Hamed Zamani - Mohammad.mp3
10.55M
مدیون خوبی و لطف پیغمبرم
خودش خاتم خدا ختم کل
💠حجاب مخالف آزادی نیست
خبرنگار فرانسوی:
🔹«برخى از رسوم اسلامى مانند حجاب اجبارى رها شده است. آیا در جمهورى اسلامى از نو اجبارى خواهد شد؟»
امام خمینی:
🔹«حجاب به معناى متداول میان ما، که اسمش حجاب اسلامى است، با آزادى مخالفتى ندارد؛ اسلام با آنچه خلاف عفت است مخالفت دارد. و ما آنان را دعوت مى کنیم که به حجاب اسلامى روی آورند. و زنان شجاع ما دیگر از بلاهایى که غرب به عنوان تمدن به سرشان آورده است به ستوه آمده اند و به اسلام پناهنده شده اند.»
📚(صحیفه امام، ج۵، ص۵۴۱)
🔴بعد از مرگم تنها سگ خانوادگیمان برایم خواهد گریست!
🔹یکی از روزهای آخر عمر شاه در قاهره بود. خبرنگار بی بی سی از او پرسید: تجربه تبعید چگونه است؟ گفت: امروز من آینده را پشت سر گذاشته ام، بیماری وجودم را تحلیل میبرد. خبرنگار پرسید: آیا احساس پشیمانی دارید؟
🔹شاه جواب داد: شاید در تقسیم املاک بین محرومان تعلل کردم. شاید نباید این طور با روحانیت در می افتادم و شاید نمیبایست مسیر غربی ترقی را چنین میپیمودم. باید تجارت مشروبات الکلی را قدغن میکردم. بعضی کابارهها و سینماها را تعطیل میکردم و با مواد مخدر مبارزه میکردم. حالا بعد از مرگم تنها سگ خانوادگیمان برایم خواهد گریست!
📚منبع: کتاب(حاشیههای مهم تر از متن) ص ۲۴۹ به نقل از (ده دوران)
🍂
🔹 به جرم خوردن تکه نانی
• عباسعلی مومن (نجار)
یک روز نوبت سرویس بهداشتی آسایشگاه ۲ بود. نگهبانان عراقی سمت دستشویی ها که پشت آشپزخانه بود، اشغال غذا می ریختند. در آنجا محمود چشمش به تکه نانی میافتد و دور از چشم نگهبان آن را بر می دارد و از شدت گرسنگی آن را میخورد! یکی از عراقیها می بیند و خیلی ناراحت میشود و محمود را به باد کتک میگیرد. بشدت با کابل ضخیم به بدن نحیف محمود می زند و با نعره می گوید مگر ما به شما نان نمی دهیم که نان داخل اشغالها را می خورید. اما کسی جرات نمیکرد بگوید، اگر نان به مقدار کافی بدهید چرا بچهها چنین کاری انجام بدهند؟ با نصف نان ساندویچی در ۲۴ ساعت چطور سیر میشویم!؟
🌸🍃
خدایا!
اگر ما تو را معصیت کردیم،
بنای جنگیدن با تو را نداشتیم.
نفهمیدیم!
🌸🍃
#به_خدای_مهربان_می_سپاریمتان
عاشقآن نیستڪههر دم طلب یارڪند
عاشقآن است ڪه دل راحرم یارڪند..😭
#ماه_رجب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷شهید بحر رو خدا خودش قبض جان میکنه »شهید غواص شهید بحره - مظلومه...😔🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مداحی و رجز خوانی
خبرنگار شهید محسن خزایی
در جمع مدافعان حرم
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 سمیر همه حرفهای من را مو به مو تحویل نگهبان ها میداد و آنها را از اعتماد به من برحذر می داشت.
از نگهبانها میخواست مواظب نشست و برخاست من با بچه ها باشند. با توجه به بدبینی شدیدی که سمیر نسبت به من ایجاد کرده بود، حتی رفتار معمولی و روزمره من نیز به گونه ای دیگر تعبیر میشد و عراقیها از برخوردهای من با تفسیر دل خواه نتایج عجیب و غریبی میگرفتند و با من برخورد میکردند. اواسط ماه مبارک رمضان بود که خبر رسید رحیم را از بند چهار به جربخانه فرستاده اند. فرصت خوبی بود تا از رحیم تحلیل اتفاقات اخیر جبهه ها را بپرسم. رحیم تحلیل گر خوبی بود. برای اینکه بتوانم پیش رحیم بروم، باید کاری میکردم که پزشک برایم تشخیص جرب بدهد. لذا با استفاده از تیغ، چند لکه و خراش روی پوست بدنم انداختم و در یک ویزیت دوره ای تست جرب را به دکتر نشان دادم و بدین ترتیب به جربخانه منتقل شدم. در آنجا چون مدتها بود همدیگر را ندیده بودیم صحبتهای زیادی با هم کردیم. شبها تا پاسی از شب کنار هم می نشستیم و گپ میزدیم. من دنبال تحلیل و تفسیر اوضاع جنگ بودم و رحیم هم میخواست که از حسن غول و استخبارات و زندان الرشید بشنود. با هم اخبار و اطلاعات را رد و بدل کردیم. صبح ها حمام آفتاب اجباری نیم لخت می گرفتیم. یک هفته حمام آفتاب سوزان تابستان آن هم با زبان روزه، حسابی سیاهمان کرده بود و پوست بدنمان از شدت آفتاب سوخته بود.
در جربخانه یکی از اسرای کربلای ۸ را هم دیدم که از آن عملیات برای مان صحبت کرد. او از بچه های لشکر ۸ نجف اشرف بود. در جربخانه من مسئول بچه ها بودم و هر روز کارمان این بود که صابون و تاید و غذا بین بچه ها تقسیم کنیم. با اینکه مرتباً تعداد بچه ها بیشتر میشد ولی سهمیه غذا ثابت بود. این موضوع باعث شد وضعیت تغذیه ای بدی در جرب خانه برای اسرا ایجاد شود. ظروف غذا بسیار غیر بهداشتی بود؛ به گونه ای که بعضی ها توی دله های روغن نباتی غذا می خوردند که ته این دله ها کاملاً زنگ زده بود. همیشه بدن مان بوی گوگرد میداد که چندش آور بود. قضیه سمیر اطلاعاتی را هم با رحیم در میان گذاشتم که رحیم ما را از ارتباط با او برحذر داشت. روزهای آخر ماه مبارک به آسایشگاه ۲ برگشتم. هنوز چند روزی به پایان ماه مبارک رمضان مانده بود که مرض اسهال بين بچه ها شایع شد. من هم که از نظر جسمی ضعیف بودم اسهال گرفتم. روزه هم مزید بر علت شده بود. از شدت روده درد به خودم میپیچیدم. یک روز که برای قضای حاجت رفته بودم متوجه دفع خون شدم. مبتلا به اسهال خونی شده بودم و درد بسیار زیادی میکشیدم. این مرض باعث میشد که روزی ۷ الی ۸ بار، نیاز به توالت داشته باشم. درب آسایشگاه فقط روزی دوباره آنهم یک ونیم تا دو ساعت بیشتر باز نبود و مجبور بودم داخل سطل خالی ماست دست شویی کنم، که هنر خاص خودش را می طلبید بعد از مدتها نشستن روی سطل، نتیجه اش فقط چند قطره خون و بوی تعفن مشمئز کننده ای بود که باعث آزار بچه ها می شد؛ اگر چه به روی خودشان نمی آوردند.
