خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 یک روز در همان تابستان گرم، نائب عريف عبد الکریم یاسین وارد آسایشگاه شد و بچه ها برپا دادند. این رسم برپا فقط در هنگام غذا نقض می شد؛ چون عراقی ها احترام خاصی برای غذا قائل بودند و میگفتند نباید به هیچ وجه از سر سفره بلند شد. او کمی مکث کرد و از آسایشگاه بیرون رفت. طبق قانون، بچه ها می بایست بعد از بیرون رفتن عبدالکریم از آسایشگاه همچنان ایستاده می ماندند تا وقتی که مسئول آسایشگاه از بعثی ها اجازه نشستن بگیرد، اما بعضی بچه ها که با مدد مسئول آسایشگاه راحت بودند بعد از بیرون رفتن عبدالکریم یاسین نشستند. او دوباره به آسایشگاه برگشت و این صحنه را دید. مدتی بود که کتک مان نزده بود و به دنبال بهانه ای میگشت، رو به مدد کرد و گفت: «چرا بشین دادی؟ من که اجازه نداده بودم». مسئول آسایشگاه گفت:«من ندادم خودشون نشستند». گفت: «به به بدون اجازه من میشینید؟ چه جرمی از این بالاتر. الان به شما میگم که چی به چیه!».
رفت و بهانه خوبی را به دست نگهبانها داد. آنها هم هر کدام با هر چیزی که دستشان بود آمدند. ولید که سرباز کوچکی بود چیزی گیرش نیامد، چون هر چه کابل و چوب بود بقیه برده بودند، رفت و شیلنگ آب که طولش ده پانزده متر بود را آورد و آن را چندلا کرد و در دست گرفت. عبدالکریم آمد پشت پنجره و دستور داد همگی لخت شویم و فقط با شورت بیرون بیاییم. اول کمی سخنرانی کرد که ما نمیخواهیم کسی را اذیت کنیم. ما انسانهای معروف به لطف و مهربانی و مهمان نوازی هستیم. اما این شما هستید که با کارهای خلافتان ما را مجبور به اعمالی می کنید که خودمان هم راضی نیستیم. بعد دستور داد که همگی شروع به دویدن در محوطه اردوگاه کنند. بعثی ها هم با چوب و کابل و هر چه داشتند دنبال مان کردند و هر که را دستشان میرسید میزدند. ولید حتی زحمت دویدن را هم به خودش نمی داد و فقط شیلنگ درازی که دستش بود را دور سرش می چرخاند و سر و صورت بچه ها را زخمی میکرد. همه راضی بودیم که شکنجه همین طور دسته جمعی تمام شود و کسی را بیرون نکشند. صحنه عجیبی بود، مثل صحنه قیامت. هیچ کس فکر دیگری نبود همه سعی میکردیم از این ماجرا جان سالم به در ببریم و یا کم تر آسیب ببینیم. همه سعی میکردند توی دویدن عقب نیافتند یا تنها نشوند، که اگر چنین میشد گیر بعثیها می افتادند و معلوم نبود چه بلایی سرشان می آمد. همه این شکنجهها فقط به خاطر این بود که بعد از رفتن نائب عریف بی اجازه نشسته بودیم. در این ماجرا به یقین همه بعثی ها دنبالم میگشتند تا با چند تا کابل اضافه پذیرایی مخصوصی برایم داشته باشند و عقده شان را سرم خالی کنند. برای آنها خیلی سخت بود که یک عرب ایرانی از جنس سربازان خمینی را ببینند که حاضر به هیچ گونه همکاری با آنان نبود.
عدنان یوسف شکنجه گر معروف که با من خیلی بد بود، چند بار اسمم را صدا زد. من بین بچه ها میدویدم و توجهی نمیکردم. بعد از چند بار صدا کردن دیدم اگر بیش تر از این بی توجهی کنم بدتر میشود، چون بالاخره پیدا کردنم در بین ۱۶۰ نفر کار سختی نبود. گفتم «نعم» سیدی» گفت: «اطلع بــرا» یعنی؛ بیا بیرون. به محض اینکه به من رسید چند ضربه سنگین کابل به بدنم زد. ضربات آن قدر شدید بود که یاد تونل مرگ افتادم. تازه یادم آمد عدنان شب تونل مرگ من در مرخصی بود و الان داشت تلافی اش را در میآورد. قبلاً بارها مرا تهدید کرده بود که اگر کوچکترین بهانه ای از تو بگیرم تونل مرگ را به یادت می آورم، سعی کردم از دستش فرار کنم، دنبالم کرد با دیدن این صحنه مابقى بعثی ها هم هوس کردند که در ثواب شکنجه عقب نمانند. دیدم قصد کشتنم را دارند. هیچ راه نجاتی نداشتم. فاصله ام با مرگ فقط همان چند متری بود که بعثی ها با من داشتند. اگر به من میرسیدند کارم تمام بود اما چقدر میتوانستم از دست آن ها فرار کنم؟ با خودم گفتم تا کجا میخوای فرار کنی؟ بالاخره بهت میرسند و مرگی که در جبهه و بیمارستان سراغت نیامد رو جلوی چشمات میارند. اگر به من می رسیدند کارم تمام بود. در حین فرار فقط برای لحظاتی از قادر مهربان خواستم نجاتم دهد. فرصت مناجات نداشتم. نگاهی به اطرافم کردم یک نائب ضابط (ستوان یار) چاقی را دیدم که در شکنجه اسرا شرکت نمی کرد. این نائب ضابط مدتی در اردوگاه دور از سایر نگهبانان داخل اتاق ویژه ای کنار آشپزخانه ساکن بود.
