فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسیو داری تو زندگیت که مث جلیلی نگاهت کنه؟
🌹@tarigh3
.
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 بی آرام / ۴ برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی روایت زهرا امینی
🍂
🔻 بی آرام / ۵
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
روایت زهرا امینی
بقلم، فاطمه بهبودی
•••━🌼🍃━━━━━━━━•••━
اواخر شهریورماه یک روز اسماعیل آمد و گفت: «دختردایی! مرخصی گرفتم، میخوام ببرمت مشهد" کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم. بلیت قطار گرفت و مسافر شدیم.
توی کوپه با حاج آقا و حاج خانم میان سالی هم سفر شدیم حاج آقا پیش نماز مسجدی در مشهد بود. از اسماعیل خوشش آمده بود و میگفت: «مث اولادم خاطرت رو می خوام. پسر نداشتهمی. الان هم باید بیایید خونه ما.» هر چه اسماعیل میگفت: «نه» حاج آقا و حاج خانم میگفتند: «چرا نه! پسر ما بیاد مشهد و بره مسافرخونه جا بگیره» تنها زندگی میکردند. دخترهایشان را عروس کرده و سر خانه و زندگی خودشان بودند. یکی از اتاق هایشان را به ما دادند. حاج خانم وقت ناهار برایمان وعده ظهر می چید و وقت شام غذای دیگری می آورد. آن قدر شرمنده مان کردند که مانده بودیم چرا قصد ده روزه کرده ایم. وقت خداحافظی هم ما را مدیون کردند که هر بار به مشهد سفر کردیم حتماً به خانه آنها برویم. آن ده روز انگار هیچ نگرانی نداشتم.
وقتی از توی بازار عبور میکردیم تا به حرم برویم، و هیچ اثری از جنگ نمی دیدم، دلم قرص می شد که جنگ به زودی از جنوب کشور می رود و ما هم می توانیم بدون دغدغه زندگی کنیم. وقتی با اسماعیل به زیارت می رفتم، انگار دنیا مالِ من بود. سفر مشهد که اولین سفر مشترک ما بود به شیرینی عسل گذشت؛ دقیقاً همان که میگویند ماه عسل.
مدتی بعد، خانواده حاج خانم به اهواز آمدند و ماندگار شدند.
دیگر فشارهای "از اهواز برو" از روی من برداشته شد. بعد از عملیات طریق القدس، رزمنده ها برگشتند اما خبری از امیر نبود. حاج خانم مدام میرفت به خانه خانواده پاژنگی و می پرسید که آیا از امیر خبر دارند و آن ها هم میگفتند هیچ خبری نداریم. زنگ خانه که به صدا در می آمد، دلمان می ریخت. میگفتیم حتماً خبر شهادت برایمان آورده اند! همان روزها نسرین خانم به آلمان رفت. بعد از یک دوره طولانی درمان، در بیمارستان مصطفی خمینی و سوانح سوختگی تهران، مدام میگفت: "صورتم میخاره" میگفتند استخوانهای زیر گونه اش عفونت کرده است. نسرین خانم خبر داد که در آلمان می خواهند برایش فک و دندان مصنوعی بگذارند.
پنج ماه از بارداری ام میگذشت و چهل روز بود از امیر بی خبر بودیم که پیکر بدون سر و دست او را آوردند. شهادت پسر هفده ساله همه ما را داغ دار کرد. آمدن پیکر بدون سر پسر شوخ و شنگ خانواده کم دردی نبود. اصلاً فکرش را هم نمیکردیم به این زودی از دستمان برود. طفلک امیر او را به خاطر قد و بالایش برای شلیک آرپی جی انتخاب کرده بودند. حاج خانم هر دو پایش را توی یک کفش کرد که خودش پیکر امیر را دفن کند. پارچه روی پیکر شهید را کنار زد، شریانهای دلمه بسته اش را بوسید و بعد او را به خاک سپرد. همه مانده بودند که این زن چه قدرتی دارد!
