" سلام علیکم و رحمه الله...؛"
" یا رب العالمین"
عرض تبریک ویژه یوم الله ۹ دیماه ؛ روز بصیرت و آگاهی ؛ روز افتخار و سربلندی مردم ایران
روزتون بخیر و شادی. وجودتون شاد و بانشاط...؛
هفته ای سرشار از تلاش و توفیق در پرتو نگاه سخاوت مندانه حضرت زهرا"ع" داشته باشید...؛
الهی در دنیا و عقبی سایه نشین و محفوظ در حریم پاک و پرسخاوت اهل بیت "ع" بوده و معیت و همراهیشان افتخار و زینت زندگیتان باشد...؛
🇮🇷🌸 الهی آمین 🌸🇮🇷
🇮🇷✌️🇮🇷
۹ دی را
روز میثاق با تو نامیدهایم
تا سالی یک بار
بیعت تازه کنیم با تو.
ای عشق!
جان بر کف در راه توایم.
🇮🇷✌️🇮🇷
#نهم_دی
#روز_بصیرت
🌹@tarigh3
🔷 ۹ دی روز ملی «بصیرت و میثاق امت با ولایت» گرامی باد.
♦️وصیت مخصوص حاج قاسم به کرمانیها در خصوص ولایت فقیه: «دوست دارم کرمان همیشه و تا آخر با ولایت بماند. این ولایت، ولایت علی بن ابی طالب است و خیمه او خیمه حسین فاطمه است. دور آن بگردید. با همه شما هستم. می دانید در زندگی به انسانیت و عاطفه ها و فطرت ها بیشتر از رنگ های سیاسی توجه کردم. خطاب من به همه شما است که مرا از خود می دانید، برادر خود و فرزند خود می دانید.»
🔸رهبر معظم انقلاب و حاج قاسم در کوه امام عصر (عج)، بالای مزار حاج قاسم، کرمان اردیبهشت سال ۱۳۸۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 به مناسب ۹ دی، بازنشر سخنرانی غم انگیز رهبر معظم انقلاب با مضمون «ای سید ما، ای مولای ما، دعا کن برای ما» در نماز جمعه سال ۱۳۸۸
♦️شهید آوینی: «حکومت خدا یعنی حکومت احکام خدا از طریق بندگانی که با این احکام از دیگران آشناتر هستند، یعنی ولایت مجتهد یا فقیه و این حکومت ضرورتاً مردمی است چرا که دست بیعت مردم نیز در آن دخیل است؛ همین سان که هست. هرچه مخالفت هست، در داخل و یا خارج از کشور، با همین ولایت است.»
🔸منبع: کتاب «آغازی بر یک پایان»، مقاله «پروسترویکای اسلامی وجود ندارد.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 کلیپی نوستالژیک از شعارهای حماسی مردم در راهپیمایی میلیونی ۹ دی سال ۱۳۸۸ در محکومیت بی حرمتی فتنه گران به شعائر تشیع در روز عاشورای آن سال
♦️شهید آوینی: «ولایت فقیه تنها صورتی است که حکومت اسلامی به خود می گیرد و این از حقایق است که تصور آن موجب تصدیق می شود و نیاز به استدلال ندارد.
♦️این ولایت پیش از مرحله تأسیس حکومت، خود به خود فعلیت و تحقق دارد، چرا که فرد متعهد نسبت به دین فطرتاً برای استضائه احکام عملی دین به مرجع رجوع می کند که او را اعلم و اعرف در شریعت می شناسد و بنابراین، تقلید شیوه ای کاملاً فطری و خود به خودی دارد.»
🔸منبع: کتاب «آغازی بر یک پایان»، مقاله «اسلامیت یا جمهوریت»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نهم_دی_ماه_سالروز_شهادت_صادق_لشکر_ویژه_۲۵_کربلا_گرامیباد
.
▪️ بار اولی که صادق به جبهه میرفت، تازه جنگ شروع شده بود. در حال و هوای آن دوران، بعضی از رزمندههایی که او را نمیشناختند، به دلیل ظاهر خاص و موهای بلند مزدستان به دوست و همراهش سید محمد موسوی میگفتند:
«این بچه خوشکل سوسول کیه آوردیش جبهه؟
.
▪️چند ماه نگذشت که به خاطر شجاعت و صلابت و ذکاوتش، همین بچه خوشکل شد فرمانده تیپ دوم لشکر ویژه ۲۵ کربلا ( شادی روح سردار شهید صادق مزدستان صلوات 🦋) 🎥 کلیپ تصاویر کمتر دیده شده شهید مزدستان.🌷🌷🌷
.
#سالروز_شهادت
کرامت امام زمان علیه السلام
داستان "حاکم شیعه نما"
شمس الدين محمّد بن قارون مى گويد:
در شهر (حلّه) مردى ضعيف البُنيه، ريز نقش وبد شکل زندگى مى کرد، او ريش کوتاه وموى زرد داشت، وصاحب حمّامى بود، به همين جهت به (ابو راجح حمامى) معروف بود.
روزى به حاکم حله که (مرجان صغير) نام داشت، خبر دادند که ابو راجح خلفى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) را دشنام داده است.
حاکم دستور داد تا او را دستگير نمايند. وقتى او را دستگير ونزد حاکم بردند. حاکم امر کرد او را تا حدّ مرگ کتک بزنند.
مأمورين حاکم او را از هر طرف مى زدند، آن قدر زدند که صورتش به شدّت زخمى شد، ودندان هاى پيشين او شکست.
حاکم به اين هم اکتفا نکرد، دستور داد تا زبان او را بيرون کشيده وبا جوالدوز سوراخ کنند. شکنجه او همچنان ادامه يافت، و(براى عبرت مردم وقدرت نمايى وبه اصطلاح نمايش غيرت مذهبى خويش) دستور داد که بينى او را سوراخ نموده وطناب زبر خشنى از آن عبور دهند ودر کوچه هاى حلّه بچرخانند ودر انظار مردم نيز او را ضرب وشتم نمايند.
مأمورين حاکم، دستور او را اجرا کردند، ديگر رمقى براى ابو راجح نمانده بود.
هر که او را مى ديد، مى پنداشت مرده است. با اين حال، حاکم دست از سر او نکشيد ودستور قتلش را صادر کرد.
عدّه ى که در صحنه حاضر بودند، گفتند: او پيرمرد سالمندى است وآنچه ديد، برايش کافى است. همين حالا نيز مرده است. او را رها کنيد که جان بکند. وخونش را به گردن مگيريد! وآن قدر اصرار کردند تا حاکم راضى شده ورهايش نمود.
بستگان ابو راجح، او را با صورت زخمى وزبان باد کرده که رمقى برايش نمانده بود به خانه اش برده، ودر اتاقى خواباندند، وهمه يقين داشتند که ابو راجح همان شب خواهد مُرد.
اما صبح هنگام، وقتى براى اطّلاع از حالش به خانه او رفتند، ديدند ابو راجح با چهره ى سرخ، ريشى انبوه وپاک، قامتى رسا وقوى ودندان هايى سالم، مانند يک جوان بيست ساله به نماز ايستاده است وهيچ اثرى از وضع وحال بد شب گذشته وجراحات او ديده نمى شود.
مردم که بسيار تعجّب کرده بودند، پرسيدند: ابو راجح! چه شده است؟
ابو راجح گفت: ديشب وقتى مرگ را در مقابل چشمانم ديدم، دلم شکست، زبان که نداشتم دعا کنم، در دل دعا کردم، واز مولايم امام زمان (عليه السلام) کمک طلبيدم.
وقتى تاريکى شب همه جا را فرا گرفت، نورى فضاى خانه را پر کرد. ناگاه جمال محبوبم امام زمان (عليه السلام) را مشاهده نمودم که دست مبارک را بر چهره مجروح من کشيده فرمود:
براى کسب روزى خانواده ات از خانه خارج شو! خداوند تو را عافيت بخشيده است.
صبح شد همين طور که مى بينيد، خود را ديدم.
خبر شفاى او فوراً همه جا پخش شد وبه گوش حاکم رسيد. حاکم او را احضار کرد. او که ابو راجح را ديروز آن طور ديده وامروز چنين مشاهده مى کرد در جا خشکش زد وبه شدّت به هراس افتاد.
از آن زمان، در رفتار خود نسبت به شيعيان حلّه تغيير روش داد.
