📌 وقتی شهید مهدوی گفت: امام را نمیشود تنها گذاشت
🔹️ نادر تازه از عملیات برگشته بود و در جمع رفقا گفت: داریم بزرگترین کاروان دریایی را از بندر امام تا فاو میبریم. آمدهام تا چند قبضه ضدهوایی بگیرم تا روی یدک کشهایمان بگذاریم.
◇ هواپیماهای دشمن دائم در حال شکار کاروانهای دریایی ما هستند. سیصد بار تاکنون به کاروان ما حمله کردهاند.
◇ تا امروز سه تا از هواپیماهای عراقی را که قصد یورش به کاروان ما را داشتهاند، انداختهایم.
◇ نادر میگفت که هواپیماهای دشمن برخی از کاروانها را در راه و در همان دریا، بمباران و نابود میکنند. آرام و قرار نداشت.
🔹️ نادر تا تابستان سال ۶۵ در خط فاو ماند و مشغول تدارکات بود. چندی بعد برای مرخصی به خانه برگشت.
◇ آنقدر در آفتاب کار کرده بود که پوست شانهاش رفته بود. روی کمرش نمیتوانست بخوابد.
◇ سرخی گوشت کمرش را هرگز از یاد نمیبرم. از دیدن حال و روزش گریهام گرفت.
◇ گفتم: چرا اینهمه روی خودت فشار میآوری؟
◇ نگاه معصومانهای به من کرد و گفت: تکلیف است. امام را نمیشود تنها گذاشت.
◇ به نقل از برادر شهید در کتاب بار دیگر ، نادر
#شهید_نادر_مهدوی
#دفاع_مقدس
🌹@tarigh3
هوای گرم تیرماه و شرجی بودن هوا، اکثر نیروهای مستقر در شهرک دارخوین را به اورژانس کشانده بود؛ حتی فرمانده لشکر یعنی حاجحسین خرازی را!
به محض ورود فرمانده لشکر به اورژانس، پزشک و پرستاران، مشغول معاینه و مداوای او شدند.
به تشخیص پزشک، اول، یک سرم، و بعد هم قدری دارو به او تزریق کردند.
پس از مدتی، یک سبد گیلاس نزد حاج حسین بردیم تا بخورد؛ ولی او سبد را برگرداند و گفت: اول، به تمام مجروحان و بیمارانی که در اورژانس هستند، بدهید و سپس برای من بیاورید. سبد گیلاس را به دیگر بیماران اورژانس تعارف کردم و تهماندهی سبد گیلاس را برای حاجحسین آوردم. فروتنانه گفت: نمیخورم. گفتم: چرا؟ حالا که همهی بیماران اورژانس از این گیلاس خوردهاند! جواب داد: وقتی تمام نیروهای لشکر گیلاس داشته باشند و بخورند، من هم گیلاس میخورم.
#شهید_حسین_خرازی
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
او میآید تکیه به دیوار حرم میزند...🤍
#امام_زمان 🪴
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ نودوچهار دل کوچک من بال بال میزد.. _اگه رسیدن اینجا ما چیکار ک
🕌رمـــــان
#دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ نودوپنج
و یک نفس نجوا میکرد..
_✨فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِین.✨
و من هنوز نمیدانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند.. که دوباره در این خانه پنهانم کرد...
حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریست های ارتش آزاد جانم به لبم
رسیده..
و با اشکم به دامن همه ائمه(ع) چنگ میزدم تا معجزهای شود..😭🤲
که درِ خانه به رویمان گشوده شد... مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود...😣😞
خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم،.. حس کرد تا چه اندازه وحشت کردیم..
که نگاهش در هم شکست..
و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بی پاسخم آتشش زدم
_پیداش کردید؟😥
همچنان صدای تیراندازی شنیده میشد.. و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاری ام نداشت..
