eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
656 دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
6.9هزار ویدیو
46 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷آقا جواد حتی تو حرم (س) هم، از بچه‌های شهدای غافل نمی‌شد. با فاطمه بردشان یک گوشه‌ و باهاشان بازی کرد. فاطمه خوراکی‌هایش را آورد و با هم خوردند. آقا جواد برای فاطمه، خمیرِ بازی، خریده بود. آوردند و با بچه‌های فاطمیون، حلقه زدند دور همدیگر و نشستند به بازی. آنقدر بهشان محبت کرد و خندیدند که آخر سر، از سر و کله آقا جواد بالا می‌رفتند و صدای عمو عمویشان قطع نمی‌شد. (راوی:همسر شهید) این کلیپ، تصاویر همین خاطره است. 🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔹🍂 یکبار برای نماز صبح خواب ماند. نور آفتاب از لای پنجره‌‌ی اتاق خورده بود توی صورتش و چشمش را باز کرده بود. با صدای گریه‌اش خودم را رساندم توی اتاق! نشسته‌ بود و با گریه پشت‌ سر هم می‌گفت: چرا بیدارم نکردید؟ نمازم قضا شد! خوب شد؟! حالا مگر من‌ جرأت داشتم که بگویم مادر اصلاً هنوز بر تو واجب نشده؟! فقط قول دادم از آن به بعد یادم نرود صدایش بزنم! 🔹نقل از مادر‌ شهید محمد‌ معماریان
🔹🍂 وسط شب که مصطفی برای نماز شب بیدار میشد، طاقت نمی‌آوردم و می‌گفتم: بسه دیگه. استراحت کن خسته شدی. می‌گفت: تاجر اگر از سرمایه‌اش خرج کند، ورشکست می‌شود. باید سود در بیاورد که زندگی‌اش بگذرد. ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم، ورشکست می‌شویم! اما من که خیلی شب‌ها با گریه‌ی مصطفی بیدار می‌شدم، کوتاه نمی‌آمدم و می‌گفتم: مگر شما چه معصیتی دارید؟ چه گناهی دارید؟ خدا همه چیز به شما داده، همین که شب بلند می‌شوید خود یک توفیق اس. آن وقت مصطفی گریه‌اش هق هق می‌شد و می‌گفت: آیا به خاطر این توفیق که خدا داده او را شکر نکنم؟ به روایت همسر شهید چمران
🔹🍂 بچه‌ها رو با شوخی بیدار می‌کرد تا نمازشب بخونن. مثلاً یکی رو بیدار می‌کرد و می‌گفت: پاشو من می‌خوام نمازشب بخونم هیشکی نیست نگام کنه 😁 یا می‌گفت: پاشو جونِ من، اسم سه چهارتا مؤمن رو بگو توی قنوت نماز شب کم آوردم. 😅 شهیدمسعوداحمدیان
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄ وقتی یکی از دوستانش او را در حال باربری در بازار می‌بیند، به او می‌گوید: آقا ابراهیم! مردم می‌بینند! شما قهرمان هستید؛ برای شما زشت است. این کار مناسب باربرهاست. ابراهیم می‌خندد و می‌گوید: کاری کن که اگر خدا تو را دید خوشش بیاید؛ نه مردم! ابراهیم هادی
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
. 🎞 |دوست‌شھـید| -هواداشت‌‌تاریڪ‌میشد🌄 موقع‌نمازمغرب‌وقتی‌ڪه‌مشغولِ‌ خوندن‌بودیم(من‌معمولا‌خیلی‌آهسته‌میخونم حتی‌بیشتر‌اوقات‌فقط‌لبام‌تڪون‌میخورند) تواین‌همه‌صدا‌بابڪ‌که‌ڪنارمن‌بود صداش‌به‌خوبی‌میومد همون‌جادوباره‌باخودم‌گفتم چقدرمن‌نادونم‌این‌نڪات‌ریزومستحبات‌نماز روڪنارمن‌داره‌میخونه‌📿 مستحباتی‌که‌ڪمترکسی‌میخونتشون‌یا‌بلده. بابڪ‌یه‌شھیده‌زنده‌بود! الان‌متوجه‌شدم‌که‌میگن‌اول‌باید‌ شھیدگونه‌زندگی‌ڪنی‌تاشھیدت‌ڪنند🌱 اونجاحالم‌ازخودم‌خیلی‌گرفته‌شد💔 بخاطرنو؏‌فڪری‌که‌درموردش‌د‌ر اولین‌دیدار‌ڪرده‌بودم😔... هیچوقت‌آدمارو ازروی‌ظاهرشون‌قضاوت‌نڪنیم‼️ که‌اڪثر‌دوستای‌بابڪ‌قبل‌از‌آشنایی‌باهاش‌ همچین‌فڪری‌میڪردن‌غافل‌ازاینڪه اون‌اصل‌اسلامو‌رعایت‌می‌ڪرد🙂✋🏼 ویه‌مومن‌واقعی‌و‌خوش‌چھره‌وخوش‌لباس‌بود نه‌تنھابه‌باطنش‌بلڪه‌به‌ظاهرش‌هم‌توجه‌داشت.. -بیایم‌یادبگیریم‌هیچ‌وقت‌‌‌آدمارو‌ از‌روی‌ظاهرشون‌قضاوت‌نڪنیم
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄ یک روز آمد و پرسید: باباجان اموالت رو دادی؟ تعجب کردم؛ با خودم گفتم: " پسر دوازده-سیزده ساله رو چه به این حرف‌ها؟! " با این‌که پایبندی خاصی به مسائل شرعی داشتم، حرفش را به شوخی گرفتم و گفتم: " نه پسرم ندادم؛ امسال رو ندادم. " از فردای آن روز دیگر لب به غذا نزد و دو روز به بهانه‌های مختلف اعتصاب غذا کرد؛ وقتی خوب پاپیچش شدم، فهمیدم به خاطر همان بحث خمس بوده! 🔹 شهید مهدی کبیرزاده 🍃🌹🍃🌹
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄ یک شب محمد را در خواب دیدم. خوشحال بود و بانشاط. لباس فرم سپاه بر تنش بود. چهره‌اش خیلی نورانی‌تر شده بود. یاد مداحی‌های او افتادم. پرسیدم: محمد! این همه در دنیا از آقا خواندی، توانستی او را ببینی؟ محمد در حالی که می‌خندید گفت: "من حتی آقا امام زمان را در آغوش گرفتم." 🍃 شهید محمدرضا تورجی زاده 🌹@tarigh3
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄ کتابچه دعای کمیل، همیشه باهاش بود. بعد از هر نمازی، فرازهایی از دعا را می‌خواند. یک بار به شوخی بهش گفتم: آقا محمد، دعای کمیل‌ مال شب‌های جمعه‌ست؛ چرا شما هر روز ‌بعد از هر نمازی دعا می‌خوانی؟ گفت: «مگر انسان فقط شب‌های جمعه، به خدا نیاز دارد؟! ما هر لحظه به خدا احتیاج داریم! دعا کردن، پاسخ به همین نیاز ماست». 🍃 شهید محمدباقر حبیب‌اللهی 🌹@tarigh3
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄ قرار بود سپاه آزمونی برگزار کند که برای محمد خیلی مهم بود. برای همین چند ماهی مرخصی گرفته بود تا حسابی مطالعه کند. اما آزمون هم‌زمان شد با مریضی مادرش. بر خلاف تصور خیلی‌ها، محمد قید امتحان را زد! دنبال مریضی مادرش را گرفت و وقتی بستری شد، یک ماه و نیم رسیدگی به امورش را به عهده گرفت. رفته بود ویلچر گرفته بود تا مادر را در حیاط بیمارستان بگرداند. بارها مادر را بر دوش گذاشته و از پله‌های بیمارستان آورده بود پایین! همه‌جوره پای کارهای مادر ایستاد. 🍃 🍃 شهید محمد گرامی 🌹@tarigh3
ای از شهيـدی كه با خدا نقد معامله كرد🥺 ✍ او و برادرش که دو برادر دو قلو بودند، در خانواده ای ثروتمند به دنیا آمده بودند، پدرشان می خواست که آن ها را در زمان جنگ به سوئد بفرستد ولی آن ها از دست پدر خود فرار کردند و به جبهه آمدند. یکی از آنها در یکی از عملیات ها زخمی شد و محمودرضا در دسته  یک گردان حمزه لشکر 27 محمد رسول الله بود که شهید شد. این بچه 16 ساله در خود نوشته بود:  «خدایا شیطون با آدم نقد معامله میکنه میگه تو گناه کن و من همین الان مزدش رو بهت میچشونم ولی تو نسیه معامله می کنی. میگی الان گناه نکن و پاداشش رو بعداً بهت میدم. خدایا بیا و این دفعه با من نقد معامله کن.» که البته این اتفاق هم افتاد و در عملیات بعدی شـهیـد شد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹@tarigh3
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄ شهید آبشناسان برای مسائل اعتقادی و ، اهمیت زیادی قائل بود و در سخت‌ترین شرایط نماز اول وقت و جماعت را فراموش نمی‌کرد. امیر سرتیپ کیانی درباره‌ی آن شهید سرافراز ارتش اسلام می‌گوید: «در عملیات قادر، ایشان به دیدگاه تاکتیکی آمد. (جایی که با دشمن فاصله کمی دارد) آن شهید بلافاصله دستور داد تا چادری برای نماز برپا کنند. در آن موقع گلوله های دشمن برسر ما می‌بارید و تعدادی از پرسنل از شرکت در نماز جماعت اضطراب داشتند. شهید آبشناسان متوجه موضوع شد و گفت: «عملیات ما و جنگ ما برای نماز است» پس از این فرمایش آن بزرگوار، همه در نماز جماعت شرکت کردیم و نماز عاشقانه‌ای اقامه شد. 🍃 شهید حسن آبشناسان 🌹@tarigh3