حتّى محلّ امارتش را که در مکانى که منسوب به امام زمان (عليه السلام) بود تغيير داده واز آن پس به جاى اين که پشت به قبله بنشيند، (به جهت احترام) رو به قبله نشست! امّا هيچ کدام از اين ها به حال او سودى نکرد واو پس از مدت کوتاهى مُرد.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم🕯
#معجزهی_بوی_حرم!
🌷چندین سال پیش در محدودهای بین کوشک و شلمچه کار میکردیم. هرچه گشتیم تا ۹ ماه شهید پیدا نشد. مدام تیمهای جستجو به من فشار میآوردند که اینجا شهید نیست و میگفتند که آقای باقرزاده شما ما را سر کار گذاشتهاید. ولی من همچنان اصرار داشتم که در آن محدوده شهید وجود دارد و باید تفحص کرد. بعد از مدتی روحیه من هم ضعیف شد تا اینکه چند گروه از خانوادههای شهدا با یک گروه تلویزیونی به طلائیه آمدند تا برنامهای به نام «سرور سبز» را اجرا کنند.
🌷در آن روز نیز ما یک پرچم از حرم امام رضا(ع) را از آستان مقدس رضوی گرفته بودیم تا بر روی گنبد حسینیه طلائیه نصب کنیم. همینکه رایحه پرچم گنبد امام رئوف در فضا پیچید، پشت بیسیم به من اعلام کردند که ۸ شهید به ترتیب پیدا شدهاند و به محض اینکه شهدا را آوردند من دستور دادم استخوانهای این عزیزان را درون همین پارچه بپیچند؛ چرا که شهدا به واسطه بوی حرم امام رضا(ع) خود را به ما نشان داده بودند.
#راوی: سردار سید محمد باقرزاده، فرمانده کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح
♦️مرتضی رستی | ۲۸
▪️از داخل بیمارستان الرشید بغداد
در بیمارستان الرشید بغداد که بودیم یک سالن بود که حدود شاید بین ۱۰ تا ۱۵ تخت داشت و اکثر دوستان که آنجا بستری بودند از ناحیه ران پا تیر یا ترکش خورده بودند.
زخم های اکثر دوستان غیر از عفونت و ورم که باعث درد شدیدشان میشد بسیار کرم میزد، گاهی درد اینها آنقدر طاقت فرسا میشد که به پرستار التماس میکردند کاری بکند او هم تیغی میآورد بدون بی حسی در همان ناحیه ران میکشید شکافی ایجاد میکرد فشار میداد عفونتها بیرون میزد فرد مقداری راحت میشد و یکی دو روز بعد دوباره همین آش و همین کاسه یعنی طرف بی طاقت میشد چقدر ناله و التماس و خواهش تمنا میکرد تا اینکه پرستار راضی میشد یک تیغ ریش تراشی بیاورد و شیاری ایجاد کند و با فشار عفونتها را خالی کند.
بچه ها از شدت درد و خارش، وول زدن کرمها را فراموش میکردند خودم میدیدم داخل زخم یا زیر ران این بچه ها جمعیتی از کرمها وول میزنند بی انصاف پرستار هم باند یا گازی نمیداد که کاری انجام دهم.
گاهی استخوانهای شکسته پای این دوستان را به چشم میدیدم حتی یکی دو نفری استخوان هایش بیرون زده بود و یکسره دیده می شد. از طرفی خودم هم از ناحیه دست مشکل داشتم ولی به هر طریقی بعد از رفتن پرستار سعی میکردم کمکشان کنم فقط مشکل این بود که نمیتوانستم پایشان را بلند کنم و زیرش را تمیز کنم خودشان هم توان نداشتند، خب ران تیر خورده بود و خرد شده بود تا جاییکه ممکن بود کمک می کردم، هر کدوم از دوستان که ظرف ادرار میخواستند با هماهنگی با نگهبان پشت در میرفتم ظرف میآوردم می بردم خالی میکردم.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
مرتضی رستی | ۲۹
▪️عکس العمل جالب جوان سنی
در بیمارستان الرشید بغداد، یک پرستار روزهای اول می پرسید: که شیعه هستی یا سنی؟ یکی از دوستان اهل تسنن بود گفت: سنی هستم .پرستار عراقی گفت: چی لازم داری برایت بیاورم! البته برای ما مهم نبود چون او هم اسیری مثل ما بود ولی اون آقا مثلاً میخواست بفهماند که نسبت به شماها بی تفاوتم، اتفاقا آن دوست اهل تسنن ما هم خودش متوجه این جریان بود و جوری وانمود میکرد که من هم یک ایرانیم و فرقی بین ما نیست و در ایران همه ما مثل هم هستیم.
