پاک زندگی کنیم وپاک از زندگی لذت ببریم
بعضی نعمات مانند چشمان انسان هستند
هرچیزی به جای خودش
مثلا دوتا کربات بزنیم خفه میشیم
اما دوبار گل را بو کنیم خوبه .....
خوب رو از بد تشخیص بدیم
رفته بود مهمونی ماه مبارک موقع افطار شد سوپ اوردند
خوردند دیگه طول کشید صحبتا بعد گفتن ببخشید غذاساده بود گفت مگه سوپ غذا هست برا روزه دار گفت اره اینه دیگه زهد اسلامی .....
گفت ظلم اسلامیه نه زهد اسلامی....
پس این چیزا درست معنا بشوند.....
مواظب باشیم تزریقات که می خواهیم انجام بدهیم زیر نظر پزشک حاذق انجام بگیرند....
رفیق نعمت های خداوند همیشگی هستند
مقصر ما هستیم کاسه مان رو برعکس گرفته ایم....
💛امیدوارم به همین زودیا سرتو بگیری رو
به آسمون و بهش بگی:
خُدایا میدونم کار خودت بود، شُکرت!
تو منو شنیدی، وقتی سکوت کرده بودم!
تو کنارم موندی، وقتی کسی نبود!
و تو نورو بهم نشون دادی وقتی همه جا
تاریک بود..
مرسی که هستی ودل من بهت گرمه💛
•••❈❂🌼🍃
#یک_نکته
از جزء یازدهم قرآن کریم:
یادمون باشه
اگه پیامبر اسلام در تبلیغ دین موفق بودند و کلامشون بر مردم تاثیر داشت، علتش دلسوزی و خیرخواهی و مهربانی ایشون بود.
🌼 سوره توبه، آیه ۱۲۸
•••❈❂🌼🍃
#یک_نکته
از جزء یازدهم قرآن کریم:
یادمون باشه
اگه قرار باشه توی زندگی یه معامله بکنیم، بهترینش همونه که قرآن فرموده: «جانها و اموالتون رو با بهشت معامله کنید». چون طرف مقابل ما توی این داد و ستد، خداست.
🌼 سوره توبه، آیه ۱۱۱
•••❈❂🌼🍃
#یک_نکته
از جزء یازدهم قرآن کریم:
یادمون باشه
خدا با تمام جزئیات به تکتک اعمال ما آگاهی داره. ذرهای در این دنیا نیست که از علم الهی خارج باشه و خداوند بهش احاطه نداشته باشه.
🌼 سوره یونس، آیه ۶۱
تاڪۍدلمنچشم به در داشته باشد؟!
اۍڪاش ڪسۍ ازتوخبر داشتهباشد
آنباد ڪهآغشته بهبوۍ نفس توست
ازڪوچه ماڪاش گذر داشته باشد💔✨
یااباصالح المهدی ادرکنی
مولای من
ای پدر مهربانم
ای کاش قلبم❤️
همچون گلهای آفتابگردان،🌻
همواره رو به سوی شما باشد ...
ای کاش دلم
تنها به یاد شما خوش باشد ...
ای کاش وجودم
سرزمین مهر شما باشد ...
ای کاش ذره ذرهی هستیام
از جذبهی قدرتمند
و زندگی آفرینِ یاد شما
سرشار باشد ...
ای کاش ...😔
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مستند
قسمت اول
🔸دین اسلام از نگاه تورسیت ها
🔸حجت الاسلام حمید امینی
✅ از مبلغان بین المللی و زبان دان کاشان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠یادت رفته با افتخار میگفتی من اولین نفری بودم رو کرهی زمین که سپاه و رژیم ایران و تروریستیِ اعلام کردم ؟ چی شد پس دلقکِ دروغگو ؟ 😂 ترسیدید ؟ به غلط کردن افتادید؟ نوشِ جونتون 😂 بازی ادامه دارد...
🔹یکبار دیگر دشمن مان خورده به بنبست تا بوده علی بوده و تا هست علی هست ✌🏼🥊🇮🇷
رفقاجوری ساکتید که .. 😕😕
انگار تقصیر منه فردابایدمدرسه ها باز بشن
😂😂
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
#رمان 💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_هفدهم گفتم:((خیلی!)) خودم را راحت کردم و گفتم:(( که نمی
#رمان
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_هجدهم
برگه هارا گذاشت جلوی رویم.
کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آن ها ..
درشت نوشته بود. ازهمان جا خواندم، زبانم قفل شد:
ت مرجانی،تو درجانی،تو مرواریدغلتانی
اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی 💞
انگار در این عالم نبود، سرخوش!
مادر و خاله ام آمدند و به او گفتند:((هیچ کاری توی خونه بلد نیست، اصلا دور گاز پیداش نمی شه ..😐
یه پوست تخمه جابه جا نمی کنه!خیلی نازنازیه!))
خندیدوگفت:((من فکر کردم چه مسئله مهمی می خواین بگین!
اینا که مهم نیست!))😂
حرفی نمانده بود.
سه چهارساعتی صحبت هایمان طول کشید.
گیر داد اول شما از اتاق بروید بیرون .
پایم خواب رفته بود و نمی توانستم از جایم تکان بخورم😑
از بس به نقطه ای خیره مانده بودم، گردنم گرفته بود و صاف نمی شد.
التماس می کردم:((شما بفرمایین،من بعد از شام میام!))
ول کن نبود، مرغش یک پا داشت.
حرصم درآمده بود که چرا این قدر یک دندگی
می کند.😑
خجالت می کشیدم بگویم چرا بلند نمی شوم.
