🔴 حکایت کوتاه
خدا یکی از خوبان و عاشقان امام زمان را رحمت کند شاید مثلا چهل سال پیش بود، سید کریم پینه دوز، هرشب جمعه به محضر آقا مشرف میشد.
در بازار تهران حجره کوچک پینه دوزی داشت، امام زمان شبهای جمعه سری به حجره اش میزد و او را میدید.
یک روز از صبح تا غروب پولی دشت نکرد،در حجره را تا انتهای شب باز گذاشت به امید مشتری, خبری نشد، زن و بچه گرسنه منتظرش بودند در خانه، حجره را بست و رفت سرکوچه ی خانه شان ایستاد، برف سنگینی میبارید گفت انقدر می ایستم تا روزی ام را مولایم حواله کند، جوانی از دور آمد و بقچه ای به او داد، گفت از طرف حضرت صاحب است، نان بود و حلوا،سید کریم میگفت عطرش آدم را مست میکند و طعم غذای بهشت دارد.
نان و حلوا را هرچه میخوردند تمام نمیشد ، سفره را که باز میکردند باز همان مقدار روز اول در سفره بود، به خانمش گفت کسی بویی نبرد از این ماجرا، زن همسایه از خانمش پرسید این عطر حلوا که کوچه را برداشته از خانه ی شماست، ماجرایی دارد؟
خانمش قصه را به زن همسایه گفته بود، برای وعده ی بعدی سفره را که باز کرده بودند دیگر نانی در سفره نبود.
برداشتی آزاد از زندگی سید کریم محمودی ملقب به کریم پینه دوز>
اقا مهدی رسولی حرف قشنگی زد:
بچـهبـودیـمیـهزمانـۍمـادرمون
دستـمونومیـگـرفتمیبــرد مزارشهدا، سنـشوننگاهمـیکردیم میگفتیماینشـهیدانقدرازمـنبـزرگتره
حالامـیریممـیبینیمشهیداچقدر
ازماکــوچیــكترن...
بـیاینقـبولکنیـمجامـوندیم.. ):💔
#پنجشنبه است ویادشهداباصلوات
32.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°•🌱
نام آقاامیرالمؤمنین علےعلیہالسلامدر قرآنمجید
(قسمت اول)
#کلیپتصۅیرے #غدیر
#ازاحیـایغـدیرتاظهـوروارثغدیر
.
5.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-
🎬 تشييع شهید مدافع حرم فاطمیون "شهید محمد جعفری گنجی" (امروز پنجشنبہ۱۸خرداد)در قطعه ۵۰ گلزارشهدای بهشتزهرا بامداحی حاج محمود کریمی تشییعشد.
.
.
هیچکس تا به امروز، با "اگر" و "اما" و "شاید" به خواستههایش نرسیده است.
اگر واقعا خواهان موفقیت هستید، سلطان "بایدها" باشید، نه بندهی "شایدها".
#نکته
پنجشنبه است؛
شادی روح پاکِ سردار دلها؛
شهدای عزیزمون؛
جمیعِ اموات
صلواتی همراه با سوره حمد قرائت کنیم...
🔹🍂
#خاطره
یکبار برای نماز صبح خواب ماند. نور آفتاب از لای پنجرهی اتاق خورده بود توی صورتش و چشمش را باز کرده بود.
با صدای گریهاش خودم را رساندم توی اتاق! نشسته بود و با گریه پشت سر هم میگفت: چرا بیدارم نکردید؟ نمازم قضا شد! خوب شد؟!
حالا مگر من جرأت داشتم که بگویم مادر اصلاً هنوز #نماز بر تو واجب نشده؟! فقط قول دادم از آن به بعد یادم نرود صدایش بزنم!
🔹نقل از مادر شهید محمد معماریان
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 33 این وسط ها چند مرتبه ای از خواب پریدم یک بار که از خواب ب
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 34
ایام نامزدی سعی می کردیم هر بار
یک جا برویم ،امامزاده ها،پارک ها،
کافی شاپ ها،مدتی که نامزد بودیم
کل قزوین را گشتیم ولی گلزار شهدا
پای ثابت قرارهای من و حمید
بود هر دو سه روز یک بار سرمزار
شهدا آفتابی می شدیم .
یک هفته مانده به شب یلدا گلزار شهدا که رفته بودیم از جیبش
دستمال درآورد شروع کرد به
پاک کردن شیشه قاب عکس
شهدا گفت شاید پدر و مادر این
شهدا مرحوم شده باشن،یا پیر هستن
نمی تونن بیان حداقل ما دستی
به این قاب عکس ها بکشیم،خیلی دوست داشت وقتی که ماشین
گرفتیم یک سطل رنگ صندوق عقب ماشین بگذاریم به گلزار شده
بیاوریم تا سنگ مزارهایی که نوشته هايشان کمرنگ شده را درست کنیم.