تا او را دیدم ناگهان فکری به سرم زد. به سمت او دویدم و پیشش رفتم و از او خواستم من را از دست عدنان و سایر نگهبانها نجات دهد. او نیز با هزاران منت و این که ما از جنس " و يُطعمون الطعامَ عَلى حُبِّهِ مسكيناً و يتيماً و أسيراً " هستیم، من را از شر آنها نجات داد. باورم نمی شد به همین سادگی از شرشان خلاص شده ام. باز هم لطف الهی را در شکل معجزه به چشم میدیدم. گرگانی که به خونم تشنه بودند حالا فقط باید به چشم غره بسنده میکردند. حداقل تا وقتی که نائب ضابط آنجا بود. خلاصه مراسم شکنجه عمومی در حضور اعلی حضرت نائب عريف عبد الكريم یاسین به پایان رسید و ما هم خونین و مالین به آسایشگاه برگشتیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 بدن همه اسرا خون آلود شده بود. دستور دادند جهت لطف به اسرا و نشان دادن لطف و رحمت سيد الرئيس القائد صدام حسین همگی به نوبت وارد حوض نزدیک اتاق بعثی ها شویم و عدنان هم که بالای حوض ایستاده بود، هرکس از حوض خارج میشد را با چند ضربه کابل بدرقه میکرد. این ضربات کابل چون به بدن لخت و خیس ما میخورد صدای عجیبی میداد که برای عدنان لذت بخش بود و برای ما درد ناک. دوباره به صف ایستادیم و نائب ضابط و نائب عريف شروع به سخنرانی کردند و من مجبور بودم ترجمه کنم. در حین ترجمه تازه دردسرهای من شروع شد. در حین ترجمه هر از چندگاهی یکی از بعثی ها از پیشم رد میشد فیگوری میگرفت، کابلی بر بدنم می نواخت و می رفت تا مزاحم عملیات بعثی دیگر نباشد. یک بار هم خود نائب غفلتاً چنان ضربه ای با چماق بر کمرم نواخت که انصافاً نفسم تا مدتی بند آمد و نتوانستم ترجمه کنم و تا سالها بعد و زمان نوشتن این خاطرات هنوز جایش بر کمرم بود. نائب عریف بعد از این ضربه رو به من کرد و گفت: «باز هم صحبت از امام زمان میکنی؟» منظورش را فهمیدم. مدتی پیش ولید یکی از نگهبانهای بچه صفت عراقی، پشت پنجره و از اعتقادات ما راجع به امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشریف پرسید من هم جواب دادم. البته کار اشتباهی کرده بودم؛ چون او بچه بود و تمام حرفهایم را برای رئیسش گفته بود. تازه فهمیده بودم چرا آن همه بعثی دنبالم بودند تا من را بزنند. خوشحال بودم که به خاطر امام زمانم کتک خورده بودم. عاقبت به ما گفتند وارد آسایشگاه شویم. در آن لحظه آسایشگاه برای مان مثل بهشت بود. بعد از مدتی حال یکی از بچه ها خراب شد. وقتی او را بیرون آوردند من هم مجبور بودم با اکراه به عنوان مترجم بیرون بیایم. بر شانس بد خودم لعنت فرستادم که ای بابا تازه از شر اینها خلاص شده بودم و اندکی بعد دوباره مجبور بودم جلوی بعثی ها آفتابی شوم. از شانس بد من عدنان نگهبان بود. با خود گفتم کارم تمام است. الان هم نائب ضابط نیست و تلافی چند ساعت قبل را در می آورد. بهیار عراقی را آوردند و گفت از ترس این جور شده و بی اعتنا او را برگرداندند. عدنان با همان تبختر خاصش گفت: «ما که کاری نکردیم اصلاً نگذاشتند کاری بکنیم!» فکر کنم منظورش نائب ضابط بود که نگذاشت خیلی تندروی کنند. عدنان ادامه داد: اصلاً تنبیهی که توش چند نفر از پا در نیاید که نمیشه اسمش رو تنبیه گذاشت. اینا هیچکدومشون طوریش نشده. در این جا اشاره ای هم به من کرد و گفت: «آخه این احمد عربستانی نحیف مردنی نباید زیر شکنجه ها بمیره، چطور زنده بیرون آومده؟! خوشبختانه کار با همین سخنرانی غرا تمام شد و جان سالم به در بردم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
♡••
روزِ مرد نداشتند
لیڪن روزها را مردانہ ساختند
تنھا جورابشان سوراخ نبود
ڪہ پیڪری سوراخ شده
ازگلوله و ترڪش داشتند!
