°•🌱
مادر#شهید «صفرے» در گفتوگو با دفاعپرس مطرح کرد!
مادر شهید «صفری» گفت: شهدا انتخاب شده خدا هستند. پسرم از بچگی بینظیر بود. پسری نبود که قدمی از من جلوتر راه برود یا صدایش از من بلندتر شود. بچه مؤمن و موجهی بود. نماز اول وقت او ترک نمیشد و احترام به پدر و مادر را رعایت میکرد. نماز شب و نماز صبح او به هم وصل میشدند.
.
°•🌱
تلخی برخورد صادقانه را بر شیرینی برخورد منافقانه ترجیح می دهم.
#شهیدمظلوم، سید محمد حسینے بهشتۍ
🌱اے مـــردم، دنيــا پركاهی ارزش ندارد زياد سنگ دنيــا را بـہ دل نزنيد،
زياد حرص دنيا را نخوريد،
فڪر آخـــرت باشيم
اعمال خــود را در نظر بگيريم ببينيم آيــا با اين اعمال می تــوانيم در روز قيامت روبرروے پيغمبر بايستيم روبـــروے ائمه اطهار و شهدا بايستيم.
#شهید_سلمان_ایزدیار🌷
#روزوعاقبتمونشهدایے 🌱
سفره ی موسی بن جعفر_۲۰۲۳_۰۷_۰۹_۱۰_۳۳_۱۱_۹۳۲.mp3
9.29M
#صابرخراسانیپویانفر
سفرهےموسۍبنجعفر...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از لذتهای دختر داشتن ☺️
🔻 دل من هم مریضه!
✍گفت: میشه ساعت ۴ صبح بیدارم کنی تا داروهام رو بخورم؟ ساعت ۴ صبح بیدارش کردم، تشکر کرد و بلند شد از سنگر رفت بیرون.
بیست الی بیستوپنج دقیقه گذشت، اما نیومد! نگرانش شدم، رفتم دنبالش و دیدم یه قبر کنده و نمازشب میخونه و زار زار گریه میکنه!
🔸بهش گفتم: مرد حسابی تو که منو نصفجون کردی، میخواستی نمازشب بخونی چرا به دروغ گفتی مریضم و میخوام داروهام رو بخورم؟!
برگشت و گفت: خدا شاهده من مریضم، چشمای من مریضه، دلم مریضه، من ۱۶ سالمه، چشام مریضه، چون توی این ۱۶ سال امام زمان(عج) رو ندیده؛ دلم مریضه بعد از ۱۶ سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار کنم؛ گوشام مریضه، هنوز نتونستم یه صدای الهی بشنوم!
ﺷﻬﯿﺪ عباس ﺻﺎﺣﺐﺍﻟﺰﻣﺎﻧﯽ
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 59
از قطار که پیاده شدیم به سمت هتل رفتیم هوای مشهد هم بارانی بود این هوا با طعم یک پاییز عاشقانه کنار حرم امام رضا(ع) خیلی دلچسب به نظرم می آمد. وسایل و سالک ها را داخل اتاق گذاشتیم و به سمت حرم را افتادیم، حس و حال عجیبی داشتم از دور گنبد طلایی امام رضا(ع) را که دیدیم چشم های هر دوی ما بارانی شد، به فلکه آب که رسیدیم حمید دستش را روی سینه گذاشت و سلام داد:
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
صحن جامع رضوی که بودیم نمی توانستم جلوتر بروم همان جا در صحن رو به گنبد فقط گریه می کردم، دست خودم نبود، حمید در حالی که سعی می کرد حال من را با شوخی هایش بهتر کند گفت: عزیزم این ناراحتی برای چیه؟ آخه این همه اشکو از کجا آوردی دختر، الان یکی رد بشه فکر می کنه ما بچه دار نمی شیم داری این طوری گریه می کنی و گوله گوله اشک می ریزی، با شنیدن حرفش لبخند زدم سعی کردم کمی آرام شوم ولی نمی دانم چرا ته دلم آشوب بود حس می کردم این آخرین باری است که با هم مشهد می آییم.
بیشتر اوقات حرم بودیم فقط برای غذا خوردن و کمی استراحت هتل می رفتیم ،هر بار در یکی از صحن ها گوشه دنجی پیدا می کردیم و رو به گنبد می نشستیم. هر بار زیارت رفتم برای خوشبختی و عاقبت بخیری خودمان دعا کردم از امام رضا (ع) خواستم تا من زنده هستم حمید کنارم باشد، خواستم کنار هم پیر شویم و هر ساله به زیارتش برویم اما نه کنار حمید پیر شدم و نه دیگر قسمت شد که با حمید به پابوسی امام رضا(ع) بروم!
ادامه دارد.....
#شهیدحمیدسیاهکالی
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 59 از قطار که پیاده شدیم به سمت هتل رفتیم هوای مشهد هم باران
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد
قسمت 60
دو روز آخر سفر اصلا حال خوشی نداشتم سردرد عجیبی به سراغم آمده بود،تازه از حرم به هتل برگشته بودیم که به حمید گفتم:این سردرد خیلی اذیتم میکنه بی زحمت از داروخونه برام قرص مُسکن بگیر، آن قدر حالم بد بود که به اسم قرصی که گرفته بود دقت نکردم، هر روز دوبار قرص می خوردم ولی حالم بدتر می شد، با خودم گفتم : قرص هم قرص های قدیم!
وقتی رسیدیم قزوین تازه متوجه شدم داستان از چه قرار است ،متصدی داروخانه به خاطر مراجعات زیاد به اشتباه قرص بیماری های عفونی را به جای قرص مُسکن به حمید داده بود!
خانه ما در کوچه ای بود که یک سمت آن به خیابان نواب و سمت دیگرش به خیابان هادی آباد منتهی می شد، اکثر خانه ها یک یا دو طبقه بودند خانه هایی قدیمی که اگر وسط ظهر در کوچه راه می رفتی از اکثرشان بوی غذاهای اصیل ایرانی از قرمه سبزی گرفته تا آبگوشت تا هفت خانه آن طرف تر می پیچید،بویی که هوش از سر آدم می برد.
حمید تنها پاسدار ساکن این کوچه بود برای همین تأکید می کرد حواسمان به حرف ها و رفتارمان باشد انتظار داشت چون ما نمونه خانواده پاسدار هستیم باید مراقب رفتارمان باشیم می گفت: نکنه بلند بلند حرف بزنی کسی صداتو از پنجره کوچه بشنوه ،وقت آیفون رو جواب میدی آروم حرف بزن ،از دست من عصبانی شدی با نگاهت عصبانیتت رو برسون، صداتو بالا نبر که کسی بشنوه،
صدای تلویزیون ما همیشه روی پنج بود، تا حدی در منزل آرام صحبت می کردیم که صاحب خانه خیلی از اوقات فکر
می کرد ما خانه نیستیم.
ادامه دارد....
#شهیدحمیدسیاهکالی
🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
آرزوی شهادت در سن کم
گفتم: ببینم توی دنیا چه آرزویی داری؟
قدری فکر کرد و گفت: هیچی
گفتم: یعنی چی؟ مثلاً دلت نمیخواد یک کارهای بشی، ادامه تحصیل بدی یا از این حرفها دیگه
گفت: یک آرزو دارم. از خدا خواستم تا سنم کمه و گناهم از این بیشتر نشده، شهید بشم.
#شهید_نورالله_اختری
هدیه به روح مطهرشون صلوات🌷