eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
920 دنبال‌کننده
14.6هزار عکس
7.6هزار ویدیو
47 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
6.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 خیلی مهم ⭕️ چه قشنگ و جالبه که امام خامنه ای عزیز داره کارهای دولت آقای رییسی رو بیان میکنه رسانه واقعا ضعیفه تو این مورد ولی حتما نگاه کنید ببینید که جناب آقای رئیسی چیکار کرده ((فقط ضعف نبینیم کمی هم گوش بفرمان باشیم))
🔺دیشب چند خرابکاری همزمان تو خطوط گازی کشور رخ داد. خطوطی که دقیقا مسیر اصلی انتقال گاز از جنوب به شهرهایی مثل تهران و اصفهان و مشهد بود! 🔸هدف قطع همزمان گاز شهرهای بزرگ بود که خدا رو شکر این‌طور نشد و تا شب همه خطوط ترمیم میشن. 🔹به اسم مبارزه سیاسی دوباره میخواستید به مردم آسیب بزنید؟ باز خرابکاری شرافتمندانه؟! عصبانی باشید و از عصبانیت بمیرید تروریستای بی‌وجود..
انسانها را از زیستن بشناس!! در گفتن همه آراستـــه اند... در خفتن همه آرام... در خوردن همه مهربان... در بردن همه خنــــدان... انسانها را در «زندگی» بشنـــاس!👌🌱 🌹@tarigh3
کمتر کسی می دانست؛ او «جانباز ۷۰ درصد» بود پنج بار زخمی شد ۲۲ ترکش در بدن داشت ترکش گلویش را دریده بود... راوی: همسر شهید یاد سپهبد گرامی با ذکر صلوات 🌷
✍برای با شهدا بودن بهانہ زیاد است؛ بهاے این ، هم‌نفس شدن است با شهدایی ڪہ روزگارے در این زیستہ ‌اند. سالروز شهادت مدافعان حرم: 🕊شهادت شهید مدافع حرم مهدی قاسمی 🕊شهادت شهید مدافع حرم رضا ایزدیار 🕊شهادت شهید مدافع حرم حمزه کاظمی 🌱شادی ارواح طیبه شهدا صلوات ْ 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امتناع امام جمعه شهرستان خلیل آباد از افتتاح یک پروژه در روستای جعفرآباد روکش آسفالت هم شد پروژه؟! انجام روکش آسفالت وظیفه‌ی شما بوده!
- عیدتون مبروک💚
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۹۸ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۹۹ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 شکمم به شدت درد می‌کرد؛ با این حال گفتم: «خوبم.» مادر مشغول مرتب کردن پتو و روسری و سر و وضعم شد. با شادی گفت: «نمی‌دانی چه پسریه ماشاءالله! گل! مردم یه ریز تلفن می‌زنن و احوالت رو می‌پرسن. از دفتر امام جمعه گرفته تا استانداری و جاهای دیگه.» با غصه به مادر نگاه کردم. دلم می‌خواست علی آقا بود و زنگ می‌زد. کاش بود! بغض راه گلویم را بسته بود. دلم می‌خواست مادر چراغ را خاموش می‌کرد و می‌خوابیدم و خواب علی آقا را می دیدم. یا چشم‌هایم را می‌بستم و خاطراتم را با علی آقا دوره می‌کردم. مادر گلها را از روی میز کنار تخت برداشت. گلایل سفید بودند. آنها را آورد جلوی صورتم گرفت و گفت: «بو کن.» یاد روز تشییع جنازه علی آقا افتادم روی تابوتش پر از گل بود. باغ بهشت پُر از تاج گل گلایل بود. علی آقا مثل پروانه لابه لای آن همه گل پرواز می‌کرد. مادر در یخچال کوچک اتاق را باز کرد و گفت: «اگه یه پارچ آب یا چیز دیگه ای بود گلها رو می‌ذاشتیم توش تا صبح پژمرده می‌شن. پرسیدم: «برف می‌آد؟» مادر گل به دست پشت پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد. نه ولی هوا، هوای برفه. امشب نباره، حتما صبح می‌باره. یاد برف سنگین سال گذشته افتادم. گفتم: «مادر، سوم بهمن پارسال یادتونه؟ جمعه بود علی آقا رو دوستاش از اصفهان آوردن. چه روز بدی بود! گل‌ها دیگر در دست مادر نبود. نفهمیدم بالاخره چه کارشان کرد. آمد و دراز کشید روی تخت کناری و گفت: «تو خواب نداری؟!» با ناراحتی گفتم: «مادر!» مادر متوجه ناراحتی ام شد. - جانم عزیزم! - یادته؟ - چرا یادم نباشه. عزیزم یادمه. دختر قشنگم چه برف سنگینی باریده بود. یخبندان بود. دوستاش یه راست آوردنش خونه ما. رختخوابش رو کنار بخاری انداختم تا یه وقت سرما نخوره. براش سوپ مرغ درست کردم. میخورد و می‌گفت: وجیهه خانم، چقدر خوشمزه ست! دستتان درد نکنه. اشک هایم بی اختیار راه گرفت. مادر، علی آقا خیلی سختی کشید اون وقتا به شما نمی‌گفتم تا ناراحت و دلواپس نشی. اما خیلی سختی کشیدم. مادر سرش را روی بالش گذاشت و روی دست راست رو به طرف من خوابید ، گفت اجرت با امام حسین، اجرت با امام زمان انشاء الله. چشم دوختم به سقف و فلورسنتی که بالای سرم روشن بود. فکر کردم چقدر همه چیز زود اتفاق افتاد. مادر روی دست راست خوابش برده بود؛ بدون پتو. دلم برایش سوخت. به زحمت از تخت پایین آمدم. پتو را کشیدم رویش. مثل همیشه زیر گلویش را بوسیدم. چه بوی خوبی می‌داد. چراغ های فلورسنت سقف را خاموش کردم. برف آرام آرام داشت می‌بارید. آسمان صورتی و روشن بود. صبح، وقتی از خواب بیدار شدم اول به تخت خالی مادر نگاه کردم و بعد متوجه ملافه ای شدم که کف اتاق انداخته بود. داشت نماز میخواند. آهسته گفتم: «سلام صبح به خیر.» مادر، پس از خواندن سلام نمازش، تسبیح به دست بلند شد و آمد کنارم ایستاد. دستم را گرفت - سلام عزیزم، خوبی؟ - خوبم الحمد الله. صورت مادر تکیده و غمگین بود. فکر کردم به خاطر مقنعه مانتوی مشکی و صورت اصلاح نشده اش است یا از چیزی ناراحت است. پرسیدم: «مادر بچه چطوره؟ حالش خوبه؟» مادر خندید، خوب خوب. صبح زود رفتم بهش سر زدم مثل فرشته ها خوابیده بود. تو چی؟ حالت خوب نیست؟! سری تکان دادم و گفتم نه... .خوبم پرسیدم: «بابا و رؤیا و نفیسه خوبن؟» لبخندی زد. همه خوبن یکی دو ساعت دیگه تلفن میزنم باهاشون حرف بزن. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🌹@tarigh3