هدایت شده از ایده_عالـے🌿
🏴روزی که گل وجود من را بسرشتند❤️
🏴بر لوح دلم❤️ نام تو را بنوشتند
🏴گفتندحسین حسین بگو تا دم مرگ❤️
🏴این رشته الفیست که درمن بسرشتند❤️
یااباعبدالله الحسین
هدایت شده از 📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
#حسین_جانم💚∞
•|من،بیقـرار،روضہ،و
•|بـےتابِ #ڪربلا💔
•|تو،حضرت حسینۍو
•| #اربابِ،ڪربلا❥
•| #شش_گوشہ ات🌙🍃
•|قشنگـےِ دنیایِ زشت مـا🌾
•|جانم،فداے قبلہ ے✨
•|جـذابِ #ڪــربـلا😭💔
#شب_جمعه
#شب_زیارتی_ارباب
#دلتنگڪربلاღ
#هـواےڪربلاღ
هدایت شده از 📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
ای کاش
جهان پرتو نورت میشد
میآمدی و محو حضورت میشد
این لشکرِ اربعینِ ارباب حسین
ای کاش که لشکر ظهورت میشد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌼
هدایت شده از ایده_عالـے🌿
#ایستگاه_تفڪر
💢آدمهـاے خودخواه فقط گرفتارِ مسائڸ خودشـاڹ هستند
❌ایڹ افراد نميتواننـد خلیفہ (جانشیڹِ) خدا روے زمیـ🌍ـڹ بـاشنـد📛
👌رفاقت ڪردڹ بہ سبڪِ خدا، تو را شبیہ خدا ميڪنـد❣
💠تـا ميتواني شریڪ درد دیگراڹ بـاش...
هدایت شده از 📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
#نڪتہ_هاے_ناب
❌آیا ميدانید بزرگتریڹ ویروسي ڪہ
ميتواند روحت را نابـ🔥ـود ڪند، چیست؟
✔️ایڹ است ڪہ خطایي، در نظرت ڪوچڪ باشد
و از انجامش، نگراڹ نبــاشي‼️
قطـ💧ـره قطـ💧ـره جمــع گردد
وانگہي دریـ🌊ــا شـود💥
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید ❣
#نیمه_پنهان
قسمت :5⃣2⃣
گمنام گمنام🕊
🍃يك هفته قبلش به من گفت از دكتر بپرسم با توجه به اينكه بچه اي در راه دارم آيا مي توانم سوار هواپيما شوم . مشكلي نبود .
🍃 سوريه كه رسيديم فهميدم آن ها برنامه شان اين است كه ما را سوريه بگذارند و خودشان بروند لبنان . يك روز ونصفي قبل از رفتن به لبنان و دو روز بعدش با هم بوديم . خوش حال بودم ، خيلي . از دو چيز ؛ يكي زيارت حضرت زينب و رقيه . ديگر ، فرصتي كه پيش آمده بود تا با هم باشيم . آن قدر ذوق كرده بودم كه مي گفتم اصلاً همين جا در هتل بمانيم . لازم نيست مثلاً برويم خريد يا اين جور كارها . آن چند روز عالي بود . در اين مدت فهميدم پاسدارها هم آدم هاي معمولي مثل ما هستند .
🍃غذا مي خورند ، حرف مي زنند . آدم هايي كه خوبي هايشان از بدي هايشان بيشتر است ، باهم خريد هم رفتيم . هيچ كداممان نمي دانستيم چه كار بايد كنيم . براي زندگي اي كه خريد كردن و مصرف كردن هدفش باشد ساخته نشده بوديم . در بازارهاي سوريه خيلي دنبال سوغاتي مناسب بودم . آخرش ده تا سجاده خريدم . آقا مهدي هم يك ساعت خريد تا به مجيد سوغات بدهد ؛ تا هر وقت دستش را نگاه مي كند ياد او بيفتد.
ادامه دارد...✒️
منبع: کانال سنگر شهدا
⚡️جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات⚡️
@taranom_ehsas
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید ❣
#نیمه_پنهان
قسمت :6⃣2⃣
گمنام گمنام🕊
🍃يك بار همين جور كه ويترين مغازه ها را نگاه مي كرديم ، جلوي يك لوازم آرايشي ايستاديم . خانمي داشت رژ لب مي خريد . آقا مهدي هم رفت تو . همان جا ايستاد .