از گلزار شهدا پیاده به سمت بازار راه افتادیم،حمید دوست داشت برای
شب یلدا به سلیقه من برایم کادو بخرد ،از ورودی بازتر چادر مشکی خریدیم،داشتیم ساعت هم انتخاب
می کردیم که عمه زنگ زد
که برای شام به آنجا برویم.
خریدمان که تمام شد به خانه عمه رفتیم فاطمه خانم خواهر حمید
هم آنجا بود با همه محبتی که من و حمید به هم داشتیم و صمیمیتی
که بین ما موج می زد ولی کنار بقیه رفتارمان عادی بود هر جا که
می رفتیم عادت نداشتیم کنار هم بنشینیم می خواستیم اگر
بزرگ تری هم در جمعه ما هست احترامش حفظ شود این کار آن قدر عجیب به نظر می آمد که به خوبی احساس کردم حتی برای فاطمه خانم سؤال شده که چرا ما جدا از هم نشستیم،حدسم درست بود موقع برگشت حمید گفت :می دونی آبجی فاطمه چی می گفت؟ از من پرسیده
مگه تو با فرزانه قهری؟ چرا پیش هم نمی شینید؟
گفتم از نوع نگاهش فهمیدم براش
سوال شده بود تو چی جواب دادی؟
حمید گفت: به آبجی گفتم یه
چیز هایی هست که حرمت داره،من و فرزانه راحتیم ولی قرار نیست همیشه کنار هم بشینیم من خونه پدر و مادرم ترجیح میدم کنار مادرم بشینم،بین خودمان اگر همدیگر را عزیزم ،عمرم ،عشقم صدا می کردیم
ولی پیش بقیه به اسم صدا می کردیم،حمید به من می گفت خانم ،من می گفتم حمید آقا ،دوست نداشتیم
بقیه این طوری فکر کنند که زندگی ما تافته جدا بافته از زندگی آن هاست.
ادامه دارد.....
#شهیدحمیدسیاهکالی
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 34 ایام نامزدی سعی می کردیم هر بار یک جا برویم ،امامزاده ها
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت35
بعد از خداحافظی پای پیاده
به سمت خانه ما راه افتادیم معمولا خیلی از اوقات پیاده تا هر کجا
که جان داشتیممی رفتیم،
آن ساعت شب خیابان ها خلوت
بود من بالای جدول رفتم حمید
از پایین دستم را گرفته بود تا زمین نخورم طول خیابان را پیاده آمدیم و صحبت کردیم به حدی گرم صحبت بودیم که اصلا متوجه طول مسافت نشدیم ، کل مسیر را پیاده آمدیم.
نیم ساعتی خانه ما شب نشینی کرد داخل حیاط موقع خداحافظی به حمید گفتم: چون شب یلدا بابا افسر نگهبانه
و خونه نیست تو بیا پیش ما.
ایام نامزدی خداحافظی های ما داخل حیاط خانه به اندازه یک ساعت طول می کشد بعضی اوقات خداحافظی بیشتر از اصل آمدن و رفتن های حمید طول و تفسیر داشت حتی دوستان من فهمیده بودند هر وقت زنگ می زدند مادرم به آن ها می گفت هنوز داره تو حیاط با نامزدش صحبت میکنه ،
نیم ساعت دیگه زنگ بزنید.
نیم ساعت بعد تماس می گرفتند
ما هنوز تو حیاط مشغول صحبت
بودیم، انگار
خانه را از ما گرفته باشند، موقع
خداحافظی حرف ها یادمان می افتاد.
تازه از لحظه ای که جدا می شدیم
می رفتیم سر وقت موبایل ،پیامک
دادن ها و تماس هایمان شروع می شد ،حمید شروع کرده بود به شعر
گفتن من هم اشعاری از حافظ را برایش
می فرستادم
بعد از کلی پیامک دادن به حمید گفتم؛ نمیدونم چرا یهو چیپس و ماست موسیر
خواست فردا خواستی بیایی برام بگیر.
جواب پیامک را نداد حدس زدم از
خستگی خوابش برده ،پیام دادم :
خدایا به خواب عشق من آرامش ببخش،
شب بخیر حمیدم.🌙
من خواب نداشتم مشغول درسم شدم و نگاهی به جزوه های درسی انداختم ،زمان زیادی نگذشته بود که حمید تماس گرفت تعجب کردم ، گوشی را که برداشتم گفتم: فکر کردم خوابیدی حنید،جانم؟ زنگ زدی کار داری؟
گفت از موقعی که نامزد کردیم به دیر خوابیدن عادت کردم یه دقیقه بیا
دم در من پایینم،گفتم: ما که خیلی
وقته خداحافظی کردیم تو اینجا
چیکار میکنی حمید؟
ادامه دارد.....
#شهیدحمیدسیاهکالی