که با شرمندگی😞 همین تیرها را بهانه
کرد
_خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.😞
این بیخبری دیگر داشت جانم را میگرفت.. و امانت ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد
_اگه براتون اتفاقی میافتاد نمیتونستم جواب برادرتون رو بدم!😞😓
مادرش با دلواپسی پرسید
_وارد داریا شدن؟😨
پایش پیش نمیرفت جلوتر بیاید..
و دلش پیش زینبیه💚✨ مانده بود که همانجا روی زمین نشست..
و یک کلمه پاسخ داد
_نه هنوز!😞
و حکایت به همینجا ختم نمیشد..
که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم
_خونه شیعه های اطراف دمشق رو آتیش میزنن تا مجبور شن فرار کنن!
سپس سرش به سمتم چرخید...
ادامه دارد....
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ نودوپنج و یک نفس نجوا میکرد.. _✨فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُ
🕌رمـــــان
#دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ نودوشش
سرش به سمتم چرخید..
و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم
_ نمیذارم✋ کسی بفهمه من #شیعه ام!
و او حرف دیگری روی دلش سنگینی میکرد..
و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود.. که کلماتش به هم پیچید
_شما ژنرال_سلیمانی رو میشناسید؟😥
نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و میدانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده...
که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد
_میگن تو انفجار دمشق شهید شده!😞
قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت...😱😨
میدانستم از 💛فرماندهان سپاه💛 است و میترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند..
که به نفس نفس افتادم
_بقیه ایرانیها چی؟😰😰
و خبر مصطفی فقط همین بود..
که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد...
باخبرشهادت سردار سلیمانی،💚🕊فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم..😨😢
که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد. نگاهش خیره به موبایلش👀📱 مانده بود،..
انگار خبر دیگری خانه خرابش کرده و این امانت دست و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد
_بچه ها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه!✨💚
برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش میخواست بشنود، گفتم
_ شمابریدحرم، هیچ اتفاقی برا من نمیفته!
و دل مادرش هم برای حرم میلرزید که تلاش میکرد خیال پسرش را راحت کند.. و راحت نمیشد...
که آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت...
سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم.. 😥و فقط خدا را صدا میزدیم🤲🤲🤲 تا به فریاد مردم مظلوم سوریه برسد.😥😥😥🤲🤲🤲
صدای تیراندازی...
ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ نودوشش سرش به سمتم چرخید.. و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده
🕌رمـــــان
#دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ نودوهفت
صدای تیراندازی هرازگاهی شنیده میشد،..😥😢
مصطفی چندبار در روز به خانه سر میزد.. و خبر میداد..
تاخت و تاز تروریست ها در داریا به چند خیابان محدود شده..
و هنوز خبری از دمشق و زینبیه💚 نبود که غصه ابوالفضل🕊 قاتل جانم شده بود...❤️😢
تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب می گفت.. و در شبکه سعودی العربیه جشن کشته شدن سردار سلیمانی بر پا بود،😥😭
دمشق به دست ارتش آزاد افتاده..
و جانشینی هم برای بشار اسد تعیین شده بود...😑😥
در همین وحشت بیخبری،..
روز اول ماه رمضان🌙 رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد...
مصطفی کلید همراهش بود..
و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش که
خیال بافی کرد
_شاید کلیدش رو جا گذاشته!😊
رمقی به زانوان بیمارش نمانده..
و دلش نیامد من را پشت در بفرستد ☺️که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند
_کیه؟😵
که طنین لحن گرم ابوالفضل😍 تنم را لرزاند
_مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر!😁
تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم..😍🏃♀❤️
و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم..
وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش
گریه میکردم 😍😢و دلواپس_حرم بودم که بی صبرانه پرسیدم
_حرم سالمه؟😥😧
تروریست های تکفیری را به چشم خودش در زینبیه دیده..
و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که غیرتش قد علم کرد
_مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟😊🤨
لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی میبارید.. و با همین نگاه خسته دنبال مصطفی میگشت..
که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم...
ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🌹@tarigh3
💢محسن نجفی نویسنده کتاب زندگینامه شهید «الیاس چگینی» :
من بیش از دوسال است با این شهید زندگی کرده و انس عجیبی با ایشان دارم وقتی خبر آمدنش را شنیدم انگار عزیز خودم برگشته، دلم در تب و تاب است تا پیکرش را در آغوش بگیرم 🕊
همزمانی بازگشت این شهید با سالگرد شهادتش و همچنین ایام فاطمیه حال من را دگرگونتر کرده است، اما در کنار این حس و حال، خدا را شاکرم که چشم انتظاری ننه فاطمه، خواهران، همسر و فرزندان این شهید بزرگوار پایان یافته و یوسف خود را یافتند 💚
#شهید_الیاس_چگینی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و من در تمام دلتتگی ها وبی پناهی هایم به آغوش امن حسینت پناه می برم
مادر..💔😭
صلی الله علیک یا مولای
یااباعبدالله الحسین (ع)
و صلیاللهعلیکیا مولاتی
یا فاطمه الزهرا(س)🖤
#فاطمیه
شب تون فاطمی ✨
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
.
مولاجانم
🍂چرا شب غم ما را سحر نمی آید
چرا ز یوسف زهرا خبر نمی آید...
🍂عزیز فاطمه! یکدم بیا به محفل ما
مگر به مجلس مادر، پسر نمی آید...
تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌷
🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤
.
بـے تـو تمــام قافیـہ ها لنـگ میزند
دنیا بہ شیشہے دل من سنگ میزند
ساعٺ بہوقٺ غربتتانگشتہ اسٺکوک
حالا مدام در دل من زنگ میزند 🥀
صبحتون مهدوی💚🌤
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو تجلے خدایے و خراب تو منم
پاے اسم تو میان آمد و لرزید تنم
السلام اے پسر فاطمہ را تا گفتم
عالمے مسٺ شد از عطر سلامِ دهنم
صبحتون حسینی❤️🍂
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹
🔹روز شنبه روز پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله است .
🔸پیامبر اکرم (ص) می فرمایند :
📜خوشا به حال آن كس كه روز قيامت، در نامه
عملش زير هر گناهى يك «استغفراللّه » بيابد
(يعنى پس از هر گناه، توبه كرده باشد).
💬وسائل الشيعه، ج 11 ص 355
🌹@tarigh3
سلام علیکم احوال همسنگران عزیز چطوره؟! خوبین الحمدلله؟!
الهی شکر
بریم سراغ ادامه ی بحث دشمن شناسی و نفوذ
#نفوذ و #دشمن_شناسی
یه مطلبی براتون بگم تو قرآن این آیه را داریم خدای متعال به پیغمبرش میگه
اَلَم یَجِدکَ یَتیماً فَاوَا
ضحی/۶
تو یتیم نبودی، من تو رو پناه دادم؟!
این همه یتیم ما تو دنیا داریم خدا به یه دونه شون منت گذاشته، که بیاد به پیغمبر منت بذاره...؟!
اصلاً این داستان، داستان منت گذاریه؟!
نه!!
میدونی داستان چیه؟!
هجوم مشرکین قوی...
بعداً هجوم یهودیا قوی...
پیغمبر مبعوث شده دیگه، مسلمونا بریدن خدای متعال می خواد به مسلمونا بگه بابا بریدن نداره شما پیروز هستین...
چی میگه!!
میگه پیغمبر تو یتیم بودی یا نه؟! بله
این یهودی که انقدر باهاش درگیری اون موقع دشمن بود؟! آره
اون موقع تو کی رو داشتی؟! هیشکی
حتی باباتم نبود که از تو حمایت کنه؟! بله
اون دشمن با همه ی قوا دنبال این بود تو رو از بین ببره، تونست؟! نه
چی نگهت داشت؟! خدا
بابا الان که تو دیگه نیرو داری الان جای اینه که بترسن؟!
اگه این دشمن قرار بود از بین ببره اون موقع می برد نترس!!