بالأخره یک روز حالم خیلی بد شد بچه ها با سر و صدا، عراقی ها را متوجه وخامت حالم کردند. آنها هم یک نائب ضابط مضمد آوردند که از پشت میله های پنجره آسایشگاه بعد از چند بار سوراخ کردن دستم یک سرم وصل کرد و رفت. سرم هم افاقه نکرد و حالم بدتر شد. آن قدر که مجبور شدم نماز ظهر و عصرم را نشسته بخوانم. فردایش آن قدر حالم خراب شد که با اصرار بچه ها، عراقی ها راضی شدند که علی طباطبایی کولم کند و پیش دکتر ببرد. دکتر هم هر چه سعی کرد از دستم رگ بگیرد نتوانست. رفتند و حاج آقا احمد فراهانی را که مضمد بند ۳ بود و در کارش مهارت زیادی داشت، آوردند. حاج آقا فراهانی با یک آنژیوکت رگم را پیدا کرد. بعد از اینکه سرم تمام شد علی طباطبایی من را به راه روی بین دو آسایشگاه ۱ و ۲ برد. آنجا نشسته که بودم سمیر آمد. وقتی من را در آن حال دید با ظاهری ناراحت جلو آمد و با من دست. داد و پرسید چه مداوایی برایم انجام داده اند؟
من هم گفتم نمیدونم دکتر چی داد ولی حالم بهتر نشد.
سمیر این حرفم را کف دست بعثی ها گذاشته بود و همین چند کلمه بعدها بلای جانم شد و هر موقع که برنامه کتک خوری داشتیم، خوردنی من با مشت و لگدهای اضافه بود.
•┈••✾○✾••┈•
.
رودخانه 🌊
از میان صخرهها🧗♂میگذرد،
نه به خاطر قدرتش؛ بلکه به
خاطر تداومش.
به تلاش و تکاپو ادامه بده.
صخرههای مشکلات را پشت سر خواهی گذاشت.
🔴👆👇👇
فتنه اکبر براه است این گرانی سوژه دارد.
بابصیرت باش جانا این گرانی قصه دارد.
این گرانی نیست فتنه است.
فتنه را باید بیابیم چونکه فتنه
در همین اینجا ریشه دارد.
دولتی کارش تمام شد دولتی آمد سر کار.
آن یکی ترفندها زد این یکی اندیشه دارد.
سالها تیر خلاصی را حسن بر کشورم زد.
خواب بودم تیر زهر آلوده را بر پیکرم زد.
خواستم فریاد خود سازم بلند اما حسن خان.
آنقدر مرموز تیرش بر گلو وحنجرم زد.
حال آن زخم وجراحتها مرا آزرده دارد.
دولت امروزمان آن زخمها بر گرده دارد.
گر که پشتیبان یاران شهیدی باش بیدار.
فتنه در راه است برادرجان مولا باش هوشیار.
فتنه نان فتنه اجناس گرانیهای بی حد.
این همان ترفند باشد که شدیم اکنون گرفتار .
یادمان باشد که دشمن سخت در حال نبرد است.
یادمان باشد که فتنه بر سر ملت چه کرده است.
یادمان باشد که قاسم را همین فتنه زمین زد.
فتنه از این اینجا گرا دادپیکرش را این چنین زد.
یادمان باشد اگراینبار نشناسیم عدو را.
دشمن پستی که از پشت میزند نه روبرو را.
یادمان باشد شهیدان زندهاند الله اکبر
دشمنان باهم رصد کردند یاران.جان رهبر.
آرد میپاشند که چشمان منو تو کور گردد
کشورصاحب زمان چون لانه. زنبور گردد.🇮🇷
یا رب
از هر چه خطا رفت
هزار استغفار ...
✅این الرجبیون
التماس دعا داریم از همه بزرگواران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این رجبیون
التماس دعا ...
دراین شبهای آخر ماه رجب
خدایا ببخش، خدایا ببخش
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرجَهُمْ
.
هیچوقت از اشتباهات پشیمون نشو ازشون درس بگیر ،
پشیمونی باعث میشه زندگیتو زهر کنه
ولی با درس گرفتن دیدتو به زندگی عوض میکنی
من معتقدم آدما باید تا اشتباه کن زمین بخورن درد بکشن تا قوی بشن تا خودشون بسازن
اگه خسته ای
نمیگم خسته نباش
ولی آدم جا زدن تو زندگیت نباش
من میدونم تو زندگی یسری خاکستر وجود داره که رو دل آدم میمونه تا آخر عمرش فراموش نمیکنه
من حق میدم بهت رفیق
اینجا اگه کسیو نداری دلیل نمیشه بی کس باشی تو خودتو داری علاوه بر خودت خدا هست
هیچوقت فراموش نکن تا شقایق هست زندگی باید کرد.
