گاهی،
نجات دهندهای...!
ماموریت داری تا دستِ گرفتاری را بگیری و از منجلابی که در آن گرفتار است نجات دهی. خدا تو را در مسیری قرار داده تا به طریقی با او آشنا شوی و گره از مشکلاتِ پیچیدهاش باز کنی. شاید در زمانی و در موقعیتی خاص وجودِ تو شبیه وجود فرشتهی نجاتی باشد که در بزنگاهِ پرت شدن در اقیانوسِ گناه دست بندهای را بگیری. این خواست خداوند است و تو مسئولیت داری!
از کنار آدمهای زندگی و مشکلاتی که دارند به راحتی عبور نکن. شاید خدا تو را دقیقا برای حل همان گرفتاری و نجات همان آدم در آن موقعیت خاص مامور کرده باشد.
امام صادق علیه السلام فرمودند:
اَیُّما مُؤمِنٍ نَفَّسَ عَن مُؤمِنٍ کُربَةً ، نَفَّسَ اللَّهُ عَنهُ سَبعینَ کُربَةً مِن کُرَبِ الدُّنیا و کُرَبِ یَومِ القیامَةِ :)🌿
هر مؤمنی که گرفتاری مؤمنی را بر طرف کند، خداوند هفتاد گرفتاری دنیا و آخرت را از وی دور میکند.
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چراغ خانۂ قبرم تویی امام رضا(ع)
شوَد به شوق توعمرم تمام ضامن آهو
میایی و به هوایت دوباره میگویم:
سلام قبلۂ هشتم! سلام؛ ضامن آهو!
السلام علیک یا ابالجواد
یا امام رئوف
یا علی بن موسی الرضا ع 🤚
#چهارشنبه_های_امام_رضاجان💜
🌹@tarigh3
همیشه میگفت:
آدم نباید توی هیئت گیر کنه و فکر کنه
همه چیز فقط به روضه رفتنه. مهم اینه
که رفتار و اعمالمون مثل امام حسین
و حضرت عباس باشه، و گرنه توی اسم
امام حسین گیر میکنیم که رشد نمیکنیم!
🌹@tarigh3
بچه ها نفری ۱۴ تا صلوات😍با یه ایت الکرسی ختم کنیم برا پیروزی تیم ملی 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایران و قطر
تصویری از هواداران
واقعا تا همین لحظه قطر تا توانسته کار شکنی کرده
در طرف دیگر اردنی ها و دیگرانشان با آرزوی موفقیت برای قطر به راه افتاده اند
این طرف هم ایرانی ایستاده که با سایبری و وطن فروش و برانداز بی شرف پنجه در پنجه کرده تا به این مرحله رسیده است.
برای ایران آرزوی موفقیت میکنیم....
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۸۳ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۸۴
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 مادر تندتند اشکهایم را با بال چادرش پاک میکرد و میگفت:
"یا حضرت زهرا به دخترم صبر بده. یا حضرت زینب خودت کمکش کن!..."
شانه هایم بی اختیار میلرزید. رنو هنوز جلوی در خانه بود. راننده پیاده شده بود و با غم و اندوه نگاهمان میکرد.
نالیدم و گفتم به خدا همه ش یه شب بود؛ من فقط یه شب زندگی کردم.
دلم میخواست توی خیابانها بی هدف بچرخم. دلم میخواست بروم یک جای دور روی قله کوه وسط دریا یا آن بالا توی آسمان. دلم میخواست بروم جایی که هیچکس نباشد. دلم میخواست فریاد فقط بزنم و تا میتوانم گریه کنم. هیچ جا و هیچ چیز را نمیدیدم. تصویر علی آقا جلوی چشمهایم بود.
جلوی در بلوک شش غوغا بود. عده ای جوان سیاه پوش روبه روی خانه مادر شوهرم ایستاده بودند و بی صدا گریه میکردند. مادر و بابا زیر بغلم را گرفتند و از پنجاه و چهار پله به سختی بالا رفتیم. در آپارتمان باز بود. منصوره خانم وسط هال نشسته بود. تا مرا دید بلند شد و به طرفم آمد. همدیگر را در آغوش گرفتیم. منصوره خانم گریه می کرد و در گوشم حرف میزد.
"فرشته جان دیدی چی شد؟ علی رفت! علی از پیشمان رفت. علی بچه ش ندید! علیم ناکام رفت. وای علی جان! وای علی آقا! مادرت بمیره. الهی آقا داماد! دامادم سیر زندگی نکرد! ای خدااااا...."
دستی را روی شانه ام حس کردم. دستی من و منصوره خانم را در بغل گرفت و سرش را وسط شانههای هر دویمان گذاشت و با گریه گفت: «خدا جان خدایا، صبر صبرمان بده! خدا جان خدایا شکرت. علی جان! علی پسرم! علی، کجا رفتی بابا!» آقا ناصر بود. هایهای با ما گریه میکرد. با ناله های آقا ناصر
جمعیتی که دوروبرمان بودند به گریه افتادند.
مادر کناری ایستاده بود اما صدایش را میشنیدم. "صلوات بفرستید. یا حضرت زهرا صبرشان بده. یا حضرت زینب کمکشان کن."
کمی بعد هر سه از هم جدا شدیم. آقا ناصر گوشه ای نشست و سرش را روی زانوهایش گذاشت. منصوره خانم به این طرف و آن طرف می رفت و مینالید: «علی! حالا سرم رو شانه کی بذارم! علی آقا حالا کیه دارم دلداریم بده... علی بیا بگو دروغه، بیا بگو تنهام نذاشته.... وای علی! وای علی آقا! ای خدا زندگیم رفت! هست و نیستم، علی جانم، علی آقام رفت!...»
من توی بغل مادر خزیدم. پرسیدم: «علی کجاست؟ بریم ببینیمش.»
مادر در گوشم گفت: "هنوز نیامده پیش دوستاشه."
پرسیدم: «کجا شهید شده؟»
- ماووت عراق روی مین.
با گریه گفت: «چند روزه تو جبهه های غربه، دوستاش باهاش وداع می کنن.»
دوستان و آشنایان و فامیل برای سرسلامتی به دیدنمان می آمدند. هیچ کس باور نمیکرد. همه بهت زده نگاهمان میکردند. فقط پنج ماه از شهادت امیر گذشته بود.
شب، مریم و خانم جان و حاج بابا و فامیلهای تهرانی رسیدند؛ چه لحظه تلخی بود چه ضجه های جانگدازی!
چقدر گریه های غریبانه مریم و ناله های مظلومانه منصوره خانم و آقا ناصر دل خراش و جانگداز بود. چه شب بی انتها و کشداری بود. چه جمعه طولانی و سیاهی.....
صبح شنبه یکی از دوستان علی آقا خبر آورد که جنازه علی آقا را دیشب به همدان آورده و به مریانج بردهاند و تا صبح برایش مراسم گرفته اند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۸۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۸۵
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 دل توی دلم نبود. روی پا بند نمیشدم. همه لباس پوشیدند.
گفتم: «منم میآم.»
گفتند: «نه، نمیشه.»
گفتم: «منم می آم.»
گفتند: کراهت داره برا بچه ت خوب نیست.»
گریه کردم. قول دادم حالم بد نشود. گفتم: «به خدا قول میدم گریه نکنم. منم ببرید.»
به حاج صادق التماس کردم.
تو رو خدا بذارید منم بیام.
به مادر گفتم: «دلم براش تنگ شده.» فایده ای نداشت. به آقا ناصر التماس کردم. تو رو خدا آقا ناصر منم ببرید.
آقا ناصر دست به دامان منصوره خانم شد.
فرشته رو هم ببریم.
دست مادرم را گرفتم.
مادر جون تو رو خدا شما یه چیزی بگید. یه کاری کن منم بیام. به خدا قول میدم حالم بد نشه.
مادر تلفن زد به چند جا. از چند نفر پرسید. میگفتند کراهت دارد زن حامله به میت نگاه کند.
گفتم «علی آقا میت نیست شهیده.»
بالاخره دلشان به رحم آمد و گفتند: «بیا اشکالی نداره.» سرم را پایین انداختم و بی سروصدا به دنبالشان راه افتادم. برای اینکه منافقین مشکلی برای پیکر علی آقا پیش نیاورند تابوت او را شبانه و پنهانی به جای دنجی در بیمارستان ارتش که خارج از شهر بود و کیلومتر ۵ جاده کرمانشاه، برده بودند. تردد افراد متفرقه ممنوع بود. فقط دو ماشین بودیم. وارد بیمارستان شدیم. اندکی داخل محوطه بیمارستان توقف کردیم. بالاخره یکی از آمبولانسهای بیمارستان جلو افتاد و هر
دو حرکت کردیم. دو ماشین به دنبالش پشت محوطه بیمارستان آمدند. خیابان باریک و بی انتهایی بود. دور تا دور بیمارستان فضایی سبز بود شبیه باغ دو طرف خیابانی که از آن عبور میکردیم پُر از درختهای بید کهنسال بود؛ لخت و عور و خشک که لایه نازک برف روی آنها نشسته بود. برفها آن دورها روی تپه ها و کوهها بیشتر بود و زمین و دشت و کوه را سفید کرده بود. خیابان بی انتها را به سرعت طی کردیم. کسی چیزی نمیگفت. همه با بهت و سکوت از پشت شیشههای ماشین به زمینهای پوشیده از برف نگاه میکردیم. کمی بعد، ته آن خیابان، کانتینری پیدا شد، پشت کامیونی بزرگ. چند ماشین پاترول سپاه هم دور و برش پارک شده بود. چند نفر از آمبولانس پیاده شدند و رفتند جلوی کانتینر ما. از ماشین پیاده شدیم. در یخچال کانتینر را باز کردند. تابوت را پایین آوردند. حاج صادق با قدی خمیده و شانههای پایین افتاده جلو رفت. آقا ناصر دوید و تابوت را در آغوش گرفت. مادر دستم را گرفته بود. در تابوت را باز کردند. منصوره خانم نالید "الهی قربانت برم مادرت. علی دیشب اینجا خوابیدی عزیزم!... بمیرم."
همه به گریه افتادند. مادر به هق هق افتاد. بی اعتنا به کسانی که دور و برمان ایستاده بودند گریه میکردم.
دست مادر روی شانه هایم میلغزید و نوازشم میکرد. دور تابوت شلوغ بود. به طرف علی آقا راه افتادم. قلبم تندتند میزد. پاهایم میلرزید. چند نفری کنار رفتند.
کنار تابوت نشستم. سر علی آقا توی دستهای حاج صادق بود.
آقا ناصر و منصوره خانم دست راست علی آقا را گرفته بودند. نشستم سمت چپ علی آقا. پلاستیک را کنار زدم. دست چپش پیدا شد؛ سرد بود و خونی ترکشهای مین سمت چپ بدن و قسمتی از سرش را خونین کرده بود. دستش را فشار دادم. یادم افتاد شب آخر چقدر به این دستها نگاه کرده بودم و با خودم گفته بودم باید شکل این دستها یادم بماند. مدل و حالت این انگشتها را فراموش نکنم. هر کاری میکردم دستش گرم نمیشد. حاج صادق بلند شد و جایش را داد به من. علی آقا آرام و راحت با صورتی سفید و مهتابی خوابیده بود. دوستانش یک پیشانی بند سبز روی پیشانی اش بسته بودند که از روی موهای بورش رد شده بود. ریشهایش شانه شده بود. موهایش تمیز بود و آراسته و ابروهایش مرتب و شانه شده. چقدر از این ابروها حرص میخوردم وقتی درهم میشد.
مادر خم شد و دستم را گرفت.
- بلند شو فرشته جان بلند شو.
با بغض گفتم:"من گریه نمیکنم حالم خوبه." منصوره خانم رو به دوستان علی آقا گفت: "این جور مواظب علی بودید! بچه م دیشب از سرما یخ زده..."
همه به گریه افتادند. مادر دستش را انداخت زیر بازویم.
- بلند شو فرشته جان، بلند شو، سرده، سرما میخوری. همه به جز علی آقا گریه میکردند. گفتم: «علی جان، راحت شدی بخواب عزیزم هفت سال بی خوابی کشیدی. دیگه تموم شد. دیگه راحت شدی بخواب آروم بخواب. فقط دلم از این میسوزه که بچه ت رو ندیدی. کاش بچهت رو میدیدی و میرفتی!»
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🌹@tarigh3
🌷 رسول اکرم (صلي الله علیه وآله) :
☘ شش توصیه را از من قبول کنید تا
من هم بهشت را برای شما ضمانت کنم:
1️⃣ هرگاه سخن گفتید دروغ نگویید
2️⃣ اگر وعدهای دادید برخلاف آن عمل نکنید
3️⃣ اگر امانتی به شما سپرده شد خیانت نکنید
4️⃣ چشمان خود را [از حرام] فرو بندید
5️⃣ پاکدامن باشید
6️⃣ دست و زبان خود را [از حرام] نگه دارید.
📚 خصال ، ج۱،ص۳۲۱
🌹@tarigh3
برای پیروزی و بردِ
تیم ملیمون هرچقدر
در توانتون هست
صلوات بفرستید :)
تا پایِ جان ، برای ایران . . 💪🇮🇷
enc_16767198796840856309608.mp3
3.24M
Mohsen Chavoshi - Bist Hezar Arezoo.mp3
8.3M
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست . .
ما به فلک می رویم عزم تماشا گراست . .
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا رسول الله 💚
مبارک است به خلق خدا نبوت تو
خجسته باد به عالم ظهور دولت تو
#مبعث_ختم_المرسلین_مبارک🌸
🌹@tarigh3
💌 بهقول #شهیدحججی:
- خدایا !
مرگی بهمون بده...که همه حسرتشو بخورن:)″💔
#اَللّهُمَّارْزُقْناتَوْفِیقَالشَّهادَةِفِی
#سَبِیلِكّ 🤲
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین جان
اگه منو رها کنی به حال خودم بیچارم...❤️🩹
صلیاللهعلیکیا اباعبدالله
مهربون اربابم حسین♥️
💫شبتون و عاقبتتون حسینی 💫
🌹@tarigh3