🍃 از فروشنده پرسيد " اين ها چيه . " فروشنده هاي اطراف هتل اغلب فارسي بلد بودند گفت " روژ لبه بيست و چهارساعته است . " پرسيد " يعني چي ؟" آقايي كه هم راه آن خانم بود گفت " يعني امروز بزني تا فردا معلوم مي شه ." خنده مان گرفت و زديم از مغازه بيرون . همين تا دو ساعت برايمان اسباب شوخي خنده بود . بعد خودم يك بار تنهايي رفتم و سرو سوغات براي فاميل هردويمان گرفتم .
🍃لبنان كه مي خواست برود نگران بودم . حاج احمد متوسليان هم كه آن جا اسير شده بود . گفتم " اون جايي كه مي روي جنگه ؟ اگر هست بگو . من كه تا اهوازش را با تو آمده ام . " گفت " نه ، بابا ، خبري نيست . من اينجا شهيد نمي شوم . قراره تو وطن خودمان شهيد شويم.
ادامه دارد...✒️
منبع: کانال سنگر شهدا
⚡️جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات⚡️
@taranom_ehsas
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید ❣
#نیمه_پنهان
قسمت :7⃣2⃣
گمنام گمنام🕊
🍃اولين بار در سوريه بود كه حرف از شهادت زد . برگشتني از سوريه ديگر خودماني تر شده بوديم . ديگر صدايش نمي كردم آقا مهدي . راحت مي گفتم مهدي . دليلش شايد بچه اي بود كه به زودي قرار بود به دنيابيايد . ديگر شرم و حياي تازه عروس و دامادها را نداشتيم .حرف هايمان را راحت تر به هم مي گفتيم . بعد از اين كه از سوريه بر گشتيم . من قم ماندم و او رفت اهواز . ماه آخر بارداريم بود . خانه ي پدر و مادر منتظر به دنيا آمدن بچه ام بودم . ولي پدر و مادر كه جاي شوهر آدم را نمي گيرند .
🍃 او لابد خيالش راحت بود كه من كنار پدر و مادر هستم و آن ها هوايم را دارند . درست است كه نبودنش هميشه براي من طبيعي بود ، ولي انگار وقتي آدم بچه دارد نيازش به مهر و محبت بيش تر مي شود . خدا رحمت كند شهيد صادقي را . از دوستان نزديك آقا مهدي بود . حرف هايي را كه به هيچكس نمي زد به او مي گفت . آدم نكته سنجي بود . آن روزها مجروح شده بود و بايد در قم مي ماند و استراحت مي كرد . اطرافيان از حال من بي خبر بودند . سه چهار روز قبل از زايمانم شهيد صادقي يك پاكت پول آورد دم خانه ي ما . گفت " آقا مهدي پيغام داده اند و گفته اند من نمي توانم با شما تماس بگيرم ، اين پول را هم فرستاده اند كه بدهم به شما . " خيلي تعجب كردم . هيچ موقع در زندگي مشتركمان حرفي از پول و خرج زندگي نمي شد.
ادامه دارد...✒️
منبع: کانال سنگر شهدا
⚡️جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات⚡️
@taranom_ehsas
هدایت شده از 📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
❌ڪیــنہ خیلي خطــرناڪ است...❗️
💥آڹقدر ڪہ چندیڹ قرڹِ آخرتي،
در بیمارستاڹِ برزخ (آتـ🔥ـش)، معطلت ميڪند...😱
💠تا سلامتِ لازم را،
براے درڪِ نعمتهاے بہشت بہ دست بیاورے❣
هدایت شده از 📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
#سلام_ارباب
آهسته قدم بزن، خدا می داند
جا مانده دلی به زیر پایت زائر
این ذکر « حسین حسین »مرا خواهد کشت
مستانه بخوان، جان به فدایت زائر
❤️السلام علیک یا اباعبدالله❤️
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید ❣
#نیمه_پنهان
قسمت :8⃣2⃣
گمنام گمنام🕊
🍃حالا اين كه آقا مهدي از جاي دور برايم پول بفرستد باور نكردني بود . بعدها فهميدم كه قضيه ي پيغام و پول را شهيد صادقي از خودش درآورده . بچه مان روز تاسوعا به دنيا آمد .
🍃 قبلاً با هم صحبت كرده بوديم كه اگر دختر بود اسمش را زهرا بگذاريم . اما به خاطر پدربزرگش اسمش را ليلا گذاشتيم . ليلا دختر شيريني بود ، من اما آن قدر كه بايد خوش حال نبودم . در حقيقت خيلي هم ناراحت بودم . همه اش گريه مي كردم . مادرم مي گفت " آخر چرا گريه مي كني ؟ اين طوري به بچه ات شير نده . " ولي نمي توانستم .
🍃دست خودم نبود . درست است كه همه ي خانواده ام بالاي سرم بودند ، خواهرهايم قرار گذاشته بودند كه به نوبت كنارم باشند ، ولي خُب من هم جوان بودم . دوست داشتم موقع مهم ترين واقعه ي زندگيمان شوهرم يا حداقل خانواده اش پيشم باشند .
🍃ده روز بعد از تولد ليلا تلفن زد . اين ده روز اندازه ي يك سال بر من گذشته بود . پرسيد " خُب چه طوري رفتي بيمارستان ؟ با كي رفتي ؟ ما را هم دعا كردي ؟ " حرف هايش كه تمام شد ، گفتم " خب ! خيلي حرف زدي كه زبان اعتراض من بسته شود . " گفت " نه ، ان شاءالله مي آيم .
🍃دوباره بهت زنگ مي زنم " بعد از ظهر همان روز دوباره تلفن زد . گفت " امشب مامانم اينها مي آيند ديدنت . " اين جا بود كه عصانيت ده روز را يك جا خالي كردم . گفتم " نه هيچ لزومي ندارد كه بيايند . " اولين بار بود كه با او اين طوري حرف مي زدم . از كسي هم ناراحت نبودم . فقط ديگر طاقت تحمل آن وضعيت را نداشتم . بايد خالي مي شدم.
ادامه دارد...✒️
منبع: کانال سنگر شهدا
⚡️جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات⚡️
@taranom_ehsas
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_مهدی_زین_الدین
راوے: همسر شهید ❣
#نیمه_پنهان
قسمت :9⃣2⃣
گمنام گمنام🕊
🍃بايد خودم را خالي مي كردم . گفت " نه ، تو بزرگ تر از اين حرف ها فكر مي كني . اگر تو اين طوري بگويي من از زن هاي بقيه چه توقعي مي توانم داشته باشم كه اعتراض نكنند . تو با بقيه فرق مي كني . " گفتم " عيب ندارد ، هنداونه بذار زير بغلم " گفت " نه به خدا ، راستش را مي گويم . تازه ما در مكتبي بزرگ شده ايم كه پيغمبرش بدون پدر و مادر بزرگ شد و به پيغمبري رسيد . مگر ما از پيغمبرمان بالاتر هستيم ؟ " ليلا چهل روزه شده بود که تازه او آمد . نصفه شب آمده بود رفته بود خانه ي مادرش . فردا صبح پيش من آمد ، خيلي عادي ؛ نه گُلي ، نه كادويي .
🍃صدايش را از آن يكي اتاق مي شنيدم كه داشت به پدرم مي گفت " حاج آقا ، اصلاً نمي دانم جواب زحمت هاي شما را چه طور بدهم . " پدرم گفت " حرفش را هم نزنيد برويد دخترتان را ببينيد . " وقتي وارد اتاق شد ، من بهت زده به او زل زده بودم . مدت ها از او خبري نداشتم ، فكر مي كردم شهيد شده ، مفقود يااسير شده . آمد و ليلا را بغل كرد . بغلش كرده بودو نگاهش مي كرد . از اين كارهايي هم كه معمولاً پدرها احساساتي مي شوند و با بچه ي اولشان مي كنند ، گازش مي گيرند ، مي بوسند ، نكرد . فقط نگاهش مي كرد . من هم كه قبل از آن اين همه عصباني بودم انگار همه عصبانيتم تمام شد . آرامشش مرا هم در بر گرفته بود ، فهميدم عصبانيتم بهانه بوده . بهانه اي براي ديدن او و حالا كه ديده بودمش ديگر دليلي براي عصبانيت نداشتم .
🍃به قول مادربزگم مكه رفتن بهانه بود ، مكه در خانه بود . هنوز دوروز نشده بود دوباره رفت . وقتي داشت مي رفت گفتم " من با اين وضعيت كه نمي توانم خانه ي پدرم باشم . شما من را ببر توي منطقه ، آن جايي كه همه خانم هايشان را آورده اند.
ادامه دارد...✒️
منبع: کانال سنگر شهدا
⚡️جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات⚡️
@taranom_ehsas