eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
7.2هزار ویدیو
47 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
5.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆امام صادق علیه السلام: ازحقوق مابرشیعیان این است که... 🎉 34 روز مانده تا میلاد امام زمان علیه السلام 🌹@tarigh3
آقا امیر المومنین علیه السلام: به زندگیِ دنیا را کم کنید. نهج‌البلاغه،خطبه ۲۰۴ 🌹@tarigh3
وَ إني لا أثِقُ إلا بِرَحمتك . . «و من تنها به مهربانیِ تو اعتماد دارم یا الله...» 🌹@tarigh3
23.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥معراج شهدا / وداع با پیکر ۵ تن از شهدای حملات اخیر رژیم صهیونیستی 🔹پیکرهای مطهر شهدای حمله اخیر رژیم صهیونیستی در سوریه بر روی دستان مردم تهران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀پست شهیدانه ✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦ 🔸️من سلام شما را به شهدا خواهم رساند.. 🌹شهید محمدغفاری ..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊 شادی روح شهداء صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🙏💐🌸 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ نفوذ جاسوس انگلیسی در لباس روحانیت و اجتهاد! 🔹️ یک همجنس‌باز ایرانی‌الاصل با نفوذ در حوزه نجف تا سطح اجتهاد پیش رفت! آنجا سید و مجتهد شد، به ایران آمد و در امتحان ورودی خبرگان هم قبول شد! حتی در لیست انتخاباتی بعضی از جناح‌های سیاسی قرار گرفت اما سال ۱۳۹۴ در دقیقه نود‏ شناسایی و دستگیر شد. 🔹️ نامش سید سعید جلیلی چوب‌تراش  معروف به سعید آل‌محمد بود، چوب تراش یک جاسوس انگلیسی بود که تلاش داشت به مجلس خبرگان ایران نفوذ کند. 🔹️ وی با آموزش هایی که در سازمان های جاسوسی انگلیس به ویژه در MI6 دیده بود، توانست در نجف تا درجه اجتهاد هم پیش برود. پس به هیچکس اعتماد نکنین در هر لباسی جاسوس و نفوذی وجود دارد حتی مجتهد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 شبکه منوتو در کمتر از 2 دقیقه تبیین میکنه که عدم مشارکت در انتخابات چه نتیجه‌ای داره این فیلم را به هر کسی که برای شرکت در انتخابات مردده نشون بدید ما؛ مجموعه کانال شما چی؟؟؟
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۵۶ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۵۷ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 آن شب، آخرین شبی بود که علی آقا در همدان بود. صبح روز بعد میخواست به منطقه برود. ساکش را بسته بودم اما هنوز ریزه ریزه چیزهایی را که به ذهنم میرسید جا می‌کردم توی ساکش. هر جا میرفتم به دنبالم می‌آمد. آخرش گفت: فرشته، چقدر راه می ری؟ بشین کارت دارم. با تعجب نگاهش کردم. دستم را گرفت و نشستیم وسط اتاق، روبه روی هم. گفت یه چیزی بپرسم راستش را میگی؟! قلبم تند تند میزد. حتی نمی توانستم فکر کنم درباره چه چیزی می‌خواهد حرف بزند. گفتم: «آره. بگو چی شده؟!» لب گزید و گفت حتماً تا حالا دستت آمده من آدم تو داری‌ام. خندیدم و گفتم: خیلی! حالا او می‌خندید اما این دفعه میخوام حرف دلم را بزنم. نمی دانستم منظورش چیست با تعجب به چشم‌های آبی‌اش نگاه کردم. گفت: «فردا میخوام