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 سمیر همه حرفهای من را مو به مو تحویل نگهبا
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 اختلاط با سمیر برایم گران تمام شده بود. تجربه ای شد که هرگز به دشمن اعتماد نکنم.
هر روز حالم بدتر میشد و امیدی به نجات از این مرض نداشتم. یک روز مسعود سفیدگر در ساعت هواخوری در حالی که توی آسایشگاه بستری بودم به عيادتم آمد. مسعود از بچه های قرارگاه نصرت بود که شب عملیات با دسته شان به فرماندهی نادر دشتی پور به گردان ما ملحق شده بودند. با اینکه خیلی بدحال بودم به او گفتم که حالم خوب است و فقط میخواهم برای گرفتن اخبار روز قدس به بیمارستان بروم. او هم خندید و رفت. محمد، خلبان ایرانی هم یک روز به من گفت: «همین طور بمون تا به بیمارستان اعزام کنند اما من که از اعتماد بیش از حد صدمه زیادی خورده بودم در مقابل این حرفش فقط سکوت کردم. بچه ها هر روز موقع هواخوری با پتو من را بیرون می بردند تا کمی هوای تازه بخورم اشتهایم کور شده بود و حالم از دیدن غذا به هم میخورد. حالتی که آدمی دلش میخواست در تمام طول اسارت حفظ می شد؛ چون اساساً به اندازه کافی
غذا برای خوردن نبود و اکثر مواقع گرسنگی میکشیدیم
هوشنگ قلی پور بسیجی قهرمان اهل شمال هم از من پرستاری می کرد و خیلی برایم زحمت میکشید. هوشنگ سرایدار مدرسه ای در جاده آمل بود. او مثل یک مادر، دلسوزانه مراقبم بود. روز اولی که هوشنگ را از بند ۲ به آسایشگاه ۲ آوردند علی ابلیس به من گفت: دیر بالک عليه هذا مله، یعنی «مواظب اون باش او یه آخونده». هوشنگ بسیار آرام و ساکت بود. نمازهایش را با حال و با متانت میخواند. اغلب اوقات در قنوت نمازهایش گریه میکرد و اصلاً به این مطلب توجه نداشت که اگر بعثی ها او را در این حالت ببینند ممکن است برایش گران تمام شود. به خاطر همین هم در اغلب کتک کاریها سهمیهاش چند کابل بیشتر از بقیه بود.
یک شب که حالم خیلی بد بود و تا صبح نتوانستم بخوابم، هوشنگ هم صبح با من بیدار بود و سعی میکرد با گذاشتن حوله خیس روی پاها و بدنم، تبم را پایین بیاورد. هر چه از او خواهش کردم کمی استراحت کند، حاضر نشد. نزدیکی های صبح از فرط خستگی خوابش برد. بعثی ها از اعزام من به بیمارستان واهمه داشتند اما بالأخره با وخامت حالم مجبور شدند من را به بیمارستان اعزام کنند. این دومین باری بود که از اردوگاه خارج میشدم. یک بار برای بازجویی به حسن غول و این بار به خاطر مریضی به بیمارستان.
به محض رسیدن به بیمارستان یکی از اسرا را که حالش از من بدتر بود کمک کردم تا از آمبولانس پیاده شود و به بخش زندانیها یا همان ردهه السجن برود. این بخش سه اتاق برای بستری کردن مریضها داشت که در هر کدام سه چهار تا تخت بیشتر وجود نداشت.
توی اتاق ما دو نفر دیگر هم بستری بودند. یکی از آنها جعفر بود که از بیمارستان ۱۷ تموز میشناختمش. آن موقع یک کیسه به روده اش وصل کرده بودند که مدفوعش وارد آن میشد ولی حالا دیگر کیسه را برداشته و روده هایش را بخیه زده بودند اما مرتب از محل بخیه ها مدفوع و چرک خارج میشد و بنده خدا به شدت معذب بود. در بیمارستان صلاح الدین تکریت روی او عمل جراحی سختی انجام شده بود به طوری که تا نزدیکی شهادت هم رفته بود. بعدها او را به تکریت آورده بودند ولی تا موقع اعزامم به بیمارستان از او بی خبر بودم. تمام مدتی که بیمارستان با هم بودیم ندیدم جعفر خوراکی خشک بخورد و غذایش فقط مایعات و آش بود. پنج روز بستری ام توی بیمارستان برایم خیلی لذت بخش بود. چون از دیدن قیافه نگهبانهای وحشی کلاه قرمز معاف بودم. آنجا برای اولین بار بعد از آخرین باری که در بیمارستان تموز غذای درست و حسابی خورده بودم، موفق به خوردن چند وعده غذای خوب شدم. شاید باورش مشکل باشد اما یک اسیر ایرانی توانست خامه و مربا بخورد. این واقعه به اصطلاح انقلاب خوراکی نام داشت، چون بعد از یک سال و اندی خوردن خامه و مربا و شیر و کره برای معده مان بسیار تعجب آور بود و نمی دانست برای هضم اینها باید چه آنزیم هایی را ترشح کند. نزدیک بود رودل کنیم.
طبق دستور پزشک باید روزانه ۳۴ عدد انواع قرص و کپسول میخوردم. این معالجه تا ۵ روز ادامه یافت اما بهبودی کامل حاصل نشد. شب ها مجبور بودم در همان اتاق قضای حاجت کنم. نگهبانها از این که حالم خوب نمی شد مستأصل شده بودند و ترسیده بودند. آنها فکر میکردند من قرص ها را نمی خورم و قصدم فرار است. این بود که هنگام خوردن قرصها مجبور بودم آنها را صدا کنم و در
حضور آنها دارو را بخورم. خودم هم از طولانی شدن مریضی ام ترسیده بودم. آن ها روز عید فطر برای مان کباب و نان آوردند. این اولین و آخرین کبابی بود
که در اسارت خوردم. البته تا دلتان بخواهد کباب شدیم اما کباب نخوردیم. بعد از پنج روز بستری بدون گرفتن نتیجه خاصی، من را از ترس فرار، به اردوگاه برگرداندند. هم نگهبانهای اردوگاه ۱۱ و هم بچه ها از این که بی نتیجه برگشته ام متعجب بودند. برای ادامه درمان چند
تا قرص از شجاع، نگهبان شیعه اهل العماره گرفتم و خوردم تا بحمد الله و به طور معجزه آسایی حالم رو به بهبودی گذاشت. البته عوارض آن بیماری هیچگاه از بین نرفت و ظاهراً با من همیشگی شده است.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🍃 دنیا و آخرتم
دنیای بازی و سرگرمی، وقتی میشود همۀ دغدغۀ من، تو که دنیا و آخرتم باید باشی، میروی در حاشیههای زندگی. آن وقت من میمانم و خلوت نفس. در این خلوت جز تباهی چیزی نصیبم نمیشود و پناهی هم نیست که مرا از هلاکت نجات دهد. مرا با نفسم تنها نگذار که از هلاکت بیم دارم.
✨شبت بخیر دنیا و آخرتم!💫
•وجودش میانِ آرزوهایم همیشگیست
خدایا همان همیشگی لطفا
‘’اللهمعجللولیکالفرج‘’🌱
کامتون به شیرینیه هوای حرم'🌸
آرزوی ابدیتون ضریح'💔
عشق اول و اخرتون حسین'💛
دعای هر نمازتون بین الحرمین🌿
ان شاءالله رزق دسته جمع مون کربلا"😌♥️
التماس دعا
شب تون حسینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازطرف مدیریت کانال تقدیم به همه
دوستان عزیز🌹🌹🌹🌹
مرسی که هستین🌹
❤️🌸