فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا
میدونید
قیمت واقعی بنزین
در پالایشگاه اراک
چنده ؟؟؟ !!!
🌸 آفرین به این امام جمعه🙏💐
🌸 البته اگه کله ش نکنن😂😂😂
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️نیروهای آمریکا ،انگلیس و اسرائیل دود شدن رفتند رو هوا
🔹این است قدرت نیروهای مقاومت اسلام فتبارک الله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاری که حزبالله با سربازای اسرائیلی کرده 😁😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر کشف حجاب کرده:
حاج قاسم زود رفتی؛نشناختیمات رفتی
برای حاج قاسم ۱۸ روز رفتم زیر سِرُم
برای آقای رئیسی و سیدحسن نصرالله یک روز رفتم زیر سِرُم
حاج قاسم همه عکس هاش پروفایلمه
من مربی بدن سازیم
همه تو باشگاه مسخرم میکنن
گفتم هرکی اسم حاج قاسمرو به بدی بیاره یا من ازاین باشگاه میرم یا اون باید از اون باشگاه بره
برای حاج قاسم ۱۸ روز رفتم زیر سِرُم
برای آقای رئیسی و #سید_حسن_نصرالله یک روز رفتم زیر سِرُم
#وعده_صادق
#حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعار حیدر حیدر مردم با مشاهده سردار قاآنی در مراسم بدرقه سرلشکر شهید نیلفروشان
اعمَلوا ما شِئتُم إِنَّهُ بِما تَعمَلونَ بَصيرٌ
فصلت/۴۰
هر کاری دلتون خواست بکنید خدا همهش رو میبینه
حواسمون باشه...
بابت آرزوهایی که برآورده نشدن بی تابی نکنین
گاهی خدا بوسیله ی همین برآورده نکردن آرزوها، جلوی مصیبت های بعد از اون رو میگیره...
به این قشنگی که تو شهید شدی، ما حتی نمیتونیم بخوابیم...
#شهید_احمد_عسگری🕊🌹
هدیه کنیم صلواتی به زیبایی چهره نورانی شهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ ماجرایِ ؛
ـ نمازگزارانی که؛ بینماز محشور میشوند!
ـ دیندارانی که؛ بیدین محشور میشوند!
ـ محجّبههایی که؛ بیحجاب محشور میشوند!
به همین سادگی ❗️
#استاد_شجاعی
🌹@tarigh3
این که گناه نیست 07.mp3
6.15M
#این_که_گناه_نیست 7
⭕️دائم به بچه ها نگید؛
فلان کار گناه داره، انجامش نده!
اگه براش جا بندازین که گناه
میتونه چه تأثیری روی سلامتِ روحش بذاره...
✔️خودش؛
براحتی جلوی گناه می ایسته
🌹@tarigh3
33.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینها تصاویری از گردهمایی زنانی است
که طلا و جواهرات خود را کف دست گرفتند
و از آنچه دوست داشتند انفاق کردند
تا به حد وسع خود دست مردم لبنان را بگیرند
و نام خود را در زمره «تنفقوا ممّا تحبون» ثبت کنند!
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 بی آرام / ۱۵ برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی روایت عصمت احمدیان (مادر)
🍂
🔻 بی آرام / ۱۶
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
روایت عصمت احمدیان (مادر)
بقلم، فاطمه بهبودی
•••━🌼🍃━━━━━━━━•••━
در را پیش کردم، دیدم زهرا با یک دست معصومه را بغل گرفته و ساک اسماعیل را در دست دیگر دارد و پایین می آید، امیر هم به دنبالش. همان وقت آقا محمد جواد هم انگار بخواهد وضو بگیرد آستین ها را بالا زد و به حیاط آمد. اسماعیل در را باز کرد و ظرف را به دست زهرا داد. روی بچه هایش را بوسید با پدرش خداحافظی کرد. آخر سر آمد طرف من، بغلش کردم گونه هایش را بوسیدم دلم راضی نشد. پیشانی و گلویش را هم بوسیدم. من را به سینه فشار داد و گفت: «با زن و بچه هام مدارا کنید. یک بار، دوبار سه بار این را گفت. دیگر مطمئن شدم برنمی گردد.
