eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
654 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
7.1هزار ویدیو
47 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
‹.🙂💛.› ےِبنده‌خدایـےمیگفت : خدایا‌،ماروببخش‌ ڪِ‌ توی‌انجام‌ ڪارخوب ؛یا جـٰار زدیـــم، یاجـٰا زدیـــم! :) ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
اغلب زائرین اربعین حسینی نمیدانند قبر شریف رئیسعلی دلواری جنب مزارآیت الله سید علی قاضی رضوان الله علیه در وادی السلام نجف میباشد.. سالروز‌شھادت🥀
6.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند ميگيرى همين راهى كه آمدى رو ادامه ندى و برگردى؟!
ﻧوش‌جٰاﻧش‌بشود‌هرکه‌ حرم‌ رفت‌حسین‌ خودماٰنیم‌، ولی‌ گاه‌ حسادت‌ کردم:)💔🥲 🖤
9.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 "حماسه دلوار" به طور مختصر روز مبارزه با استعمار انگلیس گرامی باد 🇮🇷🇮🇷
🔹️🌷🔹️ 🔹️راهی نشانِ من بده مصباحِ جاده‌ها ▫️معبودِ اربعین و مرادِ پیاده‌ها 🌷من بی‌وفا و عهد‌شکن بوده‌ام ولی ▫️دارم امیدِ رحمتِ ارباب زاده‌ها 🔹️صلی الله علیک یا اباعبدالله یا حسین بن علی
"به نقل از خواهر شهید : وقتی از سفر کربلا برگشت مادر پرسیده بود چه چیزی از امام حسین(ع) خواستی؟ مجید گفته بود یک نگاه به حضرت ابالفضل(ع) کردم و یه نگاه به گنبد امام حسین(ع)، گفتم آدمم کنید.
▪️دعاهامون قشنگ باشه مثل دعای شهید حاج همت ِ قلبها: {ميخواهم مثل مولايم بی سر وارد بهشت شوم} 🕊 🖤
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 #یادت_باشد قسمت 110 از چند روز قبل دنبال این بودم که مرخصی بگیرد ولی جور نمی
🌸🌱🌸🌱🌸 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸 🌱🌸 🌸 قسمت 111 بین ماه‌های سال اردیبهشت برایم دوست داشتنی‌ترین و متفاوت‌ترین ماه سال شده بود،ماهی که در چهارمین روزش حمید به دنیا آمده بود، جشن تولد مختصر گرفتیم از صبح درگیر درست کردن کیک بودم از علاقه زیاد حمید به بستنی خبر داشتم برای همین با ثعلب و شیر تازه برایش کلی بستنی درست کرده بودم هرچند خوشحالی و شوخی‌های وقت فوت کردن شمع ها زیاد به درازا نکشید ! چند روز بعد منتظر بودم حمید از سر کار بیاید با هم غذا بخوریم، هوا بارانی بود ساعت از ۳ هم گذشته بود ولی از حمید خبری نبود پیش خودم فکر کردم حتماً باز جای دستش بند شده و دارد گره کاری را باز می‌کند وقتی زنگ در را زد طبق معمول به استقبالش رفتم تا ریخت و قیافه‌اش را دیدم از ترس خشکم زد سر تا پایش خاکی و کثیف بود، فهمیدم باز تصادف کرده! زانوهای شلوارش پاره شده بود و رد کشیده شدن روی آسفالت پشت آستین کاپشنش مشخص بود رنگ به صورتم نمانده بود، همانجا جلوی در بی‌حال شدم طاقت نداشتم حمید را این مدلی ببینم دلداریم داد و گفت: نگران نباش باور کن چیزی نشده ببین خودم با پای خودم اومدم خونه همه چیز بخیر گذشت، ولی من باور نمی‌کردم سوال پیچش کردم تا بفهمم چه اتفاقی رخ داده پرسیدم: کجا تصادف کردی حمید؟ درست بگو ببینم چی شده؟ باید بریم بیمارستان از سر و پاهات عکس بگیریم. حمید در حالی که لیوان آب را سر می‌کشید گفت: با آقا میثم و آقا نبی الله سوار موتور می‌آمدیم که وسط غیاس آباد یک ماشین به ما زد سه نفری پرت شدیم وسط خیابون شانس آوردیم من کلاه داشتم زخم‌های سطحی برداشته بود از سیر تا پیاز قصه را تعریف کرد که چه جوری شد، کجا زمین خوردن، بقیه حالشون خوبه یا نه، اینطور چیزها را از من پنهان نمی‌کرد من هم فقط غر می‌زدم: چرا راننده اون ماشین اینطور رانندگی می‌کرده؟ تو چرا حواست نبوده، اسپند دود کردن‌های من ماجرا شده بود تا می خواست بیرون برود اسپند مشت می‌کردم و درست حمید می‌چرخاندم حمید هم برای شوخی اسپند را از مشت من می‌گرفت زیر بغل‌هایش، دور کمرش بین پاهایش می‌چرخاند و می‌خندید حتی لباسش را می‌زد بالا روی شکمش می‌گذاشت می‌گفت: بترکه چشم حسود! این اولین باری نبود که حمید تصادف می‌کرد چندمین بار با همین سر و وضع به خانه آمده بود اما هر دفعه، مثل بار نخست که خونین و مالین با لباس پاره می‌دیدمش دست و پایم را گم می‌کردم و توان انجام هیچ کاری را نداشتم، مخصوصاً یک بار که شبانه از سنبل آباد در حال برگشت به قزوین بود موتور حمید به یک نیسان خورده بود شدت تصادف به حدی بود که حمید با موتور به وسط جاده پرت شده بود هر دو طرف جاده الموت دره‌های وحشتناکی دارد، شانسی که آورده بودیم این بود که وسط جاده زمین خورده بود آن شب هم که بعد از کلی تاخیر به خانه آمد همین وضعیت را داشت لباس‌های پاره دست و پاهای خونی این تصادف کردن‌ها صدایم را حسابی درآورده بود که چرا با اینکه حساسیت من را می‌داند مواظب نیست از روی حساسیتی که به حمید داشتم شروع کردم به دعوا کردن: مگه روز رو از تو گرفته بودن؟ چرا شب اومدی؟ چرا رعایت نمی‌کنی ؟ این موتور رو باید بندازیم آشغالی! از بس از این تصادف‌ها دیده بودم چشمم ترسیده بود به حد حساس شده بودم که در این شرایط یکی می‌خواست من را آرام کند و برایم آب قند درست کند! حمید لباس‌های پاره و خونی را عوض کرد و تا شب خوابید ولی شب کمردرد عجیبی گرفت چشم روی چشم نمی‌گذاشت تا صبح حمید را پاشویه کردم دستمال خیس روی پیشانیش می‌گذاشتم و بالای سرش قرآن می‌خواندم چون دوره‌های درمان را گذرانده بودند معمولاً اکثر کارها حتی تزریقاتش را خودم انجام می‌دادم وقتی دید تا صبح بالای سرش بیدار بوده‌ام گفت: من مهر مادری شنیده بودم ولی مهر همسری نشنیده بودم که حالا دارم با چشم‌های خودم می‌بینم اگر روزی مسابقه مهربونی برگزار بشه تو نفر اول میشی خانوم. ادامه دارد... 🌹https://eitaa.com/tarigh3