برم ،اما بدون تو سخته، نمی‌دانم چرا این طوری شده م!» قلبم داشت می‌آمد توی دهانم. نفس حبس شده ام را رها کردم. واقعا این علی آقا بود که از این حرفها را می‌زد؟! او که به زور احساساتش را بیان میکرد حالا چه شده بود! گفت: «می آی با من بریم دزفول؟» آن روزها اوج بمباران و موشک باران دزفول هم بود. از شنیدن این جمله ذوق زده شدم. دستش را گرفتم و گفتم: وای ترسیدم. فکر کردم چی میخوای بگی! آره چرا نمی‌آم. نگرانی و لبخندی توأمان صورتش را پُر کرد. پرسید: «وجیهه خانم و بابا چی؟ می‌ذارن؟» نفس راحتی کشیدم. ببخشیدها مثل اینکه من زن توام. اجازه من دست توئه. اون بندگان خدا حرفی ندارن. با همان نگرانی گفت: آخه اونجا خیلی خطرناکه. آن قدر از شنیدن این حرف خوشحال شده بودم که بدون توجه به خطرهای دزفول بلند شدم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم. گفتم: برای شما خطرناک نیست؟! گفت: ما فرق می‌کنیم فرشته، خوب فکر کن. کمد را باز کرده بودم می‌خواستم چند لباس بردارم. پرسیدم: «اونجا هوا چطوره؟» گفت: «بهشت مثل «بهار» برگشتم و چشمکی زدم و گفتم بدجنس! تنهایی میخواستی بری بهشت. دیگر چیزی نگفت. بلند شد و شبانه وسایل مختصری جمع کردیم. قابلمه و قاشق و چند دست کاسه و بشقاب و پیک‌نیک و وسایل آشپزخانه و یک چمدان لباس و آلبومهای علی آقا و چند تایی پتو بقیه وسایل را هم جمع کردیم و توی کارتن گذاشتیم تا بگذاریم خانه مادر. این کارها تا نزدیک صبح طول کشید. علی آقا یک دفعه تصمیم گرفته بود خانه را خالی کنیم و تحویل صاحبش بدهیم. می‌گفت: «ما که نیستیم شاید کسی باشه بخواد چند وقتی اینجا زندگی کنه.» با هم کار می‌کردیم و علی آقا برایم می‌گفت که خانه ای توی یکی از شهرکهای اطراف دزفول به او و دوستش، هادی فضلی، داده اند. هادی و همسرش و دختر کوچک‌شان چند روز پیش اسباب کشی کرده و به آنجا رفته بودند. کارتن ها را روی هم توی هال چیده بودیم. چند ساعتی تا صبح بود. بین وسایل جایی پیدا کردیم و یکی دو ساعتی خوابیدیم. صبح وسایل را بردیم و گذاشتیم توی انباری گوشه حیاط و خرپشته خانه مادر علی آقا. موضوع رفتن‌مان را به بابا و مادر گفت. آنها حرفی نداشتند. مادر فقط تأکید می‌کرد «مواظب خودتان باشید. رسیدید تلفن بزنید. ما رو بی خبر نذارید.» علی آقا وسایلی را که قرار بود با خودمان ببریم پشت آهوی خردلی جا کرد. منصوره خانم در همدان نبود. چند روز قبل از پنجم دی ماه، اولین دختر مریم مونا به دنیا آمده بود. بعد از خداحافظی با کسانی که در همدان بودند، سوار آهو شدیم و راه افتادیم به طرف دزفول. توی جاده از معمولان به این طرف علی آقا نوار کاستی را توی ضبط ماشین گذاشته بود که سرودهای حماسی و انقلابی می‌خواند. یکی از آنها را خیلی دوست داشت. تا تمام می‌شد نوار را می‌زد عقب تا دوباره بخواند. شب است و چهره میهن سیاهه نشستن در سیاهی ها گناهه تفنگم را بده تا ره بجویم که هر کی عاشقه پایش به راهه برادر بی قراره برادر شعله واره برادر دشت سینه ش لاله زاره شب و دریای خوف انگیز و طوفان من و اندیشه های پاک پویان برایم خلعت و خنجر بیاور که خون می‌باره از دلهای سوزان برادر نوجوونه، برادر غرق خونه برادر کاکلش آتش فشونه ادامه دارد 🌹@tarigh3