9.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌️ یمنی ها از سلاح جدید به نام القرعه رونمایی کردند! یک زیردریایی انتحاری...
علی برکت الله
منتظر یارانیمانی...
🌹@tarigh3
‹آرزوی شهادت داشتن با
آماده ی شهادت بودن خیلی فرق میکنه›
#وعده_صادق
🌹@tarigh3
به کسانی که افتادن ما را انتظار میکشند
بگویید که ایستادگی ما💪
از عمر آنان (🇮🇱)طولانی تر است...
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
شیخ رجبعلی خیاط امام زمان(ع) دنبال رفیق میگرده؛ خوب شو، خودش میاد پیدات میکنه... ♡
این سر که به دست غم هجر تو سپردیم
در پای غمت هدیهی ناقابل ما بود...
فرخی یزدی.
🌹@tarigh3
°🍃°
مَا تَسقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إلّا يَعْلَمُها
نگران نباشید؛ خدایی که آمارِ
تک تک برگهای عالم را دارد
از احوالشما هم خبردار است
وَاصْبِـــرْ لِحُكْـــــمِ رَبِّــــكَ ...💜
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 اسم من مهرسا جهاندیدست
🔻 مهرسا جهاندیده امروز در مراسم تشییع پدرش آخرین لحظات حضور پدر و فرصت استفاده از گرمای سایۀ پدرانه را با خوانش چند بیت شعر سپری کرد.
#ارتش_قهرمان
#شهید_امنیت
جملات آن روزش در دانشکده داروسازی
هرگز از ذهنم پاک نخواهد شد!🍃
.
میگفت:
مرتب خود را زیر ذره بین معیار های
اسلام قرار دهید و در کارها و دیدگاهتان دقت داشته باشید.
سر سوزنی انحراف از مسیر واقعی پس از مدتی شما را به جایی میرساند که درمییابید نسبت به نقطه ابتدایی،
که بر آن انطباق داشتید،
زاویه بزرگی پدید آمده و شما را از صراط مستقیم دور ساخته!
#شهید_عبدالحمید_دیالمه
#یاد_شهدا_با_صلوات
🌹@tarigh3
#قسمت_اول
#شهيد_مهدي_زين_الدين
لباس نو نداشت . دادم به او . " گفت " شما ها فکر می کنید من خیلی به این چیزها وابسته ام ؟ "
سلیقه اش دستم آمده بود . این که از چه لباس خوشش می آید یا نمی آید . به قول خودش لباس اج وجق دوست نداشت . لباس ساده و تمیز ، کمی هم شیک ، رنگ های آبی آسمانی و سبز . از قرمز بدش می آمد . می گفت " از جبهه این قرمز برای من شده یک جور سمبل قساوت . "
زمستان که شد برای این که داخل خانه گرم بماند آقا مهدی جلو ایوان را پلاستیک زد . شب ها کنار پنجره می نشستم و گوشه ی پلاستیک را بالا می زدم و خیابان را نگاه می کردم تا ببینم چه وقت ماشین او پیدایش می شود . خانه مان سر چهار راه بیست و چهار متری بود و از هر طرفی که می آمد می دیدمش . تویوتای لندکروزش را که می دیدم . بلند می شدم و خودم را سرگرم کاری نشان میدادم تا نفهمد این همه منتظر او بوده ام . یک بار که حواسم نبود . همین جوری مات رو به پنجره مانده بودم . صدایش را از پشت سرم شنیدم . گفت " بابا این در و پنجره ها هم شکل تو را یاد گرفتند ، از بس که آن جا نشستی . "
خودش هم یک کارهایی می کرد که فاصله ی بینمان کمتر شود . یک روز صبح خوابیده بودم . چشم هایم را باز کردم، دیدم یک آدم غریبه با سر ماشین شده بالای سرم نشسته دارد نگاهم می کند . اول ترسیدم ، بعد دیدم خود آقا مهدی است . موهایش را با نمره ی هشت زده بود . گفت " چه طور شدم ؟ " و خندید . خنده اش مخصوص خودش بود . لب زیرش اول کمی به یک طرف متمایل می شد ، بعد لب بالا با هم باز می شدند . خیلی قشنگ بود...
#شهيد_مهدي_زين_الدين 🌸
🌹@tarigh3