از آن طرف در بین ما یک خلبان هلیکوپتری هم بود که چند تیر خورده بود و با ما بسیجیها روی خوشی نداشت و گاه متلکی میگفت. من با بی تفاوتی به افکار و عقایدش کمکش میکردم حتی یکبار از من پرسید تو بسیجی هستی؟ جواب دادم بله! با همین حال باز هم گاه و بیگاه با زبان سردش کلمهای بیرون میپراند که در خور شأن یک هم وطن یا یک خلبان نبود. گاهی آن پرستار عراقی به ایران توهینی میکرد او هم نصف و نیمه تائید میکرد.
🔻چرا انگلیسی بلد نیستید!؟
یک روز پرستار آمد و مثل همیشه مستقیم سراغ آن دوست اهل تسنن زاهدانی رفت و موقع بیرون رفتن از آسایشگاه آن دوست گفت: پنکه سقفی خراب است یا اینکه لامپ روشن نمیشود یکی از این ۲ که یادم نیست. پرستار چهارپایهای آورد، بالا رفت که درست کند به انگلیسی کلمهای گفت و پرسید: کی انگلیسی بلده، چند نفرتون انگلیسی صحبت می کنید؟ کسی چیزی نگفت حالا شاید نمیخواستند با این آدم هم کلام شوند این پرستار هم کلی ماها را سرزنش کرد البته این آقای خلبان بزحمت چند کلمهای صحبت کرد. بعد آن پرستار عراقی گفت: در کشور ما بچهها همه از کودکی انگلیسی یاد میگیرند حتی برنامه کودک مثل کارتونها با زبان انگلیسی پخش میشود که بچهها انگلیسی بفهمند.
🔻خمینی نگذاشته انگلیسی یاد بگیرید!
بعد ادامه داد که بله خمینی در کشور شما فوتبال و یادگیری زبان انگلیسی را حرام کرده و ... در همان لحظه صدایی امد! نگو که برق گرفتش، خیلی وحشت کرد! این آقای خلبان گفت: دیدی اسم خمینی را آوردی برق گرفتت! بعد که رفت بچهها گفتند: اتفاقاً خیلی خوب شد چون دفعه بعد یا اسم امام رو نمیاره یا هرکاری رو به امام منسوب نمیکنه. با این حرف، جناب خلبان تو لاک خودش فرو رفت، فهمید که مجروحین همه برای امام احترام خاصی قائل هستن.
🔻درس عبرت برای پرستار
رو راست بگم علیرغم اینکه معمولا ما بد کسی رو نمیخوایم از اینکه این پرستار در حین بد و بیراه گفتن به رهبرمان برق گرفتش تو دلمان خوشحال شدیم. بعد یکی از بچهها گفت: همچی ته دلم یخ کرد، با خودم گفتم ایکاش با سر میآمد پایین. خلاصه یکی دو بار دیگه هم آمد گفت: دیگه از خمینی بد نمیگم چون ممکنه برق بگیرتم یا بلایی به سرم بیاد.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
🌱🌼#نکته
اگه تو مذهبی باشی شیطونت هم مذهبیه
اگه دانشجو باشی شیطونت هم دانشجویه
اگه نوجـوون باشی شیــطونت هم نوجـوونه
و خیـلی خـوب میدونه چـطوری گولـت بـزنه😒
مثلا شیطون به تویی که مذهبی هستی📿
هیچوقت نمیگه برو مشروب بخور🍾
نمیگه کشف حجاب کن 👩🏻🦱
ازجایی زمینت میزنه که نفهمی ازکجا خوردی 😑
اون قـدرتی از خــودش نداره ، فقط با وسوسه
روی فاسدکردن باورهات سرمایه گذاری میکنه🌱🌼
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حتماببینید 👌👌
امام خامنهای:
بیعقلها خواستند حرکت مردمی (۹ دی) را خراب کنند گفتند راهپیمایی حکومتی! نفهمیدند حکومت را تعریف میکنند!