دیدم بیرون برو نیست، دل رو به دریا زدم و گفتم:((پام خواب رفته!))
گفت:((فکر می کردم عیبی دارین وقراره سر من کلاه بره!))😂
دلش روشن بود که این ازدواج سر می گیرد ..❤️
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
#رمان 💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_هجدهم برگه هارا گذاشت جلوی رویم. کاغذ کوچکی هم گذاشت ر
#رمان
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_نونزدهم
نزدیک در به من گفت :«رفتم کربلا زیر قبه به امام حسین (ع)گفتم :«برام پدری کنید فکر کنید منم علی اکبرتون! هر کاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید ، برای من بکنید !»😔
دلم را برد ،
به همین سادگی...☺️
پدرم گیج شده بود که به چه چیز این آدم دل خوش کرده ام .
نه پولی ، نه کاری ، نه مدرکی ، هیچ ...
تازه بعد ازدواج می رفتیم تهران .
پدرم با این موضوع کنار نمی آمد . می پرسید :«تو همه اینارو میدونی و قبول می کنی ؟!»🤔
پروژه تحقیق پدرم کلید خورد .
بهش زنگ زد : « سه نفر رو معرفی کن تا اگه سوالی داشتم از اونا بپرسم !» شماره و نشانی دونفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاهش را داده بود.
وقتی پدرم با آن ها صحبت کرد ، کمی آرام و قرار گرفت .
نه که از محمد حسین خوشش نیامده باشد .
اما برای آینده و زندگی مان نگران بود .
برای دختر نازک نارنجی اش 😅
حتی دفعهٔ اول که او را دید ، گفت :«این چقدر مظلومه !»😕
باز یاد حرف بچه ها افتادم ..
حرفشان توی گوشم زنگ می زد :((شبیه شهداس))
یاد حس و حالم قبل از این روزها افتادم!
محمد حسینی که امروز می دیدم ، اصلا شبیه آن برداشت هایم نبود ..
برای من هم همان شده بود که همه می گفتند❤️
پدرم کمی که خاطر جمع شد ، به محمد حسین زنگ زد که «می خوام ببینمت !»
قرار و مدار گذاشتند برویم دنبالش .
هنوز در خانهٔ دانشجوی اش زندگی می کرد.
من هم با پدر و مادرم رفتم .
خندان سوار ماشین شد . برایم جالب بود که ذره ای اظهار خجالت و کم رویی در صورتش نمی دیدم😂
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
#رمان 💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_نونزدهم نزدیک در به من گفت :«رفتم کربلا زیر قبه به امام
#رمان
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_بیستم
پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان اسلامیه .
وسیر تا پیاز زندگی اش را گفت : از کوچکی اش تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلی اش . بعد هم کف دستش را گرفت طرف محمد حسین و گفت :«همهٔ زندگی م همینه ، گذاشتم جلوت . کسی که می خواد دوماد خونه من بشه ، فرزند خونه منه و باید همه چیز این زندگی رو بدونه !»☺️
اون هم کف دستش را نشان داد و گفت :« منم با شما رو راستم !»
تا اسلامیه از خودش و پدر و مادرش تعریف کرد ، حتی وضعیت مالی اش را شفاف بیان کرد . دوباره قضیه موتور تریل را که تمام دارایی اش بود گفت .
خیلی هم زود با پدر و مادرم پسر خاله شد!😐😂
موقع برگشت به پیشنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفر (ع)
یادم هست بعضی از حرف ها را که می زد ، پدرم برمی گشت عقب ماشین را نگاه می کرد ، از او می پرسید :«این حرفا رو به مرجان هم گفتی ؟»🤔
گفت :«بله!»
در جلسه خواستگاری همه رابه من گفته بود 😅
مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد .
من که از ته دل راضی بودم
پدرم هم توپ را انداخته بود در زمین خودم .
مادرم گفت :« به نظرم بهتره چند جلسه دیگه با هم صحبت کنن !»😁
کور از خدا چه میخواهد ، دو چشم بینا!
قار قرار صدای موتورش در کوچه مان پیچید.
سر همان ساعتی که گفته بود رسید : چهار بعد از ظهر از روز های اردیبهشت.
نمی دانم آن دسته گل را چطور با موتور این قدر سالم رسانده بود 😂
مادرم به دایی ام زنگ زد که بیاید سبک سنگینش کند .
نشنیدم با پدر و دایی ام چه خوش و بش کردند .
تا وارد اتاقم شد پرسید :«دایی تون نظامیه ؟»🤔
گفتم :«از کجا می دونید؟»
خندید که «از کفشش حدس زدم !»😂
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
@tarigh3
#السلام_علی_العشق❤️
حریـمباصفایٺ منبـع العشـق
نسیمڪربلایٺ مقطع العشـق
سحــرآرامبامنزیر لب گفٺ
سـلامٌهےحتےمطلـع العشـق..
#صلیاللهعلیڪیااباعبدالله
باعشقِ حُسـین هرڪھ سروڪار ندارد
خُشڪیدھ نَھـالیست، پَـر و بـال ندارد...
🍃امام مظلوم
از دغدغههایمان اگر بخواهیم با تو حرف بزنیم، از ابتدا تا انتها جز شرمندگی چیزی برایمان نمیماند. کاش میتوانستیم ادعا کنیم که دغدغۀ تو یک سر و گردن از دغدغههای دیگرمان بالاتر است. خوش به حال کسی که میتواند سر بلند کند و بگوید جز تو دغدغۀ دیگهای ندارد.
کمی دیگر منتظرمان بمان! خدا را چه دیدی شاید تو تنها دغدغهمان شدی.
شبت بخیر امام مظلوم!✨💫