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄ چیزهای نو را می‌داد به آن‌هایی که وسایلشان کم بود یا خراب شده بود. آرزو به دل بچه‌های تدارکات ماند که یک بار او لباس نو تنش کند یا روی خودش پتوی نو بیندازد! فقط در یک عملیات لباس نو پوشید: عملیات بدر؛ همان عملیاتی که در آن شد. 🍃 شهید عبدالحسین برونسی 🌹@tarigh3
👌 این مطلب رو با دقت بخونیم، نکته خیلی مهمی داره ✅ یه توئیت از یه تست ساده 🔻سر کلاس دانشگاه صنعتی شریف 🤫 بخاطر بلندتر بودن صدای مخالف! 🌹@tarigh3
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄ زمان جنگ، بمباران هوایی امان مردم رو بریده بود. یه شب وقتِ خواب، دیدم دخترم گلدسته رفت و کامل پوشید. ازش پرسیدم: دخترم کاری پیش اومده؟ جایی می‌خوای بری؟ گفت: نه پدرجان! اینجا هر لحظه بمباران هوایی می‌شه و ممکنه صبح زنده نباشیم؛ می‌خوام اگه خونه‌مون بمبارون شد و خواستن من رو از زیر آوار بیرون بیارن، حجابم کامل باشه. 🍃 شهیده گلدسته محمدیان 🌹@tarigh3
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄ مجید برای خودش سال خمسی داشت. روی لقمه‌هایش حساس بود؛ اما دست کسی را هم رد نمی‌کرد. اگر جایی که نمی‌شناخت غذا می‌خورد، حتماً رد مظالم می‌داد. همیشه می‌گفت: «اگر از لقمه‌ی حرام چشم بپوشی، خدا دو برابرش را؛ آن‌هم حلال، به تو می‌دهد.» در مراسم خواستگاری از او پرسیدم: خمس می‌دهی یا نه؟ گفت: «از سال ۱۳۶۰؛ از همان روزی که وارد سپاه شدم، اولین حقوقی که گرفتم خمسش را داده‌ام تا امروز.» 🍃 راوی: همسر شهید 🍃 شهید مجید پازوکی 🌹@tarigh3
🍃نقل از همرزم شهید : هفده آذر ۵۹ برای انجام عملیات به سمت جاده ی ماهشهر رفتیم.از کانال عبور کردیم و در سکوت به سنگرهای دشمن نزدیک شدیم ، عملیات موفق بود. سیصد کشته از نیروهای دشمن در منطقه افتاده بود.اما با روشن شدن هوا نیروهای تحت امر بنی صدر از ما پشتیبانی نکردند و با پاتک نیروهای دشمن مجبور به عقب نشینی شدیم.شاهرخ در سنگر ماند تا نیروها بتوانند به عقب بروند با شلیک های پیاپی گلوله های آر پی جی و هدف قرار دادن تانک های دشمن مانع پیشروی آنها می شد. چند تانک دشمن را منهدم کرد. ساعت ده صبح بود. فشار دشمن هر لحظه زیادتر می شد برای زدن ار پی جی بلند شد و بالای خاکریز رفت. یکدفعه صدایی آمد. برگشتم وناباورانه نگاه کردم. گلوله ای به سینه ی شاهرخ اصابت کرده بود. او روی خاکریز افتاده بود. عراقی ها نزدیک شدند. مجبور شدم برگردم. پیکر شاهرخ روی زمین مانده بود و هیچ وقت برنگشت. 🌹@tarigh3
༻⃘⃕࿇ 🌸🍃 یکی از هم سنگرهایش بعد از شهادتش می‌گفت: من بستن کمربند ایمنی را در سوریه از محمود رضا یاد گرفتم. تا می نشست پشت فرمان، کمربندش را می‌بست. یک بار به او گفتم: اینجا دیگه چرا می‌بندی؟ اینجا که پلیس نیست! گفت: می‌دونی چقد زحمت کشیده‌م با تصادف نمیرم؟! 🌹@tarigh3
