✍تـرنم احساس💕 رمان
☀️☀️ #دختران_آفتاب ☀️☀️ 🔸قسمت #شصت_ونه فاطمه - همين كه خودت ميگي كه زنها را هل ميدادي و ميرفتي
☀️☀️ #دختران_آفتاب ☀️☀️
قسمت #هفتاد
عاطفه- ميبخشين كه ما چغندر پوست نمي كنديم، حرف ميزديم، گل لگد نمي كرديم!
از خجالت سرخ شدم. احساس كردم دست و پايم را گم كرده ام.
- ببخشين حواسم پرت شد.☺️
عاطفه- چشمم رو شن! اين ديگه عكس كيه؟!
منتظر جواب من نشد و عكس را از دستم قاپ زد.
- بَه بَه مبارك باشه! به سلامتي انشا الله! پس يه شيريني هم افتاديم همين چند وقته.
صورتم داغ شد. خواستم تو ضيح بدهم كه جلوي اشتباهش گرفته شود:
من- برادر فاطمه است، علي!
عاطفه- اَ! چه بهتر! پس يه شام و شيريني افتاديم! ولي خودمونيم ها، اين فاطمه هم عجب ناقلاييه! توي همين دو- سه روزه برادرش رو قالب كرد. وبعد نگاهي به سر تا پاي من كرد، نگاه ديگه اي هم به عكس:
- نه! شايد هم مريم رو قالب كرده باشه. وخنديد.😄
من- اون شهيد شده!😔
ضربه كاري بود، خنده عاطفه در دهانش خشكيد. سميه اه بلندي از ته دل كشيد. عاطفه نمي خواست باور كند. هنوز دودل بود:
- داري شوخي ميكني!😧
و من اصلا حال و حوصله شوخي را نداشتم؛ بخصوص امروز. هيچ آدم عاقلي در مورد چنين چيزهايي شوخي نمي كنه. عاطفه زير لب با خودش زمزمه كرد:
- پس چرا هيچ وقت چيزي از اين موضوع به ما نگفت.😟
عاطفه يكهو جدي شد:
- دو سال با هم دوست بوديم، ولي اينو نمي دونستيم. يعني هميشه طوري از اون حرف ميزد كه آدم احساس نمي كرد برادرش رو از دست داده. انگار همين حالا حي و حاضر كنارش بود.
سميه نفس عميقي كشيد. همين طور كه سرش پايين بود و راه ميرفت، گفت:
- خب شايد به خاطر اين باشه كه فاطمه هيچ وقت هم برادرش رو از دست نداد. يعني همين طور كه تو ميگي انگار علي هميشه كنارشه. نمي دونم چه طوري، ولي خب بوده ديگه! چنان زنده كه بعضي وقتها باهاش مشورت ميكنه.
عاطفه در حالي كه هنوز حيرت زده به نظر ميرسيد، پرسيد:
- پس تو ميدونستي؟ چرا ما خبر نداشتيم؟😳
سمیه- چون من از قبل اين كه علي شهيد بشه با فاطمه دوست بودم و اون موقع در جريان اين قضيه قرار گرفتم.ميدوني كه اشنايي ما از قبل دانشگاهه. ولي اون خودش دوست نداشت از اين قضيه براي كسي حرفي بزنه. حالا هم نمي دونم چي شده كه براي مريم از اين قضيه حرف زده.😕
عاطفه با شيطنت خاصي گفت:
- اين طور كه معلومه مريم خانم ره صد ساله رو يك شبه رفتن. توي همين دو-سه روز خيلي قاپ فاطمه را دزديده. ديگه حالا از مقربانن! البته يكي-دو باري هم براي من چيزهايي رو گفت. ولي من از دوستهاي قديمي اش هستم. خيلي از چيزها و مسائلش رو خودم ديدم. ديدم كه 🌷شهادت علي🌷 بيشتر از همه روي فاطمه تاثير گذاشت. چه طوري بگم، نه اين كه فاطمه را عوض كنه، ولي اونو وارد فضاي ديگهاي كرد. پرشش داد. چه روزهايي بود، يادش به خير!
تا برسيم حسينيه، سميه از خاطراتش ميگفت. از ارتباط خودش و فاطمه، از روحيات فاطمه.
وقتي رسيديم حسينيه، سميه ديگر چيزي نگفت. بچهها نهارشان را خورده بودند. عاطفه از در كه رفت داخل، دوباره همان عاطفه هميشگي شد. شلوغ و پرسر و صدا. بچهها نهارشان را خورده بودند، اما سفره را هنوز جمع نكرده بودند. سميه ميگفت كه بچهها منتظر بوده اند تا ما هم بياييم و نهارمان را سر سفره بخوريم. ولي عاطفه عقيده داشت كه متوجه شد فاطمه با ما نيامده است، راحله بود. يك دسته از ظرفهاي توي سفره را برداشته بود و قصد داشت از سالن بيرون برود. وسط راه انگار چيز جديدي يادش افتاد. ايستاد وبرگشت طرف ما، با نگاه مشكوكي ما را برانداز كرد و پرسيد:
راحله- پس فاطمه كو؟
عاطفه- اولا كه يكي را بردن جهنم، گفت پيف! پيف! اين جا بو ميآد ثانيا، فاطمه خانم فهميدن كه امروز شهرداري نوبت اتاق ماست، يكهو درجه معنويتاش رفت بالا، در حرم موندن تا براي شما دعا كنن كه ظرف شستن رو ياد بگيرين تا ليوان و استكان رو نشكنين.
راحله لبش را گزيد و رفت.
معلوم بود به زحمت خودش را كنترل ميكند. بيچاره چه زجري ميكشيد از صحبت كردن با عاطفه.
وقتي برگشت فقط پرسيد:
_تا ساعت ۵ بر ميگرده يا نه؟
معلوم نبود طرف خطابش كيست؟
مسلما با عاطفه نبود. من برايش توضيح دادم فاطمه در حرم مانده تا به جاي برادرش زيارت كندوتا ساعت ۵حتما بر ميگردد.
عاطفه هم با لحني كه نشان بدهد خيلي از راحله دلخور است، غرغركرد:
- ببين راحله خانم، ممكنه فاطمه از زير كار در بره، ولي مطمئن باش از زير جواب دادن به سوال كسي در نمي ره. اون هم سوالهاي بي پايه اي مثل...
و عمدا جمله اش را ناقص گذاشت تا بيشتر لج راحله را در بياورد.
ادامه دارد.... #نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1