پاس میداریمـ یادِمردانِ مردِسرزمینمان را
پیشاپیش روزِ مردان واقعۍ مبارڪ...
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رزق امشب ما نوای گرم
🌷 شهید مدافع حرم حامد بافنده 🌷
👌مدح بسیار زیبای حضرت امیرالمومنین توسط
#شهید_مدافع_حرم
حامد بافنده🌹🍃
#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است
کانال عشاق الحسین_۲۰۲۳_۰۲_۰۳_۰۸_۴۳_۲۸_۵۳۹.mp3
7.86M
💐منی که از تولدم 💐
😍😍💖💖💖💖
#مولودی 🎼
🌹عیدڪممبروڪ 🌹
حاج محمود کریمی
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°
#مولودی🍃
از سینه یا علی میجوشه
دوزخ با یاعلی خاموشه
#حْـآجْمَــهٓـــدےرَســٓـولـےْ
🌷میلاد امام علی (ع)🌷
#دهه_فجر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #یاحیدر
ها علیٌ بشرٌ کیف بشر .
🌸🍃پدر مهربان من🍃🌸
🍃🌸احترام پدرم سر جای خودش
امّا تو اگر خودت را پدرم نمینامیدی
من پسر هیچ پدری نمیشدم.
من از وقتی که فهمیدم تو پدر من هستی
فکر زندگی، شکوفه زد در سرم.
تو وقتی پدرم هستی
دیگر به هیچ فخری جز تو فکر نمیکنم.
🍃🌸کسی که به پدر بودن تو فکر نمیکند
معنای کلامتان را هم نمیفهمد
که گفتید زینت ما باشید نه مایۀ ننگمان.
🍃🌸باورت میشود که سالهاست
میلی برای خواستن از خدا ندارم؟
چه کنم؟
تقصیر من نیست.
تقصیر توست که این اندازه دلسوزی!
🍃🌸وقتی کسی پدری به مهربانی تو داشته باشد و دست این پدر همیشه رو به آسمان باشد برای چیدن میوههای حاجتش
دیگر چه نیازی به دعای او؟
تو بگویی دعا کنم میکنم
امّا چشمم تنها به دعای توست پدر مهربان من!
🎊میلاد با سعادت مولود کعبه مولی الموحدین ، امیرالمومنین،امام علی (علیه السلام) و روز پدر را محضر امام عصر (علیه السلام) و تمام عاشقان آن حضرت تبریک و تهنیت عرض میکنیم.
به حرم رفت که خلوت بکند با معبود
کعبه از یُمنِ قدوم پسرش، سینه گشود...
#میلاد_امام_علی🎊
الْحَمْدُلِلَّهِ الَّذِي جَعَلَنَامِنَ الْمُتَمَسِّڪِینَ
بِوِلاَیَةِأَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ عَلیِّ بنِ أَبِیطالِب
وَ الْأَئِمَّةِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ.
آسمان يكبار ديگر خنده كرد
عشق ما را بازهم، شرمنده كرد
آسمان رقصيد و باراني شديم
موج زد دريا و طوفانۍ شديم
بغض چندين ساله ی ما بازشد
(ياعلۍ)گفتيم وعشق آغازشد..!🌸
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ...
🌱سلام بر تو ای مولایی که بر جن و انس امامت میکنی.
سلام بر تو و بر روزی که عالم هستی بر امامت تو گردن می نهد.
📚 صحیفه رضویه، زیارت امام زمان عجّل تعالی فرجه در حرم شریف امام رضا علیه السلام.
#اللهمعجللولیکالفرج
✨همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
✨چه ضرر تو را که من هم برسم به آرزویی
♥️🦋هر صبح دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب
السلام علیک یا ابا صالح المهدی
یا ابا صالح المهدی ادرکنی آقا جان
♡••
لحظہاےخاموشباشو
بگذارآرامشِخُدادرتُوجارےشود..