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄ راوی: مادر شهیده زینب بین بچه‌هایم (۴ دختر و ۳ پسر) از همه سازگارتر بود. از هیچ چیز ایراد نمی‌گرفت. زینب از همه‌ی بچه‌هایم به خودم شبیه‌تر بود. صبور اما فعال بود. از بچگی به من در کارهای خانه کمک می‌کرد. زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی باشد، دنبال نماز و روزه و قرآن بود. همیشه به شوهرم می‌گفتم: از هفت تا بچه‌ام، زینب سهم من است. انگار قلبمان را با هم تقسیم کرده بودیم. زینب بسیار درس‌خوان و خیلی مؤمن بود. دوران دبستان به کلاس‌های قرآن می‌رفت. بعد از شرکت در این کلاس قرآن، علاقه‌ی شدیدی به حجاب پیدا کرد و کلاس چهارم دبستان با حجاب شد. مادرم سه تا روسری برایش خرید و زینب با روسری به مدرسه می‌رفت. در مدرسه او را مسخره می‌کردند و اُمّل صدایش می‌زدند. از همان دوران روزه می‌گرفت. با وجود گرمای زیاد و هوای شرجی آبادان و لاغری جسمی که داشت. 🍃 🌹@tarigh3
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄ وقتی هشت ساله بودم، حرفی به من زد که همیشه به یادم ماند. یک روز با خانواده به دربند رفته بودیم و من هم مثل همیشه چادر سر کرده بودم. روی یکی از تخت‌ها کنارش نشسته بودم که خانم بدحجابی از کنارمان گذشت و لبخند تمسخر آمیزی به من زد. دلم شکست. با ناراحتی نگاهی به حمید کردم و گفتم: ببین این خانومه چه طوری بهم نگاه کرد و خندید! فکر کنم به خاطر چادرم بود! لبخندی زد و گفت: عیب نداره نرگس. مهم اینه که حضرت زهرا س بهت لبخند می‌زنه!» حرفش به دلم نشست. اخم‌هایم را باز کردم و لبخند زدم. از آن روز هر بار که چادر سر می‌کردم، احساس می‌کردم حضرت زهرا (س) به من لبخند می‌زند. برای همین احساس، رویم را بیشتر می‌گرفتم. 📚شاهرگی برای حریم، شهید محمد رضا اسداللهی، ص۱۵ 🍃 شهید محمدرضا اسداللهی 🌹@tarigh3
🌺🍃 پدر دید دخترش و پسر همدیگه رو می‌خوان؛ مشاوره و تحقیقات هم مثبت بوده و پسر هم آدم حسابیه؛ ولی بازم دلش قرص نبود. به پسر گفت: اگه این سؤال من رو جواب بدی، با ازدواجتون موافقت می‌کنم: اذان صبح ساعت چنده؟😳😂 🌹@tarigh3
~°•°🪴•° شیخ جعفر شوشتری یک روز بالای منبر فرمودند: «بوی کهنه‌ی سوخته می‌آید» همه همهمه کردند و دنبال این بودند که ببینند کجا آتش گرفته است. بعد فرمودند: «شیخ جعفر کذاب به شما گفت بوی کهنه سوخته می‌آید، همه باور کردید؛ ولی یکصد و بیست و چهار هزار پیغمبر صادق آمدند و گفتند: جهنم حق است، گناه نکنید، کدامتان باور کردید؟!» 📚 گفته‌های آن بزرگوار (آیت الله مجتهدی)، علی عزلتی مقدم، ص۲۴ 🌹@tarigh3
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄ مدتی بود که عضو یکی از هیئت‌های عزاداری شده بودیم. با بچه‌های آن‌جا هم رفیق بودیم. اما هیئت مشکلاتی داشت. تا چند ساعت بعد از نیمه‌شب عزاداری می‌کردند که نماز صبح‌مان هم از دست می‌رفت. مداح هیأت هم با ولی فقیه مشکل داشت. روزی یکی از دوستان درباره قالب هیئت تذکراتی به ما داد و گفت که اشتباه عمل می‌کنید. برای ما انتقال آن مطالب به مسئولین هیئت سخت بود؛ اما برای احمد نه. شروع کرد به تذکر اشتباهات. وقتی دید گوش به حرف نیستند، دور همه‌شان را خط کشید و با آن‌ها قطع ارتباط کرد. 🍃 شهید احمد مکیان 🌹@tarigh3
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄ روزهایی که از محل کار به خانه می‌آمد با همه‌ی خستگی سعی می‌کرد با لبخندی بر لب وارد شود. در حالی که چشمانش از فرط بی‌خوابی و خستگی سرخ شده بود، همچنان گرم و صمیمی صحبت می‌کرد. بعد شروع به احوال پرسی و خنده می‌کرد و فضای بیرون را کاملاً از یاد می‌برد. 🍃 شهید محمد غفاری 🌹@tarigh3