( پیکر شهید سر نداشت. دوروبری ها تلاش میکردند مادر شهید پیکر را نبیند. اما ایشان اصرار داشت که فرزندش را ببیند. صحنه دلخراشی بود اما واکنش ایشان که برگردن بدون سر پسر شهیدش بوسه زد و او را به خاک سپرد چنان تأثیرگذار بود که بعد از آن نام فرجوانی را در اهواز بر سر زبانها انداخت. صادق آهنگران در این باره در خاطراتش گفته است "این صحنه را برای حبیب الله معلمی شاعر تعریف کردم و او نوحه ای سرود که من خواندم، "بیا ای مهربان مادر"، یا "ای قهرمان پرور که در صحرای خوزستان" )
وقتی پیکر امیر را تشییع میکردیم، حاج خانم تا بهشت آباد سخنرانی کرد و غم به دلش راه نداد که دشمن شاد نشود. شهادت پسر کوچک خانواده انگار وظیفه اسماعیل را سنگین کرده بود. موتور خدابیامرز امیر را سوار شد و دنبال کارهای مراسم کفن و دفن و برنامه های دیگر بود. مراسم ختم در حسینیه اعظم برگزار شد. مردم از دور و نزدیک آمده بودند و شلوغ بود. بعد از ختم، اسماعیل گفت: «تو با مامان اینا برو خونه میبینمت.» گفتم: «نه، من با تو می آم.» گفت: "تو با این وضعیتت چطور میخوای با موتور بیایی» گفتم: «نمی دونم ولی این رو میدونم که فقط با خودت میآم" حاج خانم ناراحت شد و گفت: «هوا سرده به فکر خودت نیستی به فکر بچه باش!» جفت پایم را توی یک کفش کردم که من با اسماعیل بر می گردم. دل مهربان پسر عمه باز هم با من همراه شد.
خیلی از حسینیه دور نشده بودیم که موتور قارقاری کرد بعد انگار یک نفر من را گرفت و پیچاند و پرت کرد روی زمین.
🌹@tarigh3
این که گناه نیست 03.mp3
6.59M
#این_که_گناه_نیست 3
مــراقب قلبتون باشین❗️
✅ افکار، رفتار، انتخابها و ارتباطات شما، در حال شکل دادن به قلبِ تون هستند...
💢برای قلبتون هم، مثل بدنِـتون
بهترین خــوراک رو تهیه کنید
🌹@tarigh3
•
اگر کسی شوق "شهادت" دارد،
آن را فعلا طلب نکند،
"شهادت" را در جنگ با
-آمریکا و اسرائیل-
از خدا بخواهید...
|حاجقاسمسلیمانی|
#آزادی_قدس_نزدیک_است
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نگه دار دلی رو که بردی به نگاهی ..
#حسینجآنم
صلیاللهعلیکیا اباعبدالله
مهربون اربابم♥️حسین(ع)
🌹@tarigh3
حسین جانم!
هرگز نمیشود که تـو را دید
و بعد از آن جایی نفس کشید
به جز در هوای تـو!
#دلتنگ_آغوش_حرمتم
.
بهترینکٰاربرٰا؎بههلاکتنیفتٰادن
درآخرالزمآن،دعآ؎فرجامٰامزمآنﷻاست
البتهدعآ؎فرجےکهدرهَمه؎أعمالماأثر بُگذارد...!
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌷
شبتون مهدوی
التماس دعا
.
🌟 🔹
صاحب اندک و بسیار من!
من از مقام با عظمت خدایی تو میخواهم
فضل فراوان،
رزق فراوان،
عقل فراوان،
جان فراوان،
خدای من، روزی مرا در مقیاس حقیقت وجود سرشار خودت مقرر کن نه در اندازه وجود ناچیز این بنده کمترینت!
🌹@tarigh3
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدها گله پيش يار بردن عشق است...
با عشق تو چوب طعنه خوردن عشق است...
ای قلب تپنده جهان، مولا جان،
يکبار تو را دیدن و مردن عشق است.
منتظران صبحتون مهدوی 💚💫
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به هر کسی ندهند این جنون که در سر ماست
حسین، در همه عالم یگانه دلبر ماست
خدا کند دم آخر حسین سر برسد
سلام بر لب عطشان کلام آخر ماست
💚اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْـنِ
💚وَ عَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْـنِ
💚وَ عَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْـنِ
💚وَ عَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْـنِ
صبحتون حسینی ♥️
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ زیبا رو ببینید و کیف کنید😍
من که از ذوق ۲۰ بار دیدمش اینم برای شادشدن قلبهاتون😍
Copy of چرایی کمک به محور مقاومت - حجت الاسلام راجی.m4a
5.28M
🎙صوت پخش زنده سخنرانی حجت الاسلام راجی، با موضوع فناوری پاسخ به شبهات و با رویکرد "چرایی کمک به محور مقاومت"
چگونه واجب فوری حمایت از حزبالله را انجام دهیم؟
♾حجم تقریباً ۵ مگابایت
⭕️ دلنوشته دختر شهید رئیسی
امروز داشتیم یک دسته از دارو ها را جابجا می کردیم. مامان گفتند ببین روی این کرم ها چی نوشته بلند خواندم کرم ترک پا ، کرم ....، ...