#حماسه_نهم_دی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وَتَجْعَلَنِىبِقَِسْمِكَ
رَاضِياًقانِعاً ...
میشودآمدنت
قسمتِزندگانیِماباشد؟!
العجل یا مهدی عج🌱💔
🌹@tarigh3
گاهی خدا
برایت همه پنجره ها را میبندد
.
و همه درها را قفل میکند
زیباست اگر فکر کنی آن بیرون هوا طوفاني
است و خدا درحال مراقبت از توست🍂
🌹@tarigh3
رفته بودم بعلبک تا دکتر را ببینم. آنجا هتلی بود که در اختیار امام موسی صدر بود. امام موسی به من گفت: برو ببین دکتر مصطفی کجاست؟ چون هتل در اختیار امام موسی صدر بود، من درِ اتاقها را باز میکردم، و حتی میرفتم بالای سر آنهایی که خواب بودند تا دکتر را پیدا کنم. هرچه گشتم او را پیدا نکردم. برگشتم و گفتم: خبری از او نیست. امام موسی گفت: کجاها رو گشتی؟ گفتم: اتاقها رو دیگه. گفت: اون که توی اتاق نمیخوابه، برو روی نیمکتها رو بگرد، یا بین اونهایی که روی زمین خوابیدن. آمدم توی سالن را دیدم. او را روی یکی از نیمکتها پیدا کردم که خوابیده بود و کتش را هم روی سرش کشیده بود. بیدارش کردم و گفتم: دکتر پاشو، کارت دارن.
#شهید_مصطفی_چمران
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۱۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۱۵
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
صداى لا اله الا الله جمعیت باغ بهشت را پُر کرده بود. صحنه غم انگیز و دلگیری بود انگار توی آن تابوت کسی خوابیده بود که پسر عزیز کرده همۀ آن جمعیت بود. مردم فریاد
می زدند،
این گل پرپرشده
فدای رهبر شده
برای دفن شهدا
مهدی بیا مهدی بیا....
چشمم به مریم افتاد؛ گوشه ای ایستاده بود و زیر بازوی منصوره خانم را گرفته بود، داشت از توی قمقمه ای که دستش بود به او آب می داد. جلوتر رفتم. منصوره خانم بی حال و بی رمق بود و رنگش پریده بود. برای یک لحظه ترسیدم.
مریم گفت: مامان ناراحتی کلیه داره؛ به خاطر کلیه هاش نباید غصه بخوره و عصبی بشه.
مادر و رؤیا و نفیسه و مریم هم رسیدند و سعی کردند کاری کنند تا حالمنصوره خانم زودتر خوب شود.
هنوز مراسم تمام نشده بود اما ما با منصوره خانم و من به میدان امام خمینی که میدان اصلی شهر است، آمدیم. حال منصوره خانم کمی بهتر شده بود. موقع خداحافظی با مادر قرار گذاشتند روز
چهارشنبه به خانه ما بیایند و برای خرید عروسی به بازار برویم. دم مغرب بود و ما توی اتاق نشسته بودیم. تلویزیون روشن بود. بابا به اخبار و تماشای تلویزیون خیلی علاقه مند است. با صدای بلند ما را صدا زد و گفت: «بچه ها، علی آقا.» صدا و سیمای مرکز همدان داشت گزارشی از جبهه پخش می کرد. علی آقا روی تپه ای نشسته بود و داشت درباره جاده ام القصر و رزمندگانی که در آنجا به شهادت رسیده بودند صحبت میکرد. میگفت هواپیماهای دشمن علاوه بر آنکه مناطق عملیاتی را بمباران میکردند، گاهی تیرآهن و سنگ و گونیهای شن بر سر رزمندگان میریختند.
همه با اشتیاق به تلویزیون و علی آقا نگاه میکردند. فقط من بودم که نمی توانستم شادی ام را بروز دهم.
ادامه دارد....
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۱۵ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۱۶
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 فردای آن روز بابا خانه نبود. حدود ساعت ده صبح در زدند.. نفیسه که آن موقع شش ساله بود در را باز کرد. آمد و گفت: «خواهر جون، علی آقا اومده.»
مادر چادر سر کرد و دوید جلوی در هرچه تعارف کرد علی آقا داخل نیامد. من که از صبح زود مانتو و مقنعه و چادرم را اتو کرده و آماده گذاشته بودم، آنها را پوشیدم و با مادر راه افتادیم. علی آقا و منصوره خانم جلوی در حیاط ایستاده بودند. سلام کردم. علی آقا همچنان سر به زیر بود. همان اورکت کره ای تنش بود و کلاه آن را تا روی پیشانی اش پایین کشیده بود؛ طوری که ابروهایش هم معلوم نبود. زیر لب جواب سلامم را داد. علی آقا با رنوی سفیدرنگی که مال دوستش بود دنبالمان آمده بود. منصوره خانم جلو نشست و من و مادر عقب. آن روز از توی آینه برای اولین بار چشمهای آبی اش را دیدم. شب قبل باران باریده بود و کوچه تمیز و خیس و هوا لطیف و بهاری بود. اواسط خیابان شریعتی نزدیک میدان امام علی آقا ماشین را پارک کرد. پیاده شدیم و رفتیم به طرف بازار مظفریه، علی آقا دست در جیب جلو جلو میرفت. قوز کرده بود. سرش پایین بود و حرف نمیزد. من هم حرفی برای گفتن نداشتم. سر بازار که رسیدیم آمد کنارم ایستاد و طوری که به سختی میشنیدم، گفت: «زهرا خانم ببخشید توی همدان که هستیم بهتره با هم راه نریم ممکنه خانواده شهید، مادر، همسر یا فرزند شهیدی ما را با هم ببینن و دلشان بگیره.»
سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و گفتم: «چشم.»
منصوره خانم گفت: اول بریم حلقه برداریم. جز دو سه زرگری بقیه مغازه ها تعطیل بودند. اواسط بازار مظفریه زرگری کبریایی باز بود. وارد زرگری شدیم. منصوره خانم به فروشنده گفت: «حلقه میخوایم.»
ادامه دارد....
🌹@tarigh3
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#نمیگذاشت_حرف_آقا_شهید_بشه!!
🌷دوستش میگفت: حضرت آقا که فرمودند تولید ملی، فردا محمدحسین گوشیشو عوض کرد و یه گوشی ایرانی گرفت. محمدحسین عادت داشت موقع سینهزنی پیراهنش رو در بیاره شور میگرفت تو هیئت، میگفت برا امام حسین کم نذارین. حضرت آقا که فرمودند شعور حسینی؛ محمد حسین دیگه این کار رو نکرد. روز عید که بچهها چراغارو خاموش کردن تا روضه بخونن چراغ رو روشن کرد و گفت:...
🌷و گفت: حضرت آقا گفتن با شادی اهل بیت شاد باشید با ناراحتیشون ناراحت. کی گفته ما دیوونه حسینیم؟! کاملاً هم آدمای عاقل با شعوری هستیم. عاقلانه عاشق حسینیم. به قول خودش نمیذاشت حرف آقا شهید بشه. بلافاصله اطاعت میکرد. توی جلسات مبنای حرفاش فرمایشات حضرت آقا بود، رو کار تشکیلاتی حساس بود پای کار بود، هدف رو در نظر میگرفت و طرح میریخت و ولایت پذیری اعضاء براش اولویت داشت.
🌹خاطره ای به یاد شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانی
❌️❌️ خودمونیم؛ ما چهکارهایم؟!!
🌹@tarigh3
خدایا!
ما رو بابت کارایی که تو اولویت نبود ولی ما وقت درست و حسابی براشون گذاشتیم
ببخش... ♥️
خدا چقدر قشنگ میگه :
وَاللَّهُ يَعْلَمُ مَا فِي قُلُوبِكُمْ
حواسم هست چی تو دلت میگذره...
کسی که توجهات خویش را یکی گرداند و تنها دلنگران امر آخرتش باشد، خداوند عهدهدار دلنگرانی دنیوی او خواهد شد.
و کسی که دلواپسیهایش در امر دنیا او را #پراکندهدل کرده باشد، خداوند پروایی ندارد که در چه ورطهای از ورطههای دنیا به هلاکت برسد.»
خودتون رو ارزون نفروشید!
خداوند در قرآن فرمود که:
حالا که میخواید خودتون رو بفروشید به یک مشتری بفروشید که شما رو خوب میخره ،قدر شما رو میدونه و اون مشتری هم منم...
علامه حسن زاده آملی🍃