eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
7.2هزار ویدیو
47 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴پیام های آیه ۴۵ و ۴۶ سوره بقره: ۱)صبر ونماز، دو اهرم نيرومند در برابر مشكلات است. «اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ ...» ۲)هر چه در آستان خدا اظهار عجز و بندگى بيشتر كنيم، امدادهاى او را بيشتر دريافت كرده و بر مشكلات پيروز خواهيم شد. «اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ» ۳)سنگين بودن نماز، گاهى نشانه‌ى تكبّر در برابر خداست. «لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخاشِعِينَ» ۴)خاشع، در نماز احساس ملاقات با خداوند را دارد. «الْخاشِعِينَ الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ» ✨ 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| شاید برای شما هم سوال شده باشه که چرا بعضی جاها برای شهید ابراهیم هادی، ساندویچ الویه نذری میدن⁉️ | 💠‍ مهدی حسن قمی از کوچکترین دوستان ابراهیم می‌گفت: تربیت کردن ابراهیم به صورتی غیر مستقیم بود. مثلا هربار که با هم بودیم و یک فقیر می دید، پول را به من میداد تا به فقیر بدهم. اینطوری خودش گرفتار ریا نمی‌شد و به ما هم درس برخورد با فقیر می داد. 🌭ابراهیم به ساندویچ الویه علاقه داشت. اما هرجایی نمی رفت. یک ساندویچ فروشی در 17 شهریور بود که به فروشنده اش آقاشیخ می گفتند. یعنی آدم مقدس و مسجدی بود. ☘️ابراهیم همیشه پیش او می‌رفت. میدانست توی الویه، کالباس نمی ریزد و فقط از مرغ استفاده می‌کند. ابراهیم سوسیس و همبرگر و... هرگز استفاده نکرد. ✅اینگونه به ما درس تربیتی میداد که هرچیزی نخوریم و هرجایی برای غذا نرویم. می‌دانست که این فروشنده به حلال و حرام خیلی دقت دارد. چرا که قرآن دستور می‌دهد که انسان به غذایی که می‌خورد توجه داشته باشد. (یادش با صلوات) 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرمود: عارفی، پارچه ای بافت و در بافت آن، وقت و کوشش بسیار به کار برد. آن را فروخت و بعد به علت عیب هایی که داشت، پارچه بافته شده را به او باز گرداندند. پس او گریست. مشتری گفت: من به این عیب، راضی ام و گریه مکن. فرمود:گریه من از این نیست، بلکه از آن می گریم که در بافت آن کوشش بسیار کردم و حال به سبب عیب های پنهانی به من بازگردانده شد. از آن می ترسم تا عملی که چهل سال در آن کوشیده ام، نپذیرند. کشکول شیخ بهایی 🌹@tarigh3
🍃🌸💐🇮🇷💐🌸🍃 سلام علیکم. " واعدوا لهم مستطعتم من قوه" ‏‏من از سپاه راضی هستم، و به هیچ وجه نظرم از شما برنمیگردد.  امام خمینی"ره" دوم اردیبهشت ؛ یوم الله تشکیل و تثبیت سپاه پاسدارن انقلاب اسلامی ؛ مبارک باد .💐🌸💐
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
سلام حُسنِ زمین و زمان، سلام حسین سَرٺ سلامٺ و ماهِ رُخٺ تمام، حسین سَرم خوشسٺ و بہ بانگِ بلند مےگو
تو شبیه سیبی و بِه ؛ شبیه ریحانی و نعنا ؛ شبیه لبخند و روشنی! تو شبیه به همهء خوبی‌هایی ... محبوبِ من ، محبوبِ من ، محبوبِ من :) ع❤️ 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جی‌پی‌اس_ندارد 🌸🍃 قسمت سی‌ و سوم 🌸🍃 بخشی از فصل پنجم: پاره‌های درد گرمای کش
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 🌸🍃 قسمت سی‌ و چهارم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل پنجم: پاره‌های درد آخر شب قلم و کاغذ برداشت که جواب بنویسد. نوشت و خط زد، نوشت و خط زد... بی‌خیال شد و گفت: من به این قشنگی نمی‌تونم بنویسم. خوب نیست. ولش کن اصلاً! * نامه‌ی بعدی، ده روز بعد رسید. عباس‌ نامه را که گرفت، سرش را خاراند و گفت: عباس آقا! کارت دراومد. دو تا نامه رو دیگه نمی‌شه بی‌جواب گذاشت. باید یه فکری بکنی. ولی باز هم وقتی کلمات و تعابیر زیبای اعظم را خواند، اعتمادبه‌نفسش ریخت و دوباره بین عباس و خودکار و کاغذ، جنگ بی‌نتیجه‌ای شکل گرفت. نشد. نتوانست. صحنه‌ی بعدی هم که مثل روز روشن است: گله کردن و ابراز دلخوری اعظم خانم از این چشم‌انتظاری و اعتراف عباس آقا به اینکه حریف خودش نشده که با قلم اعظم خانم رقابت کند! سر و ته ماجرا را هم با این جمله هم آورد که: ببین خودم زودتر از نامه‌م رسیده‌م. این‌ که بهتره. اگه جواب می‌دادم، تا با پست برسه دستت کلی طول می‌کشید. * تا چند ماه، این دوری‌های آزاردهنده و طولانی جزء جدانشدنی زندگی اعظم و عباس بود. آن‌ هم در سال‌هایی که نه ‌تنها موبایل هنوز خلق نشده بود، بلکه تلفن هم برای خودش کیمیایی بود و در هر محله، فقط چند خانه از این نعمت عظیم الهی بهره‌مند بودند و منزل آقا جواد اکبری جزء آن کیمیادارها نبود. 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جی‌پی‌اس_ندارد 🌸🍃 قسمت سی‌ و چهارم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل پنجم: پاره‌های درد آخر شب
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 🌸🍃 قسمت سی‌ و پنجم 🌸🍃 ادامه‌ی فصل پنجم: پاره‌های درد اما یک روز خوب و زیبای خدا، عباس با یک خبر خوب آمد دیدن اعظم. عباس منتقل‌شده بود به قم و باید به‌عنوان حسابدار در صندوق قرض الحسنه ایثار که زیر نظر سپاه بود، مشغول کار می‌شد و این یعنی دیدارهای ماه به ماه، تبدیل می‌شد به هفتگی. هر هفته عباس ظهر پنجشنبه از قم حرکت می‌کرد سمت تهران و تا صبح شنبه مهمان خاله فاطمه بود. شنبه صبح خیلی زود هم از تهران می‌زد بیرون که سر ساعت به محل کار برسد. این روزها و دیدارها پر بود از برنامه‌های مفیدی که اعظم و عباس برای خودشان چیده بودند. کارهای مهمی که برای پیشرفت هر دو لازم و حتی ضروری بود. اینکه عباس نوار کاست‌های سخنرانی استاد «حسین انصاریان» را برای اعظم تهیه کند و بیاورد و اعظم با شنیدن نکته‌های ناب از محضر استاد، ذره‌ذره و قدم به قدم، از دنیای دخترانه و بیش از حد فانتزی خود فاصله بگیرد و کم‌کم به سمت داناتر شدن، عمیق‌تر شدن و متدیّن‌تر شدن گام بردارد. اینکه عباس خواندن درس‌های جامانده از دوران دبیرستان را شروع کند و کتاب و دفتر به دست، بیاید کنار اعظم بنشیند تا برایش ریاضی و فیزیک و شیمی تدریس کند. و اینکه اعظمِ تشنه‌ی شنیدن از جنگ، یکریز از عباس بخواهد که برایش از جبهه و خاطره‌هایش حرف بزند. 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا