#داستان واقعی
🍃✨پیوند دو عشق
🍃💐🍃هنگامی که حضرت علی علیه السلام برای خواستگاری فاطمه علیهاالسلام رفت، پیامبر در خانه ام سلمه بود.
🌾🌺حضرت علی علیه السلام در زد؛ ام سلمه پرسید:کیست؟ قبل از پاسخ خواستگار، پیامبر دستور داد:«در را باز کن و بگو داخل شود. کسی پشت در است که محبوب خدا و رسول است».
💫🌱حضرت علی علیه السلام وارد شد، سلام کرد و در حضور رسول خدا صلی الله علیه و آله نشست. چشمان خود را بر زمین دوخت؛شرم از پیامبر صل الله علیه وآله مانع گفتن خواسته اش می شد.
🍃🌸پیامبرصل الله علیه واله که خود حضرت علی علیه السلام را بزرگ کرده و از روحیات او باخبر است، سکوت را شکست و فرمود:👇👇
«می بینم برای حاجتی اینجا آمده ای. خواسته ات را بر زبان آور و آنچه در دل داری بازگو که خواسته ات پیش من پذیرفته است».
✨🍀✨حضرت علی علیه السلام با سخنانی محترمانه خواسته اش را چنین بازگو کرد:👇👇
🍃🌾«پدر و مادرم فدای شما، وقتی خردسال بودم مرا از عمویتان ابوطالب و فاطمه بنت اسد گرفتیدبا غذای خود و به اخلاق و منش خود بزرگم کردید؛نیکی و دل سوزی شما درباره من از پدر و مادرم بیشتر و بهتر بودتربیت و هدایتم به دست شما بوده
و شما ای رسول خدا به خدا سوگند ذخیره دنیا و آخرتم می باشید
ای رسول خدا اکنون که بزرگ شده ام، دوست دارم خانه و همسری داشته باشم تا در سایه انس با او، آرامش یابم؛ آمده ام تا دخترتان فاطمه را از شما خواستگاری کنم. آیا مرا می پذیرید؟»
🍃✨🍃چهره پیامبر چون گل شکفته شد؛ گویا انتظار این لحظه را می کشید خوشحال شد، ولی جواب قطعی را برعهده حضرت فاطمه سلام الله علیها گذاشت.
🍃🌼حضرت فاطمه سلام الله پس از اطلاع از خواستگاری امام علی علیه السلام موافقت کرد .
🍃💐و سپس به دستور پیامبرص؛ علی ع به سوی مسجد رفت تا پیامبر ص نیز در پی او بیاید
🍃💫پیامبر(صلی الله علیه و آله) به بلال دستور داد که مهاجر و انصار را در مسجد گردآورد.
🍃🌷پس از مدتی کوتاه، همگی در مسجد بودند، پیامبر(صلی الله علیه و آله) بر منبر بالا رفت و پس از ستایش خداوند فرمود:👇👇
🍃🌺ای مردم! بزرگان قریش، فاطمه را از من خواستگاری کردند و جبرئیل نیز بر من نازل شد و گفت:👇👇
🍃🌼خداوند فرموده است که اگر علی را برای فاطمه نیافریده بودم از آدم ابوالبشر تا روز قیامت، شوهر و همسری هم تراز فاطمه پیدا نمیشد؛
🍃🌹 و فرشته وحی مرا آگاهی داد که خداوند جلیل، علی و فاطمه را در آسمانها به نکاح هم درآورده است و از فرشتگان گواه گرفت و فرمان داد تا من نیز در روی زمین، فاطمه را به نکاح علی درآورم و شما را گواه بگیرم.
🌿💫 پس بدینگونه فاطمه را به ازدواج علی درآوردم.
🍃🌱در آن زمان تمام دارایی حضرت علی علیه السلام منحصر به شمشیر و زرهی بود که می توانست به وسیله آن ها در راه خدا جهاد کند
🍃🌾 و شتری نیز داشت که با آن در باغستان های مدینه کار می کرد و خود را از دیگران بی نیاز می ساخت.
🍃✨ پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله پذیرفت که حضرت علی علیه السلام زره خود را بفروشد و به عنوان جزئی از مهریه فاطمه سلام الله علیها در اختیار پیامبر بگذارد.
🍃🌺زره به چهارصد درهم به فروش رفت.
🍃🌸 پیامبر قدری از آن را در اختیار بلال گذاشت تا برای حضرت زهرا(س) عطر بخرد .
🍃🍀و باقیمانده را به عمار یاسر و گروهی از یاران خود داد تا برای فاطمه (س) و علی (ع) لوازم منزل تهیه کنند.
🍃💐 از صورت جهیزیه حضرت زهرا سلام الله علیها می توان به وضع زندگی بانوی بزرگوار اسلام به خوبی پی برد.
🍃🌼مهریه حضرت زهرا سلام الله علیها الگویی برای پیوندهای امروزی
🍃🌹پیامبر گرامی اسلام (ص) ازدواج دخترش را به ساده ترین و راحت ترین شیوه انجام داد تا برای همه جوانانی که در آستانه زندگی مشترک هستند، سرمشق نیکویی باقی بماند.
