eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
654 دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
6.9هزار ویدیو
46 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
در اینستا پاک بودن ...✋🏼🤣🤣🤣 .
💢 یمنی‌ها یک کشتی باری نظامی آمریکایی را هدف قرار دادند ‼️سرتیپ یحیی سریع، سخنگوی نیروهای مسلح یمن: نیروی دریایی ارتش با موشک‌های مناسب، کشتی باری نظامی آمریکایی «OCEAN JAZZ» را در خلیج عدن هدف قرار داد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مشارکت ۶ کشور در تجاوز دیشب به یمن دولت‌های آمریکا، انگلیس، استرالیا، کانادا، هلند و بحرین در بیانیه‌ای مشترک گفتند که ۸ پایگاه نظامی جنبش انصارالله یمن را هدف حمله قرار دادند.
🔴تنگسیری: یمن از کسی فرمان نمی‌گیرد فرمانده نیروی دریایی سپاه: 🔸عملیات دریایی یمن در تنگه باب المندب و اجتناب از تردد کشتی‌های متعلق به رژیم صهیونیستی و یا شناورهایی که مقصدشان به سوی رژیم اشغالگر باشد در راستای حمایت از مسلمانان است. 🔸یمن، کشوری مستقل است که از ارتشی قوی برخوردار است و یک رهبر قوی نیز دارد که به‌طور مستقل عمل می‌کند و از هیچ طرفی فرمان نمی‌گیرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😁 مامانه زنگ زده به بابام و یه سری مشخصات رد و بدل شده بعد گفته خب حاج آقا ان شاءالله من و دخترم چهارشنبه میاییم دخترتون رو ببینیم🙄 (کاملا جمله خبری بوده نه پیشنهاد) بابامم گفته حاج خانم اجازه بدید من با دخترم صحبت کنم و یه جلسه بچه ها تلفنی صحبت کنند اگه تفاهمات اولیه بود بعدش یا برن بیرون یا اگه میخوایید بیایید خونه با پسر بیایید. فرداش دوباره زنگ زد گفت پس ان شاءالله جمعه من و دخترم میاییم ببینیمتون. بابام گفتند حاج خانم جمعه ما مهمون داریم نمیشه. ولی یه روز دیگه با اقا پسرتون بیایید. دوباره شنبه زنگ زده گفت من و دخترم دوشنبه میاییم. بابام دیگه ناراحت شده مستقیم گفت خواهش میکنم با پسرتون بیایید. جوان ها هم همدیگه رو باید ببینند. مادرش گفته بود نه اخه پسر من حساسه و عاطفیه بخاطر همین من و دخترم میاییم. بابام هم برای بار سوم گفت ما اینطوری رسم نداریم لطفا با پسر بیایید. دیگه زنگ نزدن..... برو دیگه برنگردی😂😇 پ. ن ۱ : دختر ما فولاده و اصلا عاطفی نیست😂 پ.ن ۲: پسره زن نمیخواد به زور مادر و خواهر دارن میرن خواستگاری و پسره نمیاد پ.ن۳:اره مدل ۱۰ سال پیشه و عهدقجر که خواهر و مادر برن بپسندن اول. بعد پسر بره😐 پ.ن ۴: پسر انقدر عاطفی، موش بخورتش الهی ،خواستگاری هم نمیاد دلش اووف نشه. تو خیابون هم نميره؟ اووف نمیشه؟ پ. ن ۵: مگه مادر بپسنده پسر هم ۱۰۰ درصد میپسنده. کنترلگری مادر از تلفن اول مشخصه. دخالتش در زندگی که بماند چقدره... 🌹@tarigh3
من‌‌همان‌‌رانده‌شده‌ ازدر غِیرم‌ ارباب..؛ نیست‌‌غیراز‌تومرا هیچ‌‌خریدارحسین💔 🌹@tarigh3
🍃🌺🍃🌺 💢گاهی به بهونه‌ی گرفتن کتاب میرم خونشون... دوستش دارم و دلم نمی‌خواد ناراحتیش و ببینم....آخه بهترین رفیقم هست و در کنارش احساس آرامش میکنم.... حال و هواش و می‌دونم و از دلتنگیاش خبر دارم.... بیشتر نوشته‌هاش پرِ از واژه‌های دلتنگی و غم.... دیروز که سرزده رفته بودم خونَشون در رو که باز کرد از حالت چشاش معلوم بود که دوباره گریه کرده...😢 گفتم: زینب چرا رنگ و روت پریده اتفاقی افتاده؟؟ رو کرد به من و گفت: _نه عزیزم چیزی نیست. وارد خونشون که شدم صدای مداحی از اتاق پدرش میومد... با خودم گفتم: الان چه وقته اومدنت بود خونه‌ی مردم....."بنده‌ی خدا" خلوت کرده با "پدرش" حالا تو این وسط اومدی ضد حال... بهش گفتم: زینب جون قربونت مزاحمتت نمیشم اومدم فقط کتابت و بدم و برم... با نگاه مهربونش رو کرد به من و گفت: _خواهری چرااا مزاحمت خوب کردی اومدی...برم لب تابم رو خاموش کنم الان میام... گفتم:نه بزار بخونه مداحیشو دوست دارم... خلاصه اومد نشست کنارم... یک آهی کشید و گفت: روز پدر نزدیکه... می‌دونی چند ساله تو حسرت نگاهش موندم!! اصلا می‌دونی توحسرت یک "نگاه موندن" یعنی چی ؟؟؟ دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم‌ و گفتم : می‌دونم...!!😔 گفت: شاید بدونی اما مثل من که درکش نکردی....!!💔 دیدم اشکاش سرازیر شد و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن...!! دلم لرزید با چشمهای پر از اشک ناخودآگاه بغلش کردم و گفتم: شاید اون طوری که باید احساستو درکت نکنم... اما تو رو مثل خواهرم دوست دارم و می‌دونم در حسرت ۴۱ سال برای دیدن پدری که نیست(شهید مفقود‌الاثر) و حتی نشانی ازش نیومد تا مزاری ساخته بشه که روز پدر که میشه شاخه گلی برداری و بِبری رو سنگ مزارش بزاری و با زبان ساده بگی: ♥️ پدرم عشقم♥️ روزت مبارک یعنی چی...!! دستش رو گرفتم و گفتم :بلند شو چند شاخه گل بگیریم و بریم گلزار شهدا... کنار مردان بی‌ادعا و شهدای گمنام..... این مداحی رو بزاریم و یک دل سیر گریه کنیم به یاد تمامی شهدای عزیزمون....!! شاید این تنها کاری باشه که بتونه کمی دلتو آروم کنه ...!!♥️ هر شهیدی ترک دنیا کرد و رفت عشق را اینگونه معنا کرد و رفت عشق یعنی با خدا تنها شدن قطره باشی با خدا دریا شدن 🍃🌸 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیرمرد افغانی به امید دختر دار شدن ۴ تا زن گرفته از زن اولش ۱۸ تا پسر داره. از زن دومش ۱۶ تا. از زن سومش ۱۴ تا. از زن چهارمش ۱۲ تا. جمعا ۶۰ تا پسر داره ولی خدا بهش دختر نداده. خدا رو شکر ناامید شده وگرنه باید به ضرب گلوله متوقفش میکردن 😄 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی خداوند گلوگاه درست میکنه اونایی که از عشق چیزی نمیفهمن میگن: «خدا میخواست حال منو بگیره و یا میخواست بابت کارهای بدم تنبیهم کنه!! این بدترین نوع نگاهه!! مگه خدا عقده ایه که بخواد مدام چیزهایی که به ما داده رو به رخمون بکشه!؟ عقده ای ماییم که تا چشممون به 4 تا چیز افتاد یادمون رفت کی این چیزها رو برامون فراهم کرد و کی ما رو به آرزوهامون رسوند!! اما اونایی که عاشقی کردن رو بلدن و با عشق بیگانه نیستند وقتی به گلوگاه ها میرسند میگن : اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟! 🥰🥰🥰 اونا سریع میرن پیش خدا و میگن چه کار باهام داشتی که راهمو بستی؟ 😌 اونا میدونن مراد از گلوگاه ها تازه کردن دیدارهاست و وقتی دیدارها تازه بشه همه درها باز میشه... 🌹@tarigh3
♦️زیبایی ببینیم.. کوچولو باشی... پیش بابا شاگرد باشی.... از خدا هم غافل نباشی.... 🍃🌸💐🌻💐🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+یاایهاالذین امنو _جانم +هروقت ندونستی کجا بری به سمت من بیا ‌ 🌹@tarigh3
🌸به وقت نیایش🌸 خدايا! مرا به خاطر چیرگی غم از رعایت واجبات و به کار بستن مستحبات خود باز مدار. 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۵۸ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۵۹ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ کاش با سعید آقا نمی‌رفتیم. آقا هادی و فاطمه مشغول چیدن اسباب و اثاثیه‌شان بودند. وقتی وارد خانه شدیم وسایل‌شان توی راهرو بود. هنوز درست و حسابی جاگیر نشده بودند. خانه خیلی آشفته و ریخت و پاش به نظر می‌رسید. همه جا خاکی و کثیف بود. همان لحظه اول فکر کردم یک نظافت کلی نیاز دارد. صبح روز بعد هم مردها رفتند و آن ماجراهایی پیش آمد که هنوز حسرت آن اشتباه را می‌خورم و آن بی فکری که حاصل کم تجربگی و خامی‌ام بود. دو سه روز بعد از رسیدنمان به دزفول نزدیک ساعت ده صبح بود که در زدند. فکر کردیم همان کسی است که علی آقا گفته. چادر سر کردم و رفتم پشت در پرسیدم: «کیه؟» صدا نا آشنا بود گفت: منم معاون علی آقا سعید صداقتی سعید آقا گفت: «آمدم ببینم مشکلی ندارید؟ گفتم: «علی آقا و آقا هادی شنبه صبح رفتن منطقه گفتن به این زودی برنمی‌گردن.» سعید آقا با تعجب گفت: من دارم میرم اهواز. خانم منم اهوازه، با خانم حاج حسین همدانی و آقای بشیری و چند خانواده دیگه. بیاید با من بریم گفتم: «آخه علی آقا خبر نداره. ممکنه امشب برگردن و نگران بشن.» سعید آقا گفت: «شما رو بذارم اهواز، میرم پیش علی آقا. خودم بهش می‌گم. فقط زود باشید موندن شما اینجا صلاح نیست.» از شانس بد ما همان موقع دوباره وضعیت قرمز شد و صدای ترق و تروق ضدهوایی‌ها درآمد. سعید آقا با نگرانی گفت: زود زود عجله کنید! من میرم تو ماشین. مانده بودم چه کار کنم. جریان را به فاطمه گفتم. فاطمه گفت: «فرشته بهتره بریم. راستش شبا که وضعیت قرمز می‌شه، من خیلی می‌ترسم. می‌ریم اهواز؛ موقعی که هادی و علی آقا خواستن برگردن ما هم باهاشون برمی‌گردیم.» با شنیدن نظر فاطمه مشغول جمع کردن لباسها و وسایلم شدم. اما، هنوز احساس خوبی نداشتم. انگار کسی مدام می‌گفت: «نرو.» هنوز هم وقتی یاد آن روز و آن ماجرا می افتم با خودم می‌گویم کاش با سعید آقا به اهواز نمی‌رفتیم. کاش اصلا خانه نبودیم و در را باز نمی کردیم. حتماً آن وقت پیشامدها طور دیگری اتفاق می افتاد؛ در را باز کرده بودم. هرچند همان موقع هم فکر کردم باید مقاومت کنم اما نمیدانم چرا مقاومت نکردم. اصلا نمیدانم چرا، با اینکه دلم راضی به رفتن نبود، با سعید آقا رفتیم! توى لندرور سعید آقا نشستیم. سعید آقا پرگاز به طرف اهواز میراند و دلِ من مثل سیر و سرکه می‌جوشید و زیر لب دلهره هایم را به فاطمه می‌گفتم. سعید آقا متوجه اضطرابم شده بود، گفت: «چرا این قدر نگرانید؟ ناراحت نباشید گفتم که من امروز حتماً علی آقا رو می بینم حتما هم بهش می‌گم.» بالاخره به اهواز رسیدیم. از روی پل کارون گذشتیم. چند خیابان شلوغ و یک بیمارستان بزرگ را پشت سر گذاشتیم جلوی یک خانه ویلایی و قشنگ توقف کردیم. سعید آقا چند تا بوق زد و گفت: «اگه همۀ خانما با هم باشن، خیال ما راحت تره.» کمی بعد، زنی که چادر سفید گل داری پوشیده بود در را باز کرد. از همان روی چادر متوجه شدم زن باردار است و کمی بعد هم فهمیدیم که همسر سعید آقاست. با ما تعارف و خوشامدگویی کرد و وارد حیاط شدیم. ادامه دارد 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۵۹ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۶۰ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 خانه برخلاف خانه ما خیلی بزرگ و دلباز و شیک بود و حیاطش هم پُر از دار و درخت و باغچه های پرگل. یک تاب سفید ننویی هم وسط حیاط بود. خیلی زود با خانم سعید آقا که اتفاقا اسمش فاطمه بود وست شدیم، به او گفتم که نگرانم آقا سعید یادش برود به علی و آقا هادی بگوید. فاطمه خانم گفت: «سعید! سعید یادش نمی‌ره؟ محاله، حتماً به حاج آقاهاتون می‌گه.» با شنیدن این حرف کمی خیالم راحت شد. خانه اتاقهای بزرگ و زیادی داشت و هر خانواده توی یکی از اتاقها زندگی می‌کرد. البته آشپزخانه و سرویس بهداشتی مشترک بود. کمی بعد، خانم حاج آقا همدانی به استقبالمان آمد و خوشامد گفت. بچه هایش وَهَب و مهدی و زهرا، هم کنارش بودند. آن شب چون سعید آقا نیامد ما توی اتاق آنها خوابیدیم. هرچند تا صبح از نگرانی و دلهره خوابم نبرد و توی رختخواب وول خوردم. وقتی برای نماز صبح بیدار شدم اضطراب عجیبی داشتم. دور سفره صبحانه نشسته بودیم که صدای زنگ خانه نیم خیزمان کرد. یکی از خانم ها رفت و در را باز کرد و آمد توی اتاق و گفت: «فرشته خانم آقای چیت سازیان با شما کار دارن.» به فاطمه نگاه کردم و لب گزیدم و سر تکان دادم و زود چادرم را سر کردم و دویدم جلوی در. فاطمه دنبالم آمد. علی آقا تمیز و مرتب و خوش پوش ایستاده بود پشت در. معلوم بود حمام کرده. آقا هادی مضطرب و عصبانی بود. تا فاطمه را دید تویید: «پس شما کجایید؟!» علی آقا چیزی نگفت. ساکت ایستاده بود و مرا نگاه می کرد. آهسته سلام کردم و دستش را گرفتم و گفتم بیا تو. صبحانه خورده ید؟» باز هم چیزی نگفت. نفسم بند آمده بود تازه می‌فهمیدم آن دل شوره و دلهره بی دلیل نبوده. با ترس و خجالت گفتم: «مگه سعید آقا بهتون نگفت؟ خودش گفت حتما بهتون میگه!» علی آقا نگاهی به آقا هادی کرد و با تعجب گفت: «کی کدام سعید؟» - سعید صداقتی نه ما از دیروز سعید را ندیدیم پرسیدم پس از کجا فهمیدید ما اینجاییم؟» علی آقا با بی حوصلگی جواب داد: یکی از همسایه ها شما را دیده بود که سوار ماشین سعید صداقتی شدید. حدس زدیم شاید شما را آورده اینجا.» به جای اینکه علی آقا از دست ما دلخور باشد من ناراحت شدم، اما خودم را کنترل می‌کردم تا اشکم راه نگیرد. فاطمه خانم همسر سعيد صداقتی هم آمد و تعارف کرد مردها بیایند تو. آقا هادی و فاطمه و زینب رفتند توی یک اتاق و من و علی آقا هم رفتیم توی اتاقی دیگر؛ خانه تا دلتان بخواهد اتاق خالی داشت. از دست خودم عصبانی بودم. از خودم لجم گرفته بود که چرا به حرف دلم گوش نداده بودم. من که می‌دانستم دلم به من دروغ نمی گوید؛ این را بارها تجربه کرده بودم. یادم نیست که گریه کردم یا نه، ولی یادم هست خیلی ناراحت بودم. گفتم: «به خدا، علی جان تقصیر ما نبود. آقا سعید گفت حتماً شما رو می‌بینه و بهتون می‌گه. به خدا اگه می‌دونستم شما رو نمی‌بینه پام می‌شکست و نمی اومدم.» بعد به التماس افتادم، علی تو رو خدا علی خواهش می‌کنم از دست من ناراحت نشو ببخشید. معذرت میخوام.» على آقا لبخندی زد و گفت «یعنی من الان ناراحتم؟!». با دیدن قیافه خندان و آرام او جان گرفتم. بلند شدم و با خوشحالی رفتم برایش صبحانه آوردم. لواشهای اهواز ضخیمتر از نان های لواش همدانی هاست و وقتی تازه و داغ اند خیلی خوشمزه اند. مثل پروانه ای سبک و شاد می پریدم و برایش چای و نان و مربا می‌آوردم، هر چند او چیزی نمی گفت و در سکوت صبحانه اش را می‌خورد، می‌دانستم که ته دلش از دستم ناراحت و دلخور است. توی این چند ماه اخلاقش دستگیرم شده بود. وقتی از چیزی عصبی و ناراحت می‌شد حرف نمی‌زد. صبحانه اش را که خورد، بلند شد و گفت: «ما خیلی کار داریم. شما فعلاً اینجا بمانید.» از ترس چیزی نگفتم خوشحال بودم ماجرا فیصله پیدا کرده. رفتم توی راهرو و با صدای بلند اعلام کردم: «خانما بیرون نیان، آقاها می‌خوان برن.» وقتى على آقا و آقا هادی رفتند، دویدم به طرف اتاق فاطمه. اوقات فاطمه تلخ بود تا مرا دید پرسید: «چی شد؟ علی آقا هم با تو دعوا کرد؟!» گفتم نه. و با تعجب پرسیدم: «مگه آقا هادی چیزی گفت؟!» فاطمه بی حوصله بود. آهی کشید و گفت: «هادی خیلی عصبانی بود. حق هم داشت. شانس ماست دیگه! از این همه روز، باید اصل دیشب می رفتن خونه.» ادامه دارد... 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا