه شده، گونه ام را آهسته نیشگون گرفت و گفت: خوب بلدی حواس آدم رو پرت کنی، نه؟! برای فرار از نگاهش در حالی که سرم را به آزاد کردن موهایم که به زنجیر گردنم گره خورده بود گرم می کردم، گفتم: نه که تو بلد نیستی!!! سنگینی نگاهش را حس کردم که خیره به من مانده بود ولی من که تاب نگاه به چشم هایش را نداشتم، سرم را بلند نکردم تا این که با لحنی آرام و شمرده گفت: بعضی وقت ها فکر می کنم، یعنی از این قدر که من تو را دوست دارم ممکنه کسی بتونه بیش تر کسی رو دوست داشته باشه؟! سرم را بلند کردم، ضربان قلبم تند شده بود و احساس می کردم صورتم هم قرمز شده. هیچ نگفتم. دیگر اصلا یادم نبود چه می خواستم بگویم و از او بخواهم. محو تماشای صورتی بودم که برایم شیرین ترین و عزیزترین چهره دنیا بود و چشم هایی که آن شب نگاهش بی تاب و سوزان بود. در حالی که آن شب نه او می دانست، نه من که سالهای بعد – سال هایی که حاضر بودم هر چه دارم بدهم تا دوباره آن صورت و آن نگاه را ببینم و آن کلام را بشنوم و میسر نبود – هر چه بود افسوس بود و رنج و عذابی فرساینده و بی حاصل. همیشه من همان سوال را از خودم خواهم کرد و رنجی جانسوز و تلخ خواهم برد. بی آن که صدایم در بیاید. صدای مامان که برای شام صدایمان می زد، ما را به خودمان آورد، اگر نه شاید... آن شب موقع خواب محمد با شوخی گفت: امشب اگه یکخورده دیگه چونه زده بودی، ممکن بود منو از راه به در کنی و حرفاتو قبول کنم. با تعجب و حیرت پرسیدم: قبول کنی؟! راحت گفت: آره. با تردید پرسیدم: کدوم حرفم رو؟! با خنده گفت: همون عروسی دومی رو که انکار می کردی. از جا پریدم و با اعتراض گفتم: محمد! خودت خوب می دونی منظور من اونی نبود که تو می گی! همان طور که دوباره به زور بغلم می کرد، خندان گفت: و تو هم خوب می دونی که بی منظور هم نبودی! به همه انکاری که می کردم، ولی در کمال تعجب و ناباورانه مجبور شدم به خودم اعتراف کنم که راست می گوید. مهرش آن قدر در دل و جانم ریشه دوانده بود که واقعا می خواستم او مالک همه وجودم باشد. او همان فاتح سزاواری بود که شهری را به او پیشکش می کردند. آن موقع بود که به دنیای عجیب و تازه ای در درون خود پی بردم. دنیای خواستن و نیاز، نیاز و طلب و کشش جسم نه برای تمتع و لذت، برای یکی شدن، برای متعلق کامل شدن به کسی که مالک روح و روانم بود و فهمیدم دیگر از دوران سادگی دخترانه فاصله گرفته ام و بدون این که متوجه بشوم، بی اختیار پا به دنیای زنانه گذاشته ام. نه، من دیگر اصلا دختر ساده و چشم و گوش بسته قبلی نبودم. آرام آرام آدم دیگری شده بودم که با نگاه یک زن می دید و مثل یک زن حس می کرد و طلب. و چنین بود که نیاز و عطش و غریزه را شناختم. ولی نه غریزه حیوانی که با دیدی شهوانی و کامجویانه تنها به ارضای جسم می انجامد. در کنار او حتی خواستن و کشش جسمی هم برای من یک عالم دوست داشتنی بود که احتیاج بی نهایتم را به او نشانم می داد. وصل برای من، متعلق کامل شدن به او بود و کشف دنیایی دیگر از زندگی. من جزو آن دسته از بندگان خوشبخت خداوند بودم که اول روح و قلبم تصاحب شده بود و در پی آن جسمم به تسلیم قانع می شد. نه از آن بی چارگانی که جسمشان تمتع می شد و بعد تشنه و عطشان به دنبال ارضای روحشان حیران و سرگردان می شوند. ادامه دارد .... 🌸 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
✍تـرنم احساس💕 رمان
#قسمت_سیوسه #بخش_اول پس این آش رو مادر عزیز خودم پخته. آره؟ توصیه نکرده اگه بچه دار بشی بهتره؟! ما
در حالی که سعی می کرد از روی کتاب بلندم کند، گفت: به جهنم؟!! دست شما درد نکنه. اون وقت می دونی چقدر بابت هر کدوم این ها پول بدم؟! از اون گذشته باز دوباره لباس های منو پوشیدی؟! منظورش پلیورش بود. فهمیدم می خواهد حواسم را پرت کند، همان طور که داشتم مقاومت می کردم که نتواند از روی کتاب بلندم کند، یکدفعه گفتم: من این حرف ها سرم نمی شه، بیخودی حرف تو حرف نیار که حواس منو پرت کنی. کی عروسی می کنیم؟! جا خورد، بهت زده صاف نشست و من را با تعجب نگاه کرد. پرسید: چی گفتی؟! تک تک و شمرده تکرار کردم: کی عروسی می کنیم؟! ابروهایش را به علامت تعجب بالا برد و بعد از چند لحظه مکث با نهایت مهربانی از روی میز بلندم کرد و نشاندم روی پاهایش، درست مثل یک بچه لوس. دوباره او شد یک پدر مهربان و صبور و من یک بچه ننر و زبان نفهم. در حالی که چشم هایش برق شیطنت و شوخی داشت، گفت: والله، اگه منظورت جشن و لباس عروس پوشیدن و این حرف هاست که یادمه عروسی کردیم ولی اگه منظورت اون یکی عروسی هم هست.... در حالی که چشم هایم گرد شده بود با پرخاش و اعتراض پریدم وسط حرفش: محمد! در حالی که از ته دل می خندید گفت: تو پرسیدی کی عروسی می کنیم، نپرسیدی؟! منظورم اونی نبود که تو می گی. همان طور خندان و شیطنت بار گفت: پس چی بود؟! در حالی که خودم را هم عصبانی و هم خجالتزده نشان می دادم گفتم: منظورم رفتن خونه خودمون بود. که در حقیقت باز همونه که من می گم، نه؟! دیگر جیغم در آمد. او می خندید و من که حرصم گرفته بود کتابش را که می دانستم رویش حساسیت دارد برداشتم و سعی کردم فرار کنم. همان طور که نگهم داشته بود و می خندید، گفت: مهناز جون من! کتاب رو بگذار زمین. خواهش می کنم. بعد از جا بلند شد، کتاب را از دستم درآورد و گذاشت روی میز و دوباره بغلم کرد و از میز دورم کرد. آن قدر که وانمود می کردم، ناراحت نبودم ولی از این کشمکش، از این که خودم را برایش لوس کنم لذت می بردم و به حالتی که انگار می خواهم فرار کنم، هنوز دست و پا می زدم.  در حالی که سعی می کرد آرامم کند، گفت: عزیزم، گفتم ببخشید دیگه، شوخی کردم، حالا بفرمایین من گوش می کنم. همان طور دست و پا زنان گفتم: گوش نمی کنی، اذیت می کنی. خندان لب تخت نشست و مرا هم به زور نشاند روی پایش. رویم را به حالت قهر برگرداندم. صورتم را برگرداند و توی چشم هایم نگاه کرد. دیگر او فهمیده بود وقتی توی چشم هایم نگاه می کند تسلیم می شوم. بعد با لحنی سرشار از محبت گفت: آدم، خوشگل تنها که باشه، فایده نداره، باید خوش اخلاق هم باشه تا بشه یک ماه کامل. از اون گذشته من همه جور ماه دیده بودم غیر از ماه اخمو!! حالا مثل یک دختر خوب اخم هاتو باز کن تا در مورد عروسی – کلمه عروسی را باز با کنایه و شیطنت به زبان آورد – صحبت کنیم. این بار از طرز نگاهش و تکیه بامزه و معنی داری که روی عروسی کرد، نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. خوب حالا شد. اگه بدونی خنده هایت چقدر قشنگه هیچ وقت اخم نمی کنی. حالا بفرمایین. در حالی که انگشتم را به علامت تهدید تکان می دادم با لحنی تهدید آمیز گفتم: محمد، به خدا اگه اذیت کنی... حرفم را قطع کرد، انگشتم را توی هوا گرفت و بوسید و گفت: شما، اگه تهدید هم نکنی، فرمانتون اجرا می شه، بفرمایین!! گفتم دیگه. توی بدجنسی می دونی چی می گم. خودتو به اون راه می زنی. دوباره خندید و گفت: باور کن اولش جا خوردم و فکر کردم منظورت همونه. با رنجیدگی و اخطار گفت: محمد!!! ا ! می گم یک لحظه فکر کردم. خیله خب ببخشید که اشتباه فکر کردم. بعد از اون، عزیز دلم، هنوز هم تو درس داری و هم من، قرار ما از اول هم این بوده که درس هر دومون تموم بشه. نه؟! شما اون اول که صحبت کردیم نگفتین که برای عروسی! عجله داری. عروسی را کش دار و با طعنه گفت. تا دهنم را باز کردم، دستش را آرام روی دهنم گذاشت و ادامه داد: از اون گذشته، الان تا سالگرد خانم جون خودت می دونی که همچین چیزی امکان نداره، اما اگه منظورت همون عروسی هم هست که من می گم، باشه هر وقت شما بگی!.... باز قصد سر به سر گذاشتن داشت. به روی خودم نیاوردم. گفتم: حالا کی گفته جشن بگیریم. وسایلمون رو می بریم خونه شما و بی سر و صدا زندگی رو شروع می کنیم. اون طوری حرف و سخن نمی شه و عیبی نداره. یکدفعه حالت نگاهش عوض شد، با موشکافی و دقت توی چشم هایم خیره شد و پرسید:راستش رو بگو چی شده که این فکر توی سر تو افتاده، من و تو الان هم با همیم. یک چیزی شده که تو این حرف رو می زنی. حرفی شده؟! آقا جون اینا چیزی گفتن؟! فکر کرده بود که خانواده ما چیزی گفته اند. دستپاچه و هول گفتم نه بخدا، خودم خودم خسته شدم و از دهنم در رفت: اصلا مامانت هم.... حرفم را قطع کرد. بند را آب داده بودم و محمد فوری هشیار شد. ادامه دارد. .. 🌸 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 http://eitaa.com/joinchat/1222508
✍تـرنم احساس💕 رمان
#زندگی_من #قسمت_سیوسه #بخش_دوم در حالی که سعی می کرد از روی کتاب بلندم کند، گفت: به جهنم؟!! دست شما
در حالی که سعی می کرد از روی کتاب بلندم کند، گفت: به جهنم؟!! دست شما درد نکنه. اون وقت می دونی چقدر بابت هر کدوم این ها پول بدم؟! از اون گذشته باز دوباره لباس های منو پوشیدی؟! منظورش پلیورش بود. فهمیدم می خواهد حواسم را پرت کند، همان طور که داشتم مقاومت می کردم که نتواند از روی کتاب بلندم کند، یکدفعه گفتم: من این حرف ها سرم نمی شه، بیخودی حرف تو حرف نیار که حواس منو پرت کنی. کی عروسی می کنیم؟! جا خورد، بهت زده صاف نشست و من را با تعجب نگاه کرد. پرسید: چی گفتی؟! تک تک و شمرده تکرار کردم: کی عروسی می کنیم؟! ابروهایش را به علامت تعجب بالا برد و بعد از چند لحظه مکث با نهایت مهربانی از روی میز بلندم کرد و نشاندم روی پاهایش، درست مثل یک بچه لوس. دوباره او شد یک پدر مهربان و صبور و من یک بچه ننر و زبان نفهم. در حالی که چشم هایش برق شیطنت و شوخی داشت، گفت: والله، اگه منظورت جشن و لباس عروس پوشیدن و این حرف هاست که یادمه عروسی کردیم ولی اگه منظورت اون یکی عروسی هم هست.... در حالی که چشم هایم گرد شده بود با پرخاش و اعتراض پریدم وسط حرفش: محمد! در حالی که از ته دل می خندید گفت: تو پرسیدی کی عروسی می کنیم، نپرسیدی؟! منظورم اونی نبود که تو می گی. همان طور خندان و شیطنت بار گفت: پس چی بود؟! در حالی که خودم را هم عصبانی و هم خجالتزده نشان می دادم گفتم: منظورم رفتن خونه خودمون بود. که در حقیقت باز همونه که من می گم، نه؟! دیگر جیغم در آمد. او می خندید و من که حرصم گرفته بود کتابش را که می دانستم رویش حساسیت دارد برداشتم و سعی کردم فرار کنم. همان طور که نگهم داشته بود و می خندید، گفت: مهناز جون من! کتاب رو بگذار زمین. خواهش می کنم. بعد از جا بلند شد، کتاب را از دستم درآورد و گذاشت روی میز و دوباره بغلم کرد و از میز دورم کرد. آن قدر که وانمود می کردم، ناراحت نبودم ولی از این کشمکش، از این که خودم را برایش لوس کنم لذت می بردم و به حالتی که انگار می خواهم فرار کنم، هنوز دست و پا می زدم.  در حالی که سعی می کرد آرامم کند، گفت: عزیزم، گفتم ببخشید دیگه، شوخی کردم، حالا بفرمایین من گوش می کنم. همان طور دست و پا زنان گفتم: گوش نمی کنی، اذیت می کنی. خندان لب تخت نشست و مرا هم به زور نشاند روی پایش. رویم را به حالت قهر برگرداندم. صورتم را برگرداند و توی چشم هایم نگاه کرد. دیگر او فهمیده بود وقتی توی چشم هایم نگاه می کند تسلیم می شوم. بعد با لحنی سرشار از محبت گفت: آدم، خوشگل تنها که باشه، فایده نداره، باید خوش اخلاق هم باشه تا بشه یک ماه کامل. از اون گذشته من همه جور ماه دیده بودم غیر از ماه اخمو!! حالا مثل یک دختر خوب اخم هاتو باز کن تا در مورد عروسی – کلمه عروسی را باز با کنایه و شیطنت به زبان آورد – صحبت کنیم. این بار از طرز نگاهش و تکیه بامزه و معنی داری که روی عروسی کرد، نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. خوب حالا شد. اگه بدونی خنده هایت چقدر قشنگه هیچ وقت اخم نمی کنی. حالا بفرمایین. در حالی که انگشتم را به علامت تهدید تکان می دادم با لحنی تهدید آمیز گفتم: محمد، به خدا اگه اذیت کنی... حرفم را قطع کرد، انگشتم را توی هوا گرفت و بوسید و گفت: شما، اگه تهدید هم نکنی، فرمانتون اجرا می شه، بفرمایین!! گفتم دیگه. توی بدجنسی می دونی چی می گم. خودتو به اون راه می زنی. دوباره خندید و گفت: باور کن اولش جا خوردم و فکر کردم منظورت همونه. با رنجیدگی و اخطار گفت: محمد!!! ا ! می گم یک لحظه فکر کردم. خیله خب ببخشید که اشتباه فکر کردم. بعد از اون، عزیز دلم، هنوز هم تو درس داری و هم من، قرار ما از اول هم این بوده که درس هر دومون تموم بشه. نه؟! شما اون اول که صحبت کردیم نگفتین که برای عروسی! عجله داری. عروسی را کش دار و با طعنه گفت. تا دهنم را باز کردم، دستش را آرام روی دهنم گذاشت و ادامه داد: از اون گذشته، الان تا سالگرد خانم جون خودت می دونی که همچین چیزی امکان نداره، اما اگه منظورت همون عروسی هم هست که من می گم، باشه هر وقت شما بگی!.... باز قصد سر به سر گذاشتن داشت. به روی خودم نیاوردم. گفتم: حالا کی گفته جشن بگیریم. وسایلمون رو می بریم خونه شما و بی سر و صدا زندگی رو شروع می کنیم. اون طوری حرف و سخن نمی شه و عیبی نداره. یکدفعه حالت نگاهش عوض شد، با موشکافی و دقت توی چشم هایم خیره شد و پرسید:راستش رو بگو چی شده که این فکر توی سر تو افتاده، من و تو الان هم با همیم. یک چیزی شده که تو این حرف رو می زنی. حرفی شده؟! آقا جون اینا چیزی گفتن؟! فکر کرده بود که خانواده ما چیزی گفته اند. دستپاچه و هول گفتم نه بخدا، خودم خودم خسته شدم و از دهنم در رفت: اصلا مامانت هم.... حرفم را قطع کرد. بند را آب داده بودم و محمد فوری هشیار شد. ادامه دارد. .. 🌸 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 http://eitaa.com/joinchat/1222508
💠ای منتظر غمگین مشو، 💠 قدری تحمل بیشتر 💠گردی بپا شد در افق، 💠 گویا نگاری می رسد. 💎 کتابی با محتوای بسیار مفید و کاربردی برای دوره آخرالزمان، و در حال آماده باش بودن برای یاری حضرت صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) برای تهیه پی دی اف این کتاب📙 به لینک زیر مراجعه فرمایید.👇 http://eitaa.com/joinchat/3440181265Cd19ddafce4 http://eitaa.com/joinchat/3440181265Cd19ddafce4 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
📣📣بهترینهای 99 رسید😍😍 🌼قیمت این پارچه رو ببینی باورت نمیشه😳 ۲۵هزار☝️ ۲۰هزار 😍 جدیدترین و زیباترین پارچه های کردستان و 🛍 ارسال درب منزل هم داره 👇🏻لینک عضویت👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3765764123C4e6931be3c 🌹از خانومها میخواییم که چند دقیقه وقت بزارن و قیمت و زیبائی پارچه ها رو مشاهده کنند👌🏻👌🏻 🧚‍♀کلی حراجی داریم بیا عیدیتو بگیر🧚‍♀
🔴 فوری 🔴 فوری 🔴 فوری 🔴فوری 🌺 سلام علیکم رفقا من یه طلبه هستم 🌺حقیتا هرچی گشتم کانال طنز حلال ندیدم 🌺 براهمین خودم زدم و خداروشکر پرطرفداره👌 🌺 مطالب جالبی میذارم شوخی حلال😁 🌺دیگه وسع ماهمین بود برا شادی دله مومنین عزیز😊 http://eitaa.com/joinchat/2839543841C2c03888c1f از کانال حاج آقای عزیز حمایت کنید واقعا عالیه😳👆
🔷🔶🔷 مجموعه ای از 🦋🦋🦋🦋جشنواره فروش ویژه اعیاد شعبانیه😍😍 خرید کنین و ببرین👏 👌مهلت تا فرصت رو از دست ندین👏👏👏 http://eitaa.com/joinchat/2738159619C277ec4e434
✍تـرنم احساس💕 رمان
🔷🔶🔷 مجموعه ای از #لباس_زیر_های_شیک_زنانه_و_مردانه #لباس_خواب_فانتزی_جدید #لباس_مجلسی #ست_اسپورت_و_ور
فقط مخصوص بانوانی ڪه دنبال جنس ارزون وشیڪ ولاڪچری میگردن🖼🎆😍😍 💫💫مخصوص خانومهای باسلیقه 💫💫 💟جشنواره فروش ویژه اعیاد شعبانیه👏👏 ‼️🔆ڪیفیت بالاتر ⏫ ‼️🔆قیمت پایینتر⏬ اگه دنبال خریدی ارزان هستی حتما یه سر بزن🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀ http://eitaa.com/joinchat/2738159619C277ec4e434
هدایت شده از ایده_عالـے‌🌿
سلام صبح همگی بخیر با عرض پوزش، بخاطر مشکلی که برای پیام رسان ایتا پیش اومده بود، یکی دو روزی نتونستیم رمان ها رو بزاریم در عوض امروز بجای 3 قسمت، 4 قسمت میزاریم براتون💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه خواهر یا برادر دوقلو داشتی چه شکلی میشد ؟ صورتت رو در حالت های متفاوت ببین 👩🏼👩🏻‍🦳👩🏻😎👨🏻👨🏻‍🦳🧔🏻 فتوشاپ رو با دانلود اپلیکیشن زیر یاد بگیر 👇🏻👇🏻👇🏻
هدایت شده از ایده_عالـے‌🌿
Resanet-twin38.apk
3.62M
صورتت رو در حالتهای مختلف ببین 👩🏼👩🏻‍🦳👩🏻😎👨🏻👨🏻‍🦳🧔🏻 (دانلود نسخه کم حجم)۸