راه افتاد. دو قدم رفت و برگشت نگاهمان کرد. باز جلوی در برگشت. نگاهی به تک تک ما انداخت و برایمان دست تکان داد. در را که به هم زد و رفت غم عالم به دلم افتاد. انگار از همان لحظه برایم خاطره شد. آخرین قدم هایش، آخرین نگاهش، آخرین لبخندش، آخرین بوسه اش، مثل نواری از نظرم رد می شد. تا لندکروز استارت بزند سوییچ ماشین را برداشتم و گفتم: "حج آقا بیا بریم دنبالش. این آخرین باره" حاج آقا دعوایم کرد و گفت: "به جای اینکه دنبال بچه آیت الکرسی بخونی میگی این آخرین باره؟" گفتم: «به خدا اگه دیگه اسماعیل رو ببینی! سوار ماشین شدیم و تا چند خیابان لندکروز رفتیم؛ هرچند دیگر اسماعیل برنگشت بی پشت سرش را ببیند. اسماعیل که رفت دیگر شب و روزم را نمی فهمیدم. بی تاب بودم. شب سوم دی ماه در کارگاه ماندم. نیمه شب از خواب پریدم. حال بدی داشتم و گریه میکردم حاج آقا گفت: «چی شده زن ؟ چرا این جوری می کنی؟» گفتم: «حج ،آقا، دیشب عملیات بوده. اسماعیل من بی جون روی زمین افتاده حالا من کجا پیداش کنم؟ کجا دنبال گم شده م بگردم؟"
حاج آقا حیرت زده نگاهم کرد. آرام و قرار نداشتم. می دویدم این طرف، می دویدم آن طرف، حاج آقا دنبالم آمد و گفت: «دیوانه شده ی! امشب این کارها چیه میکنی؟» گفتم: «بچه م رفت! جوونم رفت! عزیزم رفت بیست و چهار ساله بیدستم رفت" حاج آقا گفت: «هذیون میگی زن» گفتم: میدونست تو طاقت نداری با تو خداحافظی نکرد! چهارم دی ماه تلویزیون تصاویری از عملیات کربلای چهار نشان داد؛ از غواص هایی که به آب می زدند و آتشی که دشمن روی سر بچه های ما می ریخت. گفتم بچه های مردم از این عملیات بیرون نمی آن؛ اسماعيل من هم یکیش. حاج آقا عصبانی شد. گفت: «این حرفا چیه می زنی زن؟ بچه م بر میگرده!» گفتم: خدا کنه! من از تو به برگشتنش تشنه ترم. زهرا بغض کرد رفت توی اتاق و پای سجاده نشست. اشک ریخت و تسبیح چرخاند.
فردای آن روز داشتم به خانه برمیگشتم که همسایه مان، خانم سراج پور تا من را دید رفت توی خانه و در را بست. سابقه نداشت این کار را بکند آن روز انگار همه از من فرار میکردند، گویی آنها از اسماعیلم خبر داشتند. وقتی رسیدم خانه به حاج آقا گفتم: «پا شو بریم معراج شهدا» گفت: «بریم معراج چی کار کنیم؟» گفتم: «نمی دونم. پا شو بریم بیمارستانا الان پیکر اسماعیلم رو می آرن.» حاج آقا هم دلشوره گرفته بود، بلند شد. در معراج شهدا حاج مهدی شریف نیا را دیدیم که برای تخلیه شهدا آمده بود. دید من گریه میکنم گفت: «مگه دیوونه شده ی؟ از تو بعیده که این جوری بکنی من تازه از پیش حاج اسماعیل اومده م..
توی دلم گفتم حاج مهدی با این ریش سفید برای دلخوشی من دروغ نمی گوید حتماً اسماعیل را دیده قلب متلاطمم داشت آرام میگرفت که برگشتم طرف حاج مهدی و دیدم چشم هایش پر از اشک است. دلم هری ریخت. گفتم: حج آقا از من پنهون نکن. اسماعیلم شهید شده. خودش گفت توی این عملیات شهید میشه.» رویش را برگرداند و اشک چشمش را خالی کرد اما زیر بار نرفت و گفت: «اسماعیل زنده ست!» حاج آقا هم مدام میگفت: «بچه م برمیگرده! من دیگه همین یه پسر رو دارم. خدا ازم نمیگیره!»
برگشتیم خانه بعد از ظهر زنگ در حیاط را زدند. تند رفتم جلوی در صادق آهنگران بود. گفتم خبری داری حج صادق ؟» گفت: «نه. اومده م بهت سر بزنم و حالت رو بپرسم.» گفتم: «دیدی اسماعیل من
هم شهید شد!» حاج صادق جاخورد:
- حاج خانوم می دونستی!؟
🌹@tarigh3
🍂
🔻 بی آرام / ۱۷
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
روایت عصمت احمدیان (مادر)
بقلم، فاطمه بهبودی
•••━🌼🍃━━━━━━━━•••━
بعد از ظهر زنگ در حیاط را زدند. تند رفتم جلوی در. صادق آهنگران بود. گفتم: «خبری داری حج صادق ؟» گفت: «نه. اومده م بهت سر بزنم و حالت رو بپرسم.» گفتم: «دیدی اسماعیل من
هم شهید شد!» حاج صادق جاخورد:
- حاج خانوم می دونستی!؟
تکان دادم:
- می دونم. فقط نمیدونم چطوری به آقاش بگم! چه جوری زنش رو آماده کنم!