دلم تکان خورد دیدم مامان زیر دست هایشان بی صدا گریه می کنند.
مدت زیادی بود که به خاطر سفر های زیاد و پشت هم و سفر با ماشین تو جاده های سخت زانو های بابا درد های زیادی داشت . گاهی حتی نشستن در نماز براشون سخت میشد . به زحمت نماز می خواندند. این هفته های قبل از شهادت درد پا اذیت میکرد. یک دکتری آمده بود چسب درد زده بود . نمی دونم چسب درد رو بد زده بود، چسب بد بود یا پوست حاجاقا خیلی حساس بود که اطرافش پر از تاول شده بود. کار به اورژانس و پانسمان و...کشید. من با شنیدن این خبر خیلی بهم ریختم. از تصور دردی که می کشند خیلی اذیت بودیم. حساسیت فصلی پوستی هم اضافه شده بود . پاشنه پاشون ترک میزد. این همه کرم برای همان بود.
وقتی می رفتند تبریز هنوز پاشون پانسمان داشت.
پوست حساس لطیف و پانسمان و تاول ها همه در چند ثانیه سوخت .
بعد تر ها فهمیدیم بخشی از پای ایشان در ورزقان جا مانده بود و دوستانمان همانجا به خاک سپرده اند.
پیکر اربا اربا سهم روضه های شب هشتم محرم بود برای حاجاقا....
ما را بخرد کاش
#دلم_برای_رئیسی_سوخت
#شهید_عزیزم 💔
🌹』تخلیه چاه، گاهی می توان نفْس شکن باشد.
📝』د ستشوییهای اردوگاه حالت مخزن داشت. هر وقت پر میشد، با ماشین مخصوص، تخلیه میکردند؛ اما اینبار دیوارهای کنار دستشویی ریخته بود و امکان تخلیه با ماشین نبود. برای مرمت دیوار، باید چاه تخلیه میشد. از طرفی هیچ دستشویی دیگری برای استفاده بچهها نبود.
برای تعمیر هم چند نفر کارگر آورده بودند؛ ولی باید چاه تخلیه میشد. بعد از نماز ظهر بود. یکی از مسئولین لشکر آمد و گفت: «چند نفر نیروی از جان گذشته برای تخلیه چاه دستشویی میخواهیم».
هر کس چیزی میگفت. یکی میگفت: «پیف پیف! چه کارهایی از ما میخوان». دیگری میگفت: «ما آمدیم بجنگیم، نه اینکه چاه تخلیه بکنیم».
رفتیم برای ناهار و بعد از ناهار هم مشغول استراحت شدیم. با خودم میگفتم آیا کسی حاضر میشود برای تخلیه چاه داوطلب بشود. هر کس این کار را بکند از نفس خودش را شکسته. با خودم گفتم تا بچهها مشغول استراحت هستند بروم سمت دستشوییها ببینم چه خبر است.
وقتی آنجا رسیدم، خیلی تعجب کردم. عدهای از بچههای گردان ما مشغول کار شده بودند. شمردم شان. ده نفر بودند. اول آنها محمد تورجی بود، بعد رحمان هاشمی.
تا غروب مشغول کار بودند و دستشوییهای اردوگاه را همان روز راه انداختند. بعد همگی به حمام رفتند. نمیدانم چرا آن روز اسامی آن ده نفر را نوشتم و با خودم نگه داشتم. سه ماه بعد، درست بعد از عملیات کربلای ده، وقتیکه به آن اسامی نگاه کردم، دیدم همه آن ده نفر یکی پس از دیگری شهید شده بودند. گویی این کار آنها و این شکستن نفس، مهر تأییدی بود برای شهادتشان.
راوی: یکی از هم رزمان شهید
🌷 یــاد شــهدا بــا صــلــوات🌷
علامه امینی فرمودند
هرکس بعد از صلوات بگوید وعجل فرجهم من او را در ثواب نوشتن" کتاب الغدیر" شریک میکنم..
اللهم صلعلی محمد وآل محمدوعجل فرجهم