eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
656 دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
6.9هزار ویدیو
46 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
اللهم إن كثرت ذنوبي فاغفرها ، وإن ظهرت عيوبي فاسترها ، وإن زادت همومي فإزلها خدایا اگر گناهانم زیاد شد آنها را ببخش و اگر عیب هایم ظاهر شد آنها را بپوشان و اگر غم و اندوهم زیاد شد برطرفش کن 🤍 🌹@tarigh3
شادی را در دلِ هر کسی که می‌بینید بکارید؛ شاید قلبی را زنده کنید که آرزوها در آن مُرده باشند...👌🌱 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_6006053198387744321.mp3
11.84M
| ※ چرا عده ای در ظاهر دیندارند ولی در اخلاق شباهتی به استانداردهای یک انسان دیندار ندارند؟ ※ اما عده ای در ظاهر، انسانی معمولی اند ولی رفتارها و خروجیهایشان کاملاً محبتی و انسانی است؟ 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀پست ویژه شهیدانه ✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦ 🔸️حق الناس را رعایت کنید.. 🌹شهید حسین بابا زاده ..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊 شادی روح شهداء صلوات اللهم صل علی محمد آل محمد و عجل فرجهم 🌸💐🌸
مادرش از کودکی به همه می‌گفت: «عبدالصالح را برای سربازی اسلام تربیت کرده‌ام.» (🌸16 بهمن، سالگرد شهید عبد صالح زارع هدیه به روح مطهرشون،صلوات🌸)
بی حرم بودن او حکمتش این بوده و هست... حسن از قبل نشان داده به ما مادری است... جانم امام حسن💚 .
دقیقا استاد قرائتی هم دارند میگن روز قیامت شهدا میان یقه ی ما را میگیرن و میگن ما پرپر شدیم این نظام را دادیم دست شما شما باید عیب شو بر طرف کنید ! 🌹@tarigh3
اصلا مگه ما ادعامون نیست که عاشق شهداییم ؟ مگه نه اینکه میگیم رهرو راهشون هستیم؟ مگه نشونه عشق و دوست داشتن پیروی کردن نیست؟ کافیه یه نگاه به وصیت نامه ی شهدامون بندازیم بیشترین سفارش شهدا پشتیبانی و حمایت از ولایت فقیه هستش! مگه میشه شهدا را دوست داشت ولی بر خلاف خواسته شون عمل کرد؟ مگه میشه ادعا کرد دوستدار و حامی ولایت فقیه و رهبری مون هستیم ولی به توصیه های موکدشون بی تفاوت باشیم و یا حتی اینقدر حق به جانب باشیم که برخلاف نظر و عملکردشون عمل کنیم ؟ تناقض در ادعا و عمل ؟! 🌹@tarigh3
درسته که وضعیت معیشتی و اقتصادی خوب نیست همه ی ما این مسئله را به خوبی لمس می کنیم اما علی رقم بی کفایتی بعضی از مسئولین باید قبول کنیم که همون مسئولان بی لیاقت با انتخاب اشتباه همین مردم اومدن بر مسند امور ! مطمئن باشید با شرکت نکردن در انتخابات اشتباهات قبلی جبران که نمی شود هیچ ! قطعا فضای جولان برای افراد نالایق و ناشایست بازتر خواهد شد و من و شمایی که کوتاهی کردیم در جرم و فساد اون ها شریک خواهیم بود ! هر یک رای من و شما اثر گذار خواهد بود در انتخاب افراد مومن و دلسوز برای کشورمون 👌 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد حاج قاسم عزیز که گل سرسبد شهدامون و عزیز دل همه ی ما هستند گرامی که با لفظ جلاله ی والله سه بار قسم یاد کردند که از مهمترین شئون عاقبت بخیری رابطه ی قلبی و دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروز سکان این انقلاب را به دست دارد .. در قیامت خواهیم دید مهمترین محور محاسبه اینه ✅ 🌹@tarigh3