گفت: «بسپرش به من.»
گفتم: «نه باید خودم آروم آروم بهشون بگم.» دلهره بدجور به جانم افتاده بود. عرض کوچه را هی می رفتم و برمیگشتم. یک مرتبه دیدم زهرا از آن بالا چشم دوخته به کوچه. نگاهمان که گره خورد، گفت: «حاج خانوم چی شده؟ از اسماعیل خبر آورده ان؟» گفتم: «نه. کی گفته؟! اسماعیل خوبه. برو خونه. خبری شد، خودم بهت میگم.» نرفت. ایستاد و خیره به خیابان نگاه کرد. گفتم: «حال یکی از دوستای اسماعیل خوب نیست تو برو پیش بچه هات.» زن بیچاره سرش را زیر انداخت و رفت تو.
یک لحظه حس از کمرم رفت، زانوهایم برید و پاهایم بیجان شد. چشم هایم دیگر جایی را ندید. بغضم شکست و بنا کردم به گریه کردن. دیگر به حال خودم نبودم. نفهمیدم کی قرآن گذاشتند. کی همسایه ها دورم را گرفتند، کی خانه ام لبریز از آشنا و فامیل شد. انگار همه منتظر بودند من بگویم اسماعیل هم رفت. این مزه تلخ را قبلاً هم چشیده
بودم؛ وقت شهادت امیرم. آن موقع به اسماعیلم دلخوش بودم. اما نمیدانستم از غم این پسر به کجا پناه ببرم. دلم میخواست سرم را روی سینه بابایم بگذارم و هایهای گریه کنم. منتظر نشسته بودم او بیاید و آرامم کند. خواهر و برادرها که از باغ بهادران (از توابع اصفهان) آمدند سراغ بابا را گرفتم. خواهرم احترام گفت: «بابا گفته دیگه طاقت دیدن چشمای اشک آلود عصمتم رو ندارم.» نمیدانم چرا دلم آن قدر هوای بابایم را کرده بود. توی دلم گفتم، بابا فکر نکردی سر به شانه چه کسی بگذارم و از غم نبودن اسماعیلم گریه کنم!
هشتم آذرماه ۱۳۶۰ وقتی خبر شهادت امیر را آوردند مادرم را از دست دادم. بنده خدا مادر با شنیدن خبر شهادت نوه اش سراسیمه رفته بود خبر را به برادرم بدهد؛ اما در راه تصادف کرده و از دنیا رفته بود. آن روز آغوش بابایم مرهم غم سنگینم شد. در دلم میگفتم بابا چطور روزهایی که به آن شیرینی شروع شد این طور رنگ غم گرفت. بیا من را ببر به کودکی ام.
مدام توی سرم چرخ میزد اسماعیلم در آبهای یخ زدۀ اروند شهید شده است! از خودم می پرسیدم پای مجروحش بی تابش کرده بود؟! لبهایش از سرما ترک خورده بود؟! آن عصب لعنتی مچ دستش توی آبهای سرد اروند کلافه اش کرده بود؟!
همین طور در خیالات تاب میخوردم که گفتند باید برای حاج اسماعيل مراسم ختم بگیریم. داد زدم مراسم ختم برای چی؟ پیکر اسماعیل که نیومده! دوستانش سرهایشان را پایین انداختند که ما دیدیم شهید شد. به داد و بیداد گذاشتم که فقط دیدید؟ چرا نیاوردیدش؟ فکر نکردید مادر دارد! پدر دارد! سر و همسر دارد! «فرمانده ... فرمانده ... که میگفتید همین شد؟ عاقبت ول کردید و آمدید! من تا پیکرش را نبینم باور نمیکنم.» هر یک از بچه های گردان کربلا که آمد گفتم: «اگه آتیش دشمن زیاد بود هیچ کس نباید می اومد! چرا فقط بچه من اون ور آب مونده؟.» میدانستم اسماعیل شهید شده است. اصلاً قبل از آنکه برود به دلم افتاده بود سفر آخرش است. اما امیدی ته دلم بود و با خودم میگفتم پیکرش که نیامده؛ شاید زنده باشد. اسماعیلم توی اهواز سرشناس بود. خبر شهادتش زود پیچید. خانه از عزاداران پر شد بچه های گردانش به خانه آمدند و از شهادتش گفتند. دیگر بهانه ای نداشتم. مجلس ختم گرفتیم؛ بی آنکه مراسم کفن و دفن داشته باشیم.
مدام یاد صورتش می افتادم توی آخرین محرمی که جلوی دسته مسجد ایستاده بود و با یک دست سینه میزد.
کم کم دوروبرم خلوت شد و غمم بیشتر. مهمان ها رفتند. خواهر و برادرهایم هم آماده رفتن شدند. احترام با اصرار میگفت: «بیا بریم باغبادران» گفتم:«بابا برای ختم جوونم نیومد. من کجا بیام؟» گفت چشمت رو ببند و بیا! گفتم: میبینی که عروس جوون داغ دار دارم. چطور رهاش کنم و بیام. از او اصرار از من انکار آخر گفتم:«چیزی شده هی میگی بیا؟!» زد زیر گریه
- بابا وقتی خبر شهادت اسماعیل رو که شنید از دنیا رفت. انگار یک کاسه آب یخ روی سرم ریختند زار زدم. خدا قربان مصلحتت برم . با رفتن امیرم مادرم و با رفتن اسماعیلم بابام رو گرفتی. داغ پشت داغ.
🌹@tarigh3
سختیها را تحمل کنید؛
این انقلاب با نهایت اقتدار و توان به انقلاب
جهانی امام زمان (عج) اتصال پیدا میکند ..
- شهید محمد ابراهیم همت -
🌹@tarigh3
🌟 🔹
و من چه میدانستم که گرسنگی چیست
و تو برایم گواراترین نوشیدنیها را فراهم کردی
و من چه میدانستم که دنیایی به این پیچیدگی پیش روی من است و تو جسم و جانم را برای این دنیا آماده ساختی...
اکنون اگر چه در ظاهر آن کودک نوپا نیستم
اما
سخت
به تو محتاجم!
🌹@tarigh3
.
بار دیگر صبح شد،
بیدار شد این زندگی...
ای تمام حسِ بودنهای من
صبحت بخیر ♥️
صبحتون مهدوی ✨🌤
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹@tarigh3
.
دنیاے بے حسین(ع) نفسگیر ومبهـم است
هـرصبح بے سلام برایم جهـنم است
آدم هـمیشہ دربدر شاہ ڪربلاست
وقتے حسین(ع) اشرف اولاد آدم است
💚اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْـنِ
💚وَ عَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْـنِ
💚وَ عَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْـنِ
💚وَ عَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْـنِ
صبحتون حسینی 🌤❤️
🌹@tarigh3
.
💢 #چشم کسی به جمال منور امام زمان روشن خواهد شد که #قلبش مشتاق او باشد...
🔻#امیرالمومنین سلام الله علیه فرمود:
اَلْعَيْنُ بَرِيدُ اَلْقَلْبِ
"چشم"، پیک و فرستاده قلب است.
📚غرر الحکم و درر الکلم ج ۱، ص ۳۱
💢توضیح روایت: چشم به دنبال چیزی می گردد و مشتاق دیدن چیزی است که قلب به دنبال و مشتاق آن باشد.
چشمی که به دنبال امام زمان سلام الله علیه می گردد و مشتاق زیارت اوست، این طلب و اشتیاق از قلب نشات می گیرد
و مشکل چشمی که به دنبال حرام و هر چیزی غیر از زیارت اوست، قلب بیمار است و لاغیر.
#امام_زمان_عج
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹@tarigh3
هرچند کمی فرج تمنا کردیم🤲
آقا ز سر خویش تو را وا کردیم🙂
شرمنده ولی خلاصه تر می گوییم
با واژه انتظار بد تا کردیم.... :)
#امام_زمان❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حضور پرشور مردم مشهد برای مراسم تشییع شهید نیلفروشان
▫️مردم ولایتمدار مشهد بار دیگر به صحنه آمدند تا با حضور پرشور خود در مراسم تشییع پیکر #شهید_نیلفروشان شرکت کنند.
#ایران_همدل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ریلز | اینجا وقت سختیها میشه پناه آورد
🔹اگه زندگی باب دلت نبوده و خیلی سختی کشیدی ولی هنوز ناامید نشدی و ادامه میدی؛ بدون نگاه این امام رئوف همراه زندگیته و حواسش بهت هست
#چهارشنبه_های_امام_رضایی