eitaa logo
✍تـرنم احساس💕 رمان
417 دنبال‌کننده
739 عکس
59 ویدیو
37 فایل
کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 کانال اصلی رمان ما← @roman_mazhabi Sapp.ir/taranom_ehsas
مشاهده در ایتا
دانلود
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 راوی: همرزمان شهید ✍قسمت 3⃣5⃣ 🍃مهدی بیست ساله، دست خالی، توی خط خرمشهر، گیر داده به سرهنگِ فرمانده که « چرا هیچ کاری نمی کنین؟ یه اسلحه به من بدید برم حساب این عراقیها رو برسم. » سرهنگ دست می گذارد روی شانه ی مهدی و می گوید « صبر کن آقا جون. نوبت شما هم می رسه. » مهدی می گوید « پس کِی؟ عراقی ها دارن می رن طرف آبادان.» سرهنگ لبخندی می زند و می دود سراغ بی سیم. گلوله های فسفری که بالای سر عراقی ها می ترکد، فکر می کنند ایران شیمیایی زده. از تانک هایشان می پرند پایین و پا می گذارند به فرار. حالا اگه می خوای، برو یه اسلحه بردار و حسابشونو برس. وقتی فرمانده شد، تاکتیک جنگی آن قدر برایش مهم بود که آموزش لشکر 17، بین همه ی لشکرها زبان زد شده بود. ★★★★★★★★★★ 🍃زمستان پنجاه ونه بود. با حسن باقری، توی یک خانه می نشستیم. خیلی رفیق بودیم. یک روز، دیدم دست جوانی را گرفته و آورده، می گوید « این آقا مهدی، از بچه های قُمه. میری شناسایی، با خودت ببرش. راه و چاه رو نشونش بده. ». من زن داشتم. شبها می آمدم خانه؛ ولی مهدی کسی را توی اهواز نداشت. تمام وقتش را گذاشته بود روی کار. شبها تا صبح روی نقشه ی شناسایی ها کار می کرد. زرنگ هم بود. زود سوار کار شد. از من هم زد جلو. ★★★★★★★★★ 🍃کنار جاده یک پوکه پیدا کردیم. پوکه ی گلوله تانک. گفتم «مهدی ! اینو با خودمون ببریم؟ » گفت « بذارش توی صندوق عقب.» سوسنگرد که رسیدیم. دژبان جلومان را گرفت. پوکه را که دید گفت « این چیه ؟ نمی شه ببرینش. » مهدی آن موقع هنوز فرمانده و این حرف ها هم نبود که بگویی طرف ازش حساب می برد. پیاده شد و شروع کرد با دژبان حرف زدن. خلاصه ! آوردیم پوکه را. هنوز دارمش. ★★★★★★★★★★ 🍃تا حالا روی آب عمل نکرده بودیم. برایمان ناآشنا بود توی جلسه ی توجیهی، با آقا مهدی بحثم شد که از این جا عملیات نکنیم. روز هفتم عملیات، مجروح شدم. آوردندم عقب توی پست امداد، احساس کردم کسی بالای سرم است. خود مهدی بود. یک دستش را گذاشته بود روی شانه ام و یک دستش را روی پیشانیم. با صدایی که به سختی شنیدم گفت «یادته قبل از عملیات مخالف بودی؟ عمل به تکلیف بود. کاریش نمی شد کرد. حالا دعا کن که من سر شکسته نشم.« ★★★★★★★★★★ 🍃توی خشکی، با هر وسیله ای بود، شهدا را می آوردیم عقب. ولی تجربه ی کار روی آب را نداشتیم. رفتم پیش آقا مهدی. گفت «سعی می کنیم یه جاده خاکی براتون بزنیم. ولی اگه نشد، هرجوری هست، یاید شهدا رو برگردونین عقب.» چند قدم رفت و رو کرد به من « حاجی! چه جوری شهدامونو بذاریم و بیام؟» ادامه دارد منبع: http://navideshahed.com/fa/news/414690/%D8%B5%D8%AF-%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D9%87-%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D8%B1%D8%AF%D8%A7%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D9%87%D8%AF%DB%8C-%D8%B2%DB%8C%D9%86%E2%80%8C%D8%A7%D9%84%D8%AF%DB%8C%D9%86 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @taranom_ehsas
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 راوی: همرزمان شهید ✍قسمت 4⃣5⃣ 🍃 دو سه روزی بود می دیدم توی خودش است. پرسیدم «چته تو؟ چرا این قدر تو همی؟» گفت «دلم گرفته. از خودم دل خورم. اصلاً حالم خوش نیست.» گفتم «همین جوری؟» گفت «نه. با حسن باقری بحثم شد. داغ کردم. چه می دونم؟ شاید باهاش بلندحرف زدم. نمی دونم. عصبانی بودم. حرف که تموم شد فقط بهم گفت مهدی من با فرمانده ه ام این جوری حرف نمی زنم که تو با من حرف می زنی. دیدم راست می گه. الان دو سه روزه کلافم. یادم نمی ره.» ★★★★★★★★★★ 🍃اولین عملیات لشگر بود که بعد از فرمانده شدن حاج مهدی انجام می دادیم. دستور رسید کنار زبیدات مستقر شویم. وقتی رسیدیم، رفتم روی تپه ی کنار جاده. قرار بود لشگر کربلا، سمت راست ما را پر کند. عقب مانده بودند و جایشان عراقی ها، راحت برای خودشان می رفتند و می آمدند. رفتم پیش حاج مهدی. خم شده بود روی کالک عملیاتی. بی سیم کنارش خش خش می کرد. موضوع را گفتم. نگاهم کرد. چهره اش هیچ فرقی نکرد. لبخند می زد. گفت « خیالت راحت. برو. توکل کن به خدا. کربلا امشب راستمونو پر می کنه » از چادر آمدم بیرون. آرام شده بودم. ★★★★★★★★★ 🍃عمليات محرم بود. توی نفربرِ بی سیم، نشسته بودیم آقا مهدی، دو سه شب بود نخوابده بود. داشتیم حرف می زدیم. یک مرتبه دیدم جواب نمی دهد. همان طور نشسته، خوابش برده بود. چیزی نگفتم. پنج شش دقیقه بعد، از خواب پرید. کلافه شده بود. بد جوری. جعفری پرسید «چی شده ؟» جواب نداد. سرش را برگردانده بود طرف پنجره و بیرون را نگاه می کرد. زیر لب گفت «اون بیرون بسیجی ها دارن می جنگن، زخمی می شدن، شهید می شن، گرفتیم خوابیدم.»یک ساعتی، با کسی حرف نزد. ★★★★★★★★★ 🍃 نزدیک صبح بود که تانک هایشان، از خاکریز ما رد شدند. ده پانزده تانک رفتند سمت گردان رآوندی. دیدم اسیر می گیرند. دیدم از روی بچه ها رد می شوند. مهمات ِنیروها تمام شده بود. بی سیم زدم عقب. حاج مهدی خودش آمده بود پشت سر ما. گفت «به خدا من هم این جام. همه تا پای جان. باید مقاومت کنین. از نیروی کمکی خبری نیست. باید حسین وار بجنگیم. یا می میریم، یا دشمنو عقب می زنیم. ادامه دارد منبع: http://navideshahed.com/fa/news/414690/%D8%B5%D8%AF-%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D9%87-%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D8%B1%D8%AF%D8%A7%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D9%87%D8%AF%DB%8C-%D8%B2%DB%8C%D9%86%E2%80%8C%D8%A7%D9%84%D8%AF%DB%8C%D9%86 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @taranom_ehsas
هدایت شده از ایده_عالـے‌🌿
💠دنیا همان علف هرز است💠 ◀️تأثیر دنیا یک‌مرتبه‌ای نیست که محسوس باشه، بلکه اثرش رو آرام آرام میگذاره تا جایی که سراسر وجود انسان رو فرا میگیره و انسان اگر بخواد هم، توان جدایی از اون رو نداره. 🌼حضرت عيسی (ع) در اندرزهای خود به حواریون این مطلب را در قالب مثالی به خوبی روشن کرده‌اند: ☑️ به حق به شما میگويم: هر كه زراعتش را از علف‌های هرز پاك نكند، علف‌هايش بسيار میگردد، چندان كه همه زراعت را فرا میگيرد و تباهش میكند. همچنين كسی كه دنيادوستی را از دلش بيرون نكند، همه دلش را فرا میگيرد تا جايی كه ديگر طعم آخرت‌دوستی را نچشد. 📕تحف العقول: ص 509، بحار الأنوار: ج 14 ص 312 ح 17. 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
أَلا أُخْبِرُکُمْ بِمَنْ تَحْرُمُ عَلَیْهِ النّارُ غَدًا؟ قیلَ بَلی یا رَسُولَ اللّهِ.☘ فَقالَ: أَلْهَیِّنُ الْقَریبُ اللَّیِّنُ السَّهْلُ.»: آیا کسی را که فردای قیامت، آتش بر او حرام است به شما معرّفی نکنم؟ گفتند: آری، ای پیامبر خدا. فرمود: کسی که متین، خونگرم، نرمخو و آسانگیر باشد.🍃
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 راوی: همرزمان شهید ✍قسمت 5⃣5⃣ 🍃موقع انتخابات، مسئول صندوق بودم. دست که بلند کرد، آقا مهدی را توی صف دیدم. تازه فرمانده لشکرشده بود. به احترامش بلند شدم. گفتم بیاید جلوی صف. نیامد. ایستاد تا نوبتش شد. موقع رفتن، تا دمِ در دنبالش رفتم پرسیدم «وسیله دارین؟» گفت «آره». هرچه نگاه کردم، ماشینی آن دور و بر ندیدم رفت طرف یک موتور گازی. موقع سوار شدن. با لبخند گفت «مال خودم نیست. از برادرم قرض گرفته ام.» ★★★★★★★★★★ 🍃داشت سخنرانی می کرد، رسید به نظم. گفت «ما اگر تکنولوژی جنگی عراق را نداریم، اگر آن هواپیماهای بلند پرواز شناسایی را نداریم، لااقل می توانیم در جنگمان نظم داشته باشیم. امروز کسی که سپاهی است و شلوار فرم را با پیراهن شخصی می پوشد، یا با لباس سپاه کفش عادی می پوشد، به نظم جنگ اهانت کرده.» ★★★★★★★★★ 🍃تهران جلسه داشت. سر راه آمده بود اردوگاه، بازدید نیروهای در حال آموزش. موقع رفتن گفت «نصفِ آنها، به درد جبهه و سپاه نمی خورن.» حرفِ عجیبی بود. آموزش دوره ی سی و یک که تمام شد، قبل از اعزام، نصفشان تسویه گرفتند و برگشتند. ★★★★★★★★★ 🍃سال شصت ودو بود؛ پاسگاه زید. کادر لشگر را جمع کرد تا برایشان صحبت کند. حرف کشید به مقایسه های بسیج ها و ارتشی های خودمان با نظامی های بقیه ی کشورها. مهدی گفت «درسته که بچه های ما در وفاداری و اطاعت امر با نظامی هاي بقیه ی جاها قابل مقایسه نیستند؛ ولی ما باید خودمونو با شیعیان ابا عبدالله مقایسه کنیم. اون هایی که وقت نماز، دور حضرت رو می گرفتند تا نیزه ی دشمن به سینه ی خودشون بخوره و حضرت آسیب نبینه.« ★★★★★★★★★★ 🍃 توی خط مقدم. داشتم سنگر می کندم. چند ماهی بود مرخصی نرفته بودم. ریش و مویم حسابی بلند شده بود.یک دفعه دیدم شهيددل آذر با فرمانده لشکر می آیند طرفم، آمدند داخل سنگر. اولین باری بود که حاج مهدی را از نزدیک می دیدم. با خنده گفت «چند وقته نرفته ای مرخصی؟ لابد با این قیافه، توی خونه رات نمی دن.» بعد قیچی دل آذر را گرفت و همان جا شروع کرد به کوتاه کردن موهام. وقتی تمام شد، در گوش دل آذر یک چیزی گفت و رفت. بعد دل آذر گفت « وسایل تو جمع کن. باید بری مرخصی.» گفتم« آخه...» گفت « دستور فرمانده لشکره. » ادامه دارد منبع: http://navideshahed.com/fa/news/414690/%D8%B5%D8%AF-%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D9%87-%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D8%B1%D8%AF%D8%A7%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D9%87%D8%AF%DB%8C-%D8%B2%DB%8C%D9%86%E2%80%8C%D8%A7%D9%84%D8%AF%DB%8C%D9%86 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @taranom_ehsas
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 راوی: همرزمان شهید ✍قسمت 6⃣5⃣ 🍃او فرمانده بود و من مسئول آموزش لشکر. قبلش، سه چهار سالی با هم رفیق بودیم. همه ی بچه ها هم خبرداشتند، با این حال، وقتی قرار شد چند روز قبل از عملیات خیبر، حسن پور و جواد دل آذر برای شناسایی بروند جلو، مرا هم با آنها فرستاد ؛ سیزده کیلومتر مسیر بود روی آب. دستورش قاطع بود جای چون و چرا باقی نمی گذاشت. از پله پایین رفتیم و سوار قایق شدیم. چشمم بهش افتاد بغض کرده بود، از همان بغض های غریبش. ★★★★★★★★★★ 🍃شناسایی عملیات خیبر بود. مسئول محور بودم و باید خودم برای توجیه منطقه، می رفتم جلو. با چند نفر از فرمانده گردان ها، سوار قایق شدیم و رفتیم موقع برگشتن، هوا طوفانی شد. بارانی می آمد که نگو. توی قایق پر از آب شده بود با کلی مکافات موتورش را باز کردیم و پارو زنان برگشتیم. وقتی رسیدیم قرارگاه، از سر تا پا خیس شده بودم. زین الدین آمد. ما قضیه را برایش تعریف کردیم. خندید و گفت «عیبی نداره. عوضش حالا می دونین نیروهاتون، توی چه شرایطی باید عمل کنند.« ★★★★★★★★★★ 🍃پنجاه روز بود نیروها مرخصی نرفته بودند. یازده گردان توی اردوگاه سد دز داشتیم که آموزش دیده بودند، تجدید آموزش هم شده بودند. اما از عملیات خبری نبود. نیروها می گفتند «برمی گردیم عقب. هر وقت عملیات شد خبرمون کنین.» عصبانی بودم. رفتم پیش آقا مهدی و گفتم «تمومش کنین. نیروها خسته ان. پنجاه روز می شه مرخصی نرفته ان، گرفتارن.» گفت شما نگران نباشین. من براشون صحبت می کنم.» گفتم «با صحبت چیزی درست نمی شه. شما فقط تصمیم بگیرین.» توی میدان صبحگاه جمعشان کرد. بیست دقیقه برایشان حرف زد. یک ماه ماندند. عملیات کردند. هنوز هم روحیه داشتند. بچه ها، بعد از سخنرانی آن روز، توی اردوگاه، آن قدر روی دوش گردانده بودندش که گرمازده شده بود. ادامه دارد منبع: 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @taranom_ehsas
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 راوی: همرزمان شهید ✍قسمت 7⃣5⃣ 🍃عملیات که شروع می شد، زین الدین بود و موتور تریلش. می رفت تا وسط عراقیها و برمی گشت. می گفتم « آقا مهدی! می ری اسیر می شی ها.» می خندید و می گفت « نترس. اینها از تریل خوششون میاد. کاریم ندارن.» ★★★★★★★★★★ 🍃هور وضعیت عجیبی دارد و بعضی وقت ها، ساقه های نی جدا می شوند و سر راه را می گیرند. انگار که اصلاً راهی نبوده. ساعت ده شب بود که از سنگرهای کمین گذشتیم. دسته ی اول وارد خشکی شده بود. ولی بقیه ی نیروها مانده بودند روی آب. وضع هور عوض شده بود؛ معبر را پیدا نمی کردیم. بی سیم زدیم عقب که «نمی شود جلو رفت، برگردیم؟» آقا مهدی، پشت بی سیم گفته بود «حبیبتون چشم انتظاره، گفته سرنوشت جنگ به این عملیات بسته اس، انجام وظیفه کنید. » بچه ها، تا معبر دسته ی اول را پیدا نکردند و وارد جزیره نشدند، آرام نگرفتند. ★★★★★★★★★★ 🍃 عملیات که تمام می شد، نوبت مرخصی ها بود. بچه ها برمی گشتند پیش خانواده هایشان. اما تازه اول کار زین الدین بود. برای تعاون شهرها پیغام می فرستاد که خانواده های شهدا را جمع کنند می رفت برایشان صحبت می کرد ؛ از عملیات، از کارهایی که بچه هایشان کرده بودند، از شهید شدنشان. اگه فرمانده نیم خیز راه بره، نیروها سینه خیز می رن ★★★★★★★★★★ 🍃تازه زنش را آورده بود اهواز. طبقه ی بالای خانه ی ما می نشستند. آفتاب نزده از خانه می رفت بیرون. یک روز، صدای پایین آمدنش را از پله ها که شنیدم، رفتم جلویش را گرفتم. گفتم «مهدی جان! تو دیگه عیالواری. یک کم بیشتر مواظب خودت باش.» گفت «چیکار کنم؟ مسئولیت بچه های مردم گردنمه.» گفتم «لااقل توی سنگر فرماندهیت بمون. » گفت « اگه فرمانده نیم خیز راه بره، نیروها سینه خیز می رن. اگه بمونه تو سنگرش که بقیه می رن خونه هاشون.» ★★★★★★★★★★ 🍃 سال شصت و سه بود. توی انرژی اتمی، آموزش می دیدیم. بعد از یک مدت، بعضی از بچه ها، کم کم شل شده بودند. یک روز آقا مهدی، بی خبر آمد سر صبحگاه. هرکس را که دیر آمد، از صف جدا کرد و بعد از مراسم، دور اردوگاه کلاغ پر داد. ادامه دارد منبع: http://navideshahed.com/fa/news/414690/%D8%B5%D8%AF-%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D9%87-%D8%A7%D8%B2-%D8%B3%D8%B1%D8%AF%D8%A7%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D9%87%D8%AF%DB%8C-%D8%B2%DB%8C%D9%86%E2%80%8C%D8%A7%D9%84%D8%AF%DB%8C%D9%86 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @taranom_ehsas
هدایت شده از حتما ببینید👇
🔝برنامه بانک احادیث مشکل گشا🔝 ✅تو زندگی با استفاده از حدیثان بزرگان اسلام زندگیمون رو به بالا جهش یافته و یا از آن الگو برداری کردیم.⚜ http://yon.ir/Hadis ✍تو این برنامه ۱۰۰۰ نوع حدیث مختلف در انواع موضوع قرار داده شده است که مانند کلید مشکلات است. با نصب و معرفی این برنامه در ثواب آخرت شریک باشید😊🌷 http://yon.ir/Hadis 👈 مطالعه روزی یک حدیث برابر افزودن علم👉 دانلود مستقیم از سایت 😊👇: http://yon.ir/Hadis دانلود مستقیم از ایتا و کانال😊👇:
هدایت شده از ایده_عالـے‌🌿
بانک احادیث موضوعی.apk
4.79M
🏴🔺 دانلود کنید🔺🏴 ✳️شامل بیش از 1000حدیث چهارده معصوم و حدیث قدسی ✳️ با قابلیت جستجو و افزودن به علاقه مندی ✳️ امکان ارسال و کپی آسان از حدیث ها ✳️ علامت زدن خودکار حدیث ها در هنگام خوانده شدن ❇️انواع حدیث در موضوعات مختلف ✳️ظاهری زیبا و کاربرپسند #پیشنهاد‌جدی‌👈 #ادمین‌کانال👌
🍃امام رضا(ع) نشست و برخاست خود را با کوچک و بزرگ نیکو گردان . 📚مستدرک الوسائل ، ج 8 ، ص 354 .....
هدایت شده از ایده_عالـے‌🌿
♥️خاصـّ بودن دیگہ رویا نیستـ حتما عضوشوید😎 🔯لوكس ترين و #شيكترين لباس های مجلسی ونیمه مجلسی زنانه درجه ١👌 ✅كيفيت عالي و #قيمت پايين 🔯فقط ١٠ درصد سود 💎درمجالس بدرخشيد💎 http://eitaa.com/joinchat/83558402C8217cc72e4
هدایت شده از ایده_عالـے‌🌿
‼️به دلایلی مجبورم زود حذفش کنم 😜 ‼️اگه میخوای شوهرت دیوانه خودت بکنی بزن رو لينك زير🔥🔥🔥 🔲🔴زود باشید دیگه http://eitaa.com/joinchat/1566638087C9a5f6209ce 🔵 مخصوص متاهلین💏