🍃🌺 مهریه 500 درهمی برای فاطمه علیهاالسلام مهتر زنان نیز، به همین هدف صورت گرفت.
🍃🌸 در روایات، افزون بر این مهریه که جنبه مادی و مالی دارد، مهریه های معنوی دیگری نیز برای آن بانوی بزرگ گفته شده است. در روایتی می خوانیم که حضرت زهرا علیهاالسلام از پدر تقاضا کرد که آن حضرت از خدا بخواهند تا مهریه اش را شفاعت از مسلمانان گناهکار قرار دهد این خواسته حضرت مستجاب شد و فاطمه علیهاالسلام شفیع و واسطه بخشش گناهکاران قرار گرفت.
#پندیات
#پند #داستان دوستی مردی با عزرائیل
➖➖➖➖
شنیدم حضرت حق داده فرمان
به عزرائیل که باشد قابض جان
ببندد با یکی عهد و رفاقت
دهد درسی بر او با این ظرافت
چو بگذشت مدتی از آن زمانه
که بینشان گرفت دوستی نشانه
دگر بار امر شد از سوی سبحان
که بگسل پیک حق اینگونه پیمان
برای آخرین بار قابض جان
بسوی خانه اش گردیده مهمان
بگفتا آخرین دیدار با توست
بود امر خدا این خواسته اوست
بگفت آن مرد که ای نور دو چشمان
رفاقت کرده ایم چند سال بدوران
بیا مردانگی کن آخرین دم
ببند عهدی چنین ای دوست با من
که چند وقت قبل مرگم ای وفا دار
مرا از مردنم بنما خبر دار
گذشت چند سال از آن دیدار آخر
که عزرائیل آمد در برابر
بگفت آن مرد چنین ای پیک داور
قدمهای تو باد بر دیده و سر
رفیقم آمدی حالم بپرسی
پس از چندی تو احوالم بپرسی
بگفتا آمدم جانت ستانم
که من دیگر کسی را دوست نخوانم
هراسان گفت توبا من عهد بستی
چرا آن عهد و پیمان را شکستی
نمودی عهد خبردارم نمایی
بوقت مرگ هوشیارم نمایی
بگفتا من خبر دارت نمودم
به چندین بار هوشیارت نمودم
درآن وقتی که بردم یاورانت
تلنگر بود زدم آندم به جانت
ندیدی مردن همسایه ات را
ویا مرگ عمو و خاله ات را
ندیدی صد جنازه در خیابان
نرفتی زیر تابوت عزیزان
همه هشدار بوده داده ام من
ترا اخطار بوده داده ام من
بیا و خواب سنگین را رها کن
به فکر مرگ و هم روز جزا کن
کسی را عمر جاویدان نباشد
اجل را با کسی پیمان نباشد
صفا گر شاعری یا نکته دانی
توهم تا چند صباح زنده نمانی
#شاعر قاسم جناتیان قادیکلایی
@tarhim_khaniy
#داستان
حتما بخونید
👌 واقعا عالیه
روزی جوانی پیش پدرش آمدو گفت:دختری را دیده ام و میخواهم با او ازدواج کنم .من شیفته زیبایی این دختر و جادوی چشمانش شده ام . پدر با خوشحالی گفت :بگو این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم و به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته او شد و به پسرش گفت: ببین پسرم این دختر هم تراز تونیست و تو نمیتوانی او راخوشبخت کنی او را باید مردی مثل من که تجربه زیادی در زندگی دارد سرپرستی کند تا بتواند به اوتکیه کند
پسر حیرت زده جواب داد :امکان ندارد پدر کسی که با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما. پدر و پسر با هم درگیر شدند و کارشان به اداره پلیس کشید ماجرا را برای افسر پلیس تعریف کردند. افسر دستور داد دختر را احضار کنند تا از خود او بپرسند که میخواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند افسر پلیس با دیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی اوشد و گفت :این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است و این بارسه نفری باهم درگیرشدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند وزیر با دیدن دختر گفت :اوباید با وزیری مثل من ازدواج کند. و..قضیه ادامه پیداکرد تا رسید با شخص امیر ، امیر نیز مانند بقیه گفت:این دختر فقط با من ازدواج میکند... بحث و مشاجره بالا گرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت :راه حل مسئله نزد من است . من میدوم و شما نیز پشت سر من بدوید اولین کسی که بتواند مرا بگیرد با او ازدواج خواهم کرد.
...و بلافاصله شروع به دویدن کردوپنج نفری :پدر؛ پسر؛ افسرپلیس ؛ وزیر و امیر بدنبال او ، ناگهان هرپنج نفر باهم به داخل چاله عمیقی سقو ط کردند دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت: آیا میدانید من کی هستم؟! من دنیا هستم !! من کسی هستم که مردم بدنبالم میدوند و برای بدست آوردنم باهم رقابت میکنند و در راه رسیدن به من از خود و اطرافیان و انسانیت غافل میشوند تا زمانیکه در قبر گذاشته می شوند درحالی که هرگز به من نمیرسند..!
سعدی :
دل در جهان مبند
که با کس وفا نکرد
☝بخاطر این دنیای چند روزه گناه نکن ارزش نداره
کانال ترحیم خوانی ایتا وتلگرام👇
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
@tarhim_khaniy