#شهیدانه
ترکشی به پهلویش اصابت کرد
وقتی بر زمین افتاد
از ما خواست که بلندش کنیم
روی پاهایش که ایستاد..
رو به سمت کربلا
دستش را روی سینه نهاد
و آخرین کلمات را بر زبان جاری کرد
گفت: السلام علیڪ یا اباعبدالله..
موقع خاکسپاری
با اینکه ۶روز از شهادتش گذشته بود
ولی دستش هنوز به نشانه ادب
بر سینهاش قرار داشت..
#شهید_احمد_علی_نیری
😱احمد علی و دختران کنار رودخانه😱🤔
محسن نوری از دوستان شهید «احمدعلی نیّری» تعریف میکند که:
«یک بار از احمد پرسیدم که احمد من و تو از بچگی👥 همیشه با هم بودیم اما سوالی از تو دارم نمیدانم چرا در این چند سال اخیر شما این قدر رشد معنوی کردید اما من...💔 لبخندی زد🙂 و میخواست بحث را عوض کند اما دوباره سوالم را پرسیم بعد از کلی اصرار سرش را بالا آورد و گفت: طاقتش را داری؟! 🤔با تعجب گفتم:😮 طاقت چی رو؟! 😧گفت بنشین تا بهت بگم.
نفس عمیقی کشید و گفت یک روز با رفقای محل و بچههای مسجد رفته بودیم دماوند🏔. شما توی آن سفر نبودید همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی🤸♂⚽️ بودند. یکی از بزرگترها گفت: احمد آقا برو این کتری رو آب کن 🚶♂و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد گفت اونجا رودخانه🏝 است برو اونجا آب بیار من هم راه افتادم.🏃♂ راه زیادی نبود از لابهلای بوتهها 🌲ودرختها 🌳به رودخانه🏖 نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم و همانجا نشستم! بدنم شروع به لرزیدن کرد😰 نمیدانستم چه کار کنم! 😓همان جا پشت بوتهها 🌲مخفی شدم😞. من میتوانستم به راحتی یک گناه بزرگ انجام دهم😨. در پشت آن بوتهها چندین دختر جوان👩 مشغول شنا کردن بودند. 😵من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم: «خدایا کمکم کن🤲 الآن شیطان🧟♂ من را وسوسه میکند که من نگاه کنم👀 هیچ کس هم متوجه نمیشود اما به خاطر تو از این گناه میگذرم.😔»
بعد کتری خالی