☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_بیست_و_چهار
ماتِ لبهایش بودم. انگار ناگهان دنیا خاموش شد..
(چیه؟؟ چرا خشکت زده؟؟ تو فقط داری میشنوی..
اونم از مردی به اسم برادر؛ اما من تجربه کردم،
از وجودی به نامِ شوهر..
یه زن هیچوقت نمیتونه برادر، پدر یا هر فرد دیگه ای رو مثه شوهرش دوست داشته باشه..
منظورم مقدار علاقه یا کم و زیادیش نیست.
نوعِ احساس فرق داره.. رنگ و شکلش، طعمش..
تفاوتش از زمینه تا آسمون.. بذار اینجوری بهت بگم.
اگه یه سارق بهت حمله کنه و اموالتو بدزده،
واسه مجازات و محاکمه، سراغِ مردِ نانوا نمیری.
مسلما یه راست میری پیشه پلیس،
چون همه جوره بهش اعتماد داری
و میدونی که فقط اون میتونه، واسه برگردوندن اموالت
ومجازات دزدا، هر کاری از دستش بربیاد انجام میده..
حالا فکر کن بری سراغ دزد و اون به جای کمک،
تو رو دو دستی بسپاره دستِ همون سارقین
و ته مونده ی دارایی تو هم به زور ازت بگیره..
اونوقت چه حالی داری؟؟ دوست دارم بشنوم..)
و من بی جواب؛ فقط نگاهش کردم..
(حق داری.. جوابی واسه گفتن وجود نداره..
چون اصلا نمیتونی تصورشم بکنی..
حالم تو اون روزها و شبها که فهمیدم چه بلایی داره سرم میاد
و تموم بدبختی هام هدیه ی بزرگترین معتمدِ زندگیم
یعنی شوهرمه، همین بود..
حسِ مشمئز کننده اییه، وقتی شوهرت چوبِ حراج
به تمام زنانگی هات بزنه..
دانیال خیلی راحت از من گذشت
و وجودمو با هم کیشهاش شریک شد..
اون هم منی که از تمام خوونوادم واسه داشتنش گذشتم..
بگذریم..
اون شب مثه بقیه ی اون همکیشای نجسش اومدم سراغم،
مست و گیج.. اولش تو شوک بودم.
گفتم لابد ازم خجالت میکشه یا حداقل یه معذرت خواهی کوچولو.. اما نه..
اولش که اصلا نشناخت،
بعد از چند دقیقه که خوب نگام کرد
یهو انگار چیزی یادش اومد..
اونوقت به یه صدای کش دار
گفت که تا آخر عمرت مدیون منی، بهشت رو برات خریدم..) خندید.. با صدای بلند. چقدر خنده هایش ترسناک بود.
دستمانم آرام و قرار نداشت. نمیتوانستم کنترلشان کنم..
ای کاش تمام این قصه ها، دروغی مضحک باشد..
عثمان فنجان قهوه ام را میان دو دستم مخفی کرد
(بخورش.. گرمت میکنه..) مگر قهوه ام داغ بود؟؟
اصلا مگر دمایی جز سرما وجود داشت؟؟
سالهاست که دیگر نمیدانم گرما چه طعمی دارد..
صوفی تکیه داده به صندلی، در سکوت آنالیزمان میکرد
(چقدر ساده ای تو دختر.. )
حرفش را خواندم، نباید ادامه میداد
( بقیه اش.. آنقدر منتظرم نذار.. چه اتفاقی افتاد؟؟ )
به سمتم خم شد، دستانش را در هم گره کرد و روی میز گذاشت، چشمانش، آهنگ عجیبی داشت
( کُشتمش.. فرستادمش بهشت…)
فنجانِ قهوه از دستم رها شد.. دنیا ایستاد..
ای کاش میشد، کیوسکی بود و تلفنی سکه ایی،
تا یک سکه از عمرم خرج میکردم و چند دقیقه با دنیا اختلاط.. آنوقت شاید میشد راضی شود به قرض دادنِ سازش..
تا برای دو روز هم که شده به میل خودم کوکش کنم..
دانیال .. دانیال.. دانیال..
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
@taranom_ehsas
هدایت شده از رمان
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃
#قسمت_بیست_و_چهار
بیشتر تفریح بچه ها در آن زمان جمع خودشان بود و رفتن به خانه مادرم.
بچه ها #مسافرت را خیلی دوست داشتند ولی وضعیت ما طوری نبود که به #سفر برویم. اول تابستان که میشد، دور هم مینشستند و هر کدام نقشه رفتن به شهری را میکشید و از آن شهر حرف میزدند.
هر تابستان فقط حرف سفر بود و بس.
جمع ما زیاد بود و ماشین هم نداشتیم برای همین حرف مسافرت به اندازه ی رفتن سفر برای بچه ها شیرین بود. بچه ها بعد از ظهرهای طولانی تابستان که هوا گرم بود و کسی نمی توانست از خانه بیرون برود دور هم مینشستند و از شهرهای شیراز و اصفهان و همدان حرف میزدند.
آنقدر از حرف زدنش لذت میبردند که انگار به سفر میرفتند و برمیگشتند.
در باغ پشت خانه ی ایستگاه 6،یک درخت کُنار بزرگ داشتیم که هر سال ثمر زیادی میداد. بعد از ظهرهای فصل بهار و تابستان ، دخترها زیر درخت جمع میشدند و مهران و مهرداد روی پشت بام میرفتند و حسابی درخت را تکان میدادند. کُنارها که زمین میریخت دخترها جمع میکردند.
بعضی وقت ها اندازه ی یک گونی هم پر میشد. من گونی پر از کُنار را به بازار ایستگاه شماره7میبردم و به زنهای فروشنده عرب می دادم و به جای کُنار، میوه های دیگر میگرفتم .
گاهی پسرهای کوچک همسایه یواشکی روی پشت بام می آمدند تا از شاخه ی درخت کنار بچینند و مهرداد و مهران دنبالشان میکردند.
مینا و مهری مدتی پول جمع کردند و یک دوربین عکاسی خریدند. اولین بار دخترها زیر درخت کُنار عکس یادگاری گرفتند.
چهارتایی با هم پول جمع کردند و برای من یک دست پارچ و لیوان سفالی خریدند. زندگی ما کم و زیاد داشت اما با هم #خوشبخت بودیم .
بچه هایم همه سربه راه و درس خوان بودند.اما زینب علاوه بر درس خواندن خیلی #مومن بود.
همیشه دنبال کسانی بود که بتوانند در این راه کمکش کنند...
#ادامه_دارد....
#نویسنده_معصومه_رامهرمزی
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
@taranom_ehsas