رابطه ی قلبی و دلی و حقیقی یعنی چی ؟ یعنی اعتماد کامل و تبعیت محض و بدون چون و چرا در مسائل ! این روزها می بینیم که دغدغه ی رهبری مون مشارکت حداکثری در انتخاباته اون وقت ما که مدعی ولایتمندی هستیم به جای تشویق دیگران به شرکت در انتخابات و پاسخگویی و رفع شبهات افراد ناآگاه خودمون بیاییم مسائل اقتصادی وفقرو بحران معیشتی را پررنگ تر کنیم و مسائل فردی را بر مسائل کلان کشوری اهمیت بدیم ! میزان درک و فهم خودمون از مشکلات کشور را بیشتر از رهبری مون بدونیم که با وجود آگاهی از ریزترین مسائل اینقدر تاکید بر مشارکت در انتخابات دارند !! 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- رهبرمعظم انقلاب: نتیجه انتخابات پرشور افزایش اقتدار ملی است 🔹امام خامنه‌ای: خواص می‌توانند برای برگزاری انتخابات پرشور نقش‌آفرین باشند. نتیجه انتخابات پرشور افزایش اقتدار ملی است. 🌹@tarigh3
✍دراین موقعیت زمانی و مكانی جنگ ما جنگ اسلام و كفر است و هر لحظه مسامحه و غفلت خیانت به پیامبر اكرم «ص» و امام زمان «عج» و پشت پا زدن به خون شهداست و ملت ما باید خود را آماده هرگونه فداكاری بكند.در چنین میدان وسیع و این هدف رفیع انسانی و الهی جان داد و فداكاری امری بسیار ساده و پیش پا افتاده است و خدا كند كه ما توفیق شهادت متعالی در راه اسلام را با خلوص نیت پیدا كنیم...
از بیت رهبری می‌آمدیم بیرون، گفتم: بیا کاندیدای ریاست جمهوری بشو! گفت: این را که می‌گویم به مردم بگو، بگو من کاندیدای شهادتم؛ کاندیدای گلوله‌ام؛ نه کاندیدای ریاست جمهوری! شهید حاج قاسم سلیمانی 🌱 ❤️ 🌹@tarigh3
عکس شهدا را می‌بینیم.. عکس شهدا عمل می کنیم 😔 اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا 🤲 .
1. تا کاظمینش.mp3
8.27M
🖤....شهادت امام موسی کاظم تسلیت مولای ما جان میسپارد در گوشه ی زندان کربلا شد .😭. ......🖤 موسی بن جعفر 🖤.......
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۷۹ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۸۰ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 چقدر دلم می‌خواست زودتر خانه دار شویم. خسته شده بودم از این همه زحمتی که به این و آن می‌دادیم. فکر کردم، نه، خسته نیستم اعتراضی هم ندارم اگر علی آقا باشد، حاضرم یک عمر کنارش همین طور زندگی کنم. ظرف ها را خشک کردم و توی کابینت‌ها چیدم. خوابم نمی آمد. نمی خواستم بخوابم. تندتند به ساعت توی آشپزخانه نگاه می‌کردم و دلهره ام بیشتر می‌شد. چادرم را سر کردم. رفتم و ایستادم روی تراس. باد وحشی و تندی می‌وزید. چراغ های خانه های دوروبر خاموش بود. فکر کردم خوش به حال آنهایی که آسوده خوابیده اند. هوا سرد بود خیلی سرد. نتوانستم طاقت بیاورم و به داخل آمدم. توی آشپزخانه هال و پذیرایی قدم می‌زدم و نمی‌دانستم باید چه کار کنم. برگشتم توی اتاق نشستم بالای سرش. چراغ خاموش بود و اتاق تاریک. همین که می‌دانستم توی آن اتاق است و دارد نفس می کشد برایم کافی بود. آرام شدم. دلم می‌خواست در آن حالت زمان متوقف بشود و هرگز جلو نرود، هرگز... اما عقربه های ساعت با من سر لج داشتند. از همیشه تندتر می چرخیدند و می چرخیدند و می چرخیدند. ساعت شد دو و ربع بعد از نیمه شب. دست روی شانه هایش گذاشتم و آرام شانه اش را تکان دادم. علی، علی جان بیدار شو. فوری بیدار شد نشست توی رختخواب و هراسان پرسید: «ساعت چنده؟» آهسته گفتم: «نگران نشو. دو و ربعه.» رفت و وضو گرفت. لباس پوشید. ساکش را دادم دستش. «برات دو تا انار گذاشتم به یاد هر دومون. هر دانه اناری که خوردی یاد من بیفت تو رو خدا. این بار زود بیا.» نگاهم کرد و گفت: «می‌آم. خیلی زود، اما به مامان نگو.» پرسیدم: «مثلاً کی؟» زود، چند روزه بین خودمان باشه نگی به کسی. فوق فوقش خیلی طول بکشه یه هفته. از این حرفش خوشحال شدم. منصوره خانم هم بیدار شد. علی آقا با ناراحتی: «گفت مامان چرا بیدار شدی خودم می‌رفتم.» علی آقا خم شد و صورت منصوره خانم را بوسید. منصوره خانم دست انداخت دور گردن علی آقا، سرش را گذاشت روی سینه اش و گفت علی جان، مادر مواظب خودت باش. برو به امید خدا. علی آقا گفت «مامان خیلی مواظب خودت باش.» آقا ناصر هم بیدار شده بود علی آقا او را هم بوسید و گفت: «آقا تو هم مواظب همه چی باش. سفارشا یادت نره. حواست به مامان باشه.» علی آقا با دست شانه‌های مادرش را نوازش کرد و صورتش را بوسید. بعد به ساعتش نگاه کرد و با عجله بند پوتین هایش را بست. به من و منصوره خانم گفت: «شما برین تو هوا سرده.» اما من و منصوره خانم دنبالش رفتیم. هوای بیرون سرد بود. لباس نازکی تنم بود. می لرزیدم و دندانهایم به هم می‌کوبید. ماشین توی کوچه پارک شده بود. بغض راه گلویم را بسته بود. دلم می‌خواست داد بزنم، فریاد بزنم و بگویم: «علی نرو! علی آقا به خاطر من و بچه ت نرو!...» دلم می‌خواست هوار بزنم و بگویم «آی همسایه ها، بیدار شید. نذارید شوهرم، تمام دلخوشیم بره. تو رو خدا یکی جلوش رو بگیره!» اما به جای این همه با بغض ته گلو مثل همیشه موقع خداحافظی گفتم: «علی جان شفاعت یادت نره. به خاطر...» خجالت کشیدم پیش منصوره خانم از بچه چیزی بگویم. زیر لب گفتم: «زود برگرد.» علی آقا لبخندی زد و نگاهی عمیق به من کرد و گفت: «گلم. فرشته جان حلالم کن منصوره خانم دوباره آغوش باز کرد و علی آقا را محکم در بغل گرفت. ده بار بوسیدش و بوییدش. من ایستاده بودم و آن بوسه ها را نگاه می‌کردم. علی آقا سر مادرش را روی سینه اش گذاشته بود و در گوشش چیزی می‌گفت. اما چشمش به من بود. چشمهایش خیره مانده بود روی شکمم. نگران بود؟ نگران من و بچه اش؟ داشت سفارش ما را می‌کرد؟ نمی‌شنیدم. علی آقا فرز رفت داخل ماشین نشست، استارت زد، ماشین روشن شد، گاز داد. ماشین حرکت کرد. سوار بر آهو رفت. چقدر با آن آهو خاطره داشتیم. آهو می‌رفت و علی آقا برایم دست تکان می‌داد، اما یک دفعه دور زد. از نیمه راه برگشت. آهسته آمد و از کنارمان عبور کرد. شیشه را پایین داد. با نگرانی گفت: «برین تو، هوا سرده.» ایستادیم تا ماشین از پیچ کوچه گذشت. علی آقا را میدیدم که در تاریکی شب برایمان دست تکان می‌داد. با منصوره خانم آمدیم تو چقدر راه حیاط تا ساختمان طولانی شده بود. هیچ کداممان حرفی نزدیم. در سکوتی عمیق، آهسته آهسته و غمگین چراغها را خاموش کردیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۸۰ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۸۱ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 من توی رختخواب على آقا خوابیدم. پتو را روی سرم کشیدم. پتو و رختخواب بوی او را می‌داد. بو کشیدم، بو کشیدم و آن زیر زار زدم زار زدم زار. شب چهارم آذرماه بود. هنوز خانه حاج صادق بودیم. علی آقا گفته بود وقتی من نیستم پیش مامان بمان. با بودن تو انگار من پیششان هستم. چون گفته بود سر یک هفته برمی‌گردد، منتظرش بودم و ترجیح دادم جایی نروم. دلم شور میزد. خوابم نمی‌برد. توی اتاق پذیرایی یک کتابخانه بود. یکی از کتابهای استاد مطهری را برداشتم. چند صفحه ای خواندم؛ بدون اینکه چیزی متوجه بشوم. هر کاری می‌کردم نمی توانستم تمرکز بگیرم. هر نیم ساعت یک صفحه را ورق می‌زدم. چشمم روی کلمات بود و فکرم همه جا. دفتر خاطراتم را برداشتم و با نوشتن متن‌هایی از کتاب خودم را سرگرم کردم. یاد شب آخر افتادم و آن نگاه های عمیق. دلم لرزید. چرا آن شب سعی کردم همه جزئیات چهره اش را از حفظ بشوم. شاید آن وقت چیزی به من الهام شده بود. با خودم فکر کردم ، نه نباید فکر بدی بکنم. خودش گفت این بار زود بر میگردد. اگر بر می‌گردد پس چرا خوابم نمی‌برد؟ چرا این قدر دلم شور می‌زند؟ به خودم دلداری دادم «فرشته نباید فکرای بد بکنی برای بچه خوب نیست. حتماً این دلشوره هم طبیعیه و از عوارض حاملگیه. این بیخوابی هم مربوط به بارداریه. همه زنای حامله این طورن. ••••• صبحانه، آقا ناصر متوجه خستگی و خواب آلودگی ام شد. پرسید. جواب دادم دیشب خوابم نبرد. دلشوره داشتم. آقا ناصر مثل همیشه پدرانه دلداری ام داد. خودم هم سعی کردم حالِ خودم را تغییر بدهم. اما مگر صدای زنگ تلفن می‌گذاشت. از صبح زود یک ریز و زنگ میزد. حاج صادق سر کار نرفته بود. خودم را تسکین می‌دادم که با حاج صادق کار دارند. اما مگر می‌شود. دل را بازی داد! غوغایی وجودم را فراگرفته بود. به خودم گفتم «طوری نیست. کار حاج صادق حسّاسه؛ مسئولیت همینه دیگه یه روز سر کار نره همه چیز به هم می‌ریزه و مجبورن زنگ بزنن و صلاح و مشورت کنن. اما کس دیگری توی دلم می‌گفت راستی، چرا حاج صادق به اداره نرفته؟» با خودم دعوا می‌کردم اصلا به تو چه؟ مگر مفتشی؟ نرفته که نرفته. دلش نخواسته بره می‌خواد یه روز خونه بمونه و استراحت کنه.» اما کاش می‌شد آن صدای لعنتی تلفن قطع می‌شد. یک چشمم به در بود و یک چشمم به دهان حاج صادق که به طور مشکوکی دور از چشم بقیه با تلفن حرف می‌زد. چرا کسی در را به رویمان باز نمی‌کرد؟ چرا علی آقا نمی آمد؟ خودش گفته بود سر یک هفته بر می‌گردد. چه چهارشنبه سختی بود! پنجشنبه از صبح زود چشمم به در بود. علی آقا قول داده بود زود برگردد. هفت روز گذشته بود. هیچ وقت با این اطمینان نمی‌گفت زود بر می‌گردم. چه دلشوره عجیبی داشتم. چرا گفت یه مادرش نگویم؟! حاج صادق صبح زود از خانه بیرون زد. آقا ناصر یک جا بند نمی شد. در هم و گرفته بو.د تلفن قطع بود. زنگ نمی‌زد. ته دلم همان که خبرهای بد را می‌آورد می گفت اتفاق بدی افتاده به روی خودم نمی آوردم. خودم را زده بودم به گیجی. هر چند رفتارهای مشکوک دیگران را خوب می‌فهمیدم. دلم گرفته بود. بغض راه گلویم را بسته بود. دوست داشتم کسی می‌گفت بالای چشمت ابروست تا می‌زدم زیر گریه؛ اما همه توی لاک خودشان بودند. کسی با دیگری کاری نداشت. چه پنجشنبه دلگیر و سختی بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وَاللَّهُ يَعْلَمُ مَا فِي قُلُوبِكُمْ بنده ی خدا انقدر فکر نکن...😉