فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عصرتون شاد
خدا قوت
خسته نباشید
اندر احوالات انتخابات
از باب طنز و مطایبه ؛ کمی بخندیم و ادخال السرور باشه😂😂😂😂
قیافه کارشناس اقتصادی جناب آل اسحاق در مناظره با جناب پزشکیان واقعا" دیدنیه😅
الان میگه در سمت توام، دلم باران، دستم باران دهانم باران...
صبح هم جناب جبلی مدیر رادیو و تلویزیون زنگ زده شورای نگهبان و گفته جناب جنتی خدا بگم چکارت نکنه...؛😖🥺
این کیه تاییدش کردید.
ما میگیم برنامه اون میگه یذهبون😜😜😜😜😜😜😜
سخنگوی اورژانس کشور همگفته تا این ساعت ۱۲ نفر از مجریان و کارشناسان صدا و سیما بعلت شوک عصبی و هنگ مغزی بستری شدند😂😂😂😂🤪🤪🤪🤪🤪🤪
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل : سوم
🔻قسمت : ۶۹
همرزم شهید:حسین متصدی
سه روز از عملیات والفجر8 گذشته بود.
صبح بود.
همه ی بچّه های شناسایی، توی سنگر، برای صبحانه دور هم جمع بودیم.
همین که صبحانه خوردیم، حسین یوسف الهی پا شد و به بچّه ها گفت:《 آماده بشین بریم خط. جاتون رو با بچّه ها تعویض کنین.》
همه ی بچّه ها جز من و یکی دو نفر دیگر، از سنگر خارج شدند.
بیست دقیقه ای گذشته بود.
دیدم سقف ساختمان تَرَک برداشت.
یک راکت شیمیایی خورده بود بالای سقف.
سنگینی اش داشت سقف را روی سرمان خراب می کرد.
کمی با دیوار فاصله داشتم. همین که اوّلین الوار به زمین خورد، خودم را محکم به دیوار چسباندم. پاهایم زیر الوار گیر کرد.
یکی از بچّه ها آمد فرار کند؛ محکم دستش را گرفتم و سمت خودم آوردم.
آن یکی هم خودش را به بیرون رساند.
پاهایم را از زیر الوار بیرون آوردم.
فوری رفتم بیرون سنگر.
دوتا از بچّه ها، بیرون سنگر، زیر آوار گیر کرده بودند.
آن ها را بیرون آوردیم.
به اطراف نگاه کردم. دشمن، سه راکت به فاصله ی 100 متری از هم زده بود.
از بویی که در منطقه پخش شده بود، فهمیدیم که راکت های پرتاب شده، شیمیایی هستند.
همه ی بچّه ها داد می زدند《شیمیاییه... شیمیاییه...》
حال همه ی بچّه ها خراب بود.
بمب شیمیایی، کار خودش را کرده بود.سرفه های شدیدی می کردند.
نگاهم به حسین یوسف الهی افتاد.
گفتم《مگه شما نرفتین خط؟!》
گفت《چرا. همین که شنیدیم، برای کمک اومدیم.》
ادامه دارد.....
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل: سوم
🔻قسمت: ۷۰
همرزم شهید: رضا نژاد شاهرخ آبادی
به اهواز که رسیدیم، ما را داخل سالن گلف بردند. صحنه ی عجیبی بود.
تا چشم کار می کرد، تخت بود و مجروح. پزشکان و پرستارها همگی در جنب و جوش بودند.
ولوله ای برپا بود. به رغم آن همه تلاش پزشک ها و پرستارها، خیلی از بچه ها، همان ساعات اولیه شهید شدند.
امکانات و جا برای رسیدگی بیشتر نبود. وضعیت من، از بقیه ی بچه ها بهتر بود. می توانستم راه بروم و ببینم.
دکتر آمد سمت من. گفت تو که حالت بهتره، به این بچه ها رسیدگی کن. با دستش به سمت کمپوت ها اشاره کرد. گفت اونجا کمپوت بردار. به زور بده به بچه ها بخورند.
یک کمپوت باز کردم. رفتم بالای سر یوسف الهی. گفت نژاد، از من گذشته.
برو ببین محمدرضا کاظمی کاری نداره. به بچه ها برس. رفتم سمت محمدرضا کاظمی. یوسف الهی را تکرار کرد.
گفت کار من دیگه تمومه. برو به بقیه ی بچه ها برس.
رفتم بالای سر حسین بادپا و مهدی زینلی... بالای سر هر یک از بچه ها رفتم، هیچ کس حاضر نشد کمپوت بخورد. حسین یوسف الهی صدا زد و گفت نژاد، بیا اینجا.
رفتم کنارش. گفت نژاد، اتوبوسها دارن میان تا ما رو اعزام کنند. برو کف یکی از اتوبوس ها، پتویی پهن کن.
بیا من رو ببر. از حرف یوسف الهی تعجب کردم! گفتم حسین آقا، چی داری میگی؟! آخه اتوبوس کجا بود؟! همین که آمدم جمله ی بعدی را بگویم، صدای اتوبوس را شنیدم. زود رفتم سمت پنجره. خدایا، چه می دیدم؟!
هفت اتوبوس، پشت سر هم پارک کردند! دوتا پتو برداشتم و رفتم سمت یکی از اتوبوس ها. صندلی های اتوبوس ها را برداشته بودند تا مجروحان را راحت کف اتوبوس بخوابانند. دوتا پتو کف اتوبوس پهن کردم. رفتم حسین یوسف الهی را کمک کردم و آوردم کف اتوبوس خواباندم. یوسف الهی گفت نژاد، برو محمدرضا کاظمی رو بیار پیش من.
گفتم چشم.
هنوز پایم را از اتوبوس پایین نگذاشته بودم، صدای داد و بیداد محمدرضا را شنیدم که می گفت نژاد، کجایی؟ بیا منو ببر پیش حسین یوسف الهی. دویدم سمتش.
ادامه دارد......
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل : سوم
🔻ادامه قسمت: ۷۰
زیر بغلش را گرفتم.
آوردمش داخل اتوبوس.
محمدرضا را کنار حسین خواباندم؛ طوری که سرحسین و محمدرضا، کنارهم قرار گرفت.
همین که کنارهم قرار گرفتند، حسین یوسف الهی، دستش را روی صورت محمدرضا گذاشت.
محمدرضا هم دستش را گذاشت روی سینه ی حسین.
دوتایی آرام آرام با هم حرف می زدند و گریه می کردند.
حالم خیلی بدشده بود.
صحنه ی غریبی بود.
بی اختیار اشکم درآمد.
می بایست می رفتم بقیه ی بچّه ها را می آوردم داخل اتوبوس.
همین که خواستم از اتوبوس پیاده شوم ،حسین یوسف الهی گفت «آقای نژاد ،سلام من رو به همه ی بچّه ها برسون.
بگوممکنه دراین مدّت اذیّت شون کرده باشم؛ ناراحتی پیش اومده باشه؛ من رو عفو کنند.».
بغض، طوری گلویم را گرفته بود که قادر نبودم چیز دیگری بگویم.
فقط گفتم «چشم. ».
رفتم داخل سالن.
حسین بادپا، مهدی زینلی و دیگر بچّه ها را کمک کردم و یکی یکی داخل اتوبوس بردم.
بچّه ها را اعزام کردند به بیمارستان لبافی نژاد تهران.
مدّتی در آنجا بستری بودند.
محمدرضا کاظمی و حسین یوسف الهی ، هردو به علت مصدومیت شیمیایی شهید شدند.
قسمت : ۷۱
همرزم شهید: مرتضی حاج باقری
حسین شیمیایی شده و از ناحیه ی چشم آسیب شدیدی دیده بود.
سرو گردنش هم جراحت هایی برداشته بود.
حسین را منتقل کرده بودند به یکی از بیمارستان های تهران.
یک ماه، نه جایی را می دیده، نه قدرت تکلّم داشته.
بعد از یک ماه که تقریباً رو به بهبود بوده، یکی از پرستارها می آید بالای سرحسین.
ازش می خواهد که نشانی خانواده اش را بدهد تا آن ها را از وضعیتش باخبر کنند.
حسین چون حرف زدن برایش سخت بوده، یک کاغذ و خودکار می گیرد وشماره ی تلفن و اسم و فامیل دایی اش را که کارمند بیمارستان رفسنجان بوده، روی کاغذ می نویسد.
خلاصه، خانواده ی حسین، بعد از یک ماه، از سلامت پسرشان باخبر می شوند و می آیند تهران.
بعد از چند روز، حسین را مرخص می کنند و انتقال می دهند به بیمارستان رفسنجان.
در این مدّت که در بیمارستان بستری بوده، هروقت مادرش را می بیند، می گوید «مادر، ازت دلگیرم! چرا دعا کردی که من شهید نشم؟ من از همه ی رفقام جاموندم.
همه رفتند.
من رو تنها گذاشتند…».
مادرش می گوید «هنوز تو خیلی کار داری. شاید مصلحت تو این بوده بمونی.
نگران نباش. ».
🌹@tarigh3
فقط طی ۴۸ ساعت گذشته؛
به دروغ گفتن #جلیلی گفته کنار میکشم!
به دروغ گفتن که از طرح نور حمایت کرده!
به دروغ گفتن که گفته بورس اولویتم نیست!
به دروغ گفتن خلاف رهبری موضع گرفته!
دارن پدرسوختگی رو در کانالهای زنجیرهای و با پول پاشی گسترده به اوج میرسونن ولی اگر شما سند واقعی از ویژه خواری فرزندانشون منتشر کنی میگن لجن پراکنی نکن، فکر آخرت باش!
دوستان ما رسما با یک جبهه زَر، زور، تزویر گردن کلفت طرفیم که پشت نقاب ریش و تسبیح قایم شده، برخی متدینین رو با تظاهر فریب میده و هیچ نسبتی با اخلاق و شرف و قبر و قیامت نداره.
تو این جنگ نابرابر ما مردم فقط خودمون رو داریم. اگر همت نکنیم دوباره تزویر این بار با گردنی کلفتتر چیره میشه..
#انتخابات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حجاج در عرفات
به به چه عظمتی
ان شالله ظهور #امامزمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫درست نیست کسی که قرآن و نهج البلاغه می خواند حرف خلاف واقع بزند..
#انتخابات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از سنگینی غم هایی که رو دلم هست به خودت پناه میبرم..
#ماروبرگردونپیشخودت ❤️🩹
صلیاللهعلیکیا اباعبدالله
ارباب دلها ♥️حسین(ع)
💫شبتون و عاقبتتون حسینی 💫
🌹@tarigh3
-حضرتِ سنگِ صبورِ من حلالم کن اگر
غصه هــــایم را برایت بیشتر می آورم
#حسین_جـآنم
#دوریتمرامیکشدحسینجان
.
مولاجانم
✨خورشید که سینه چاک نورت باشد
تندیس درخشش حضورت باشد...
✨مُردیم زبس آه کشیدیم ای کاش
این جمعه دگر روز ظهورت باشد...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌷
شبتونمهدوی
التماس دعا
🌹@tarigh3
.
#قرار_شبانه
به نیت تعجیل در فرج امام زمان عج
هدیه محضر مادر بزرگوارشون
حضرت سیده نرجس خاتون سلام الله علیها ۵ شاخه گل صلوات 🌷🌷🌷🌷🌷
.#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهم
طبق قرارمون
تا چهلمین روز شهادت آقای رئیسی و همراهانشون
این صلوات ها را به نیابت از این عزیزان محضر مادر امام زمان عج تقدیم می کنیم 🌷
.
وَ اِلی غیرِکَ فَلاتَکِلنی
خدایا ...!!
مرا به غیر از خودت به کسی واگذار نکن
دعای #عرفه
شیخ حسین انصاریان تو دعای #عرفه میگفت:
بنده هی تقاضا میکنه خدا جوابشو نمیده و فقط گوش میده
بنده هی میگه...
عصبانی میشه...
خدا میگه اگه بهت حاجتتو بدم دیگه نمیای پیشم، دیگه صدای قشنگتو نمیشنوم، دلم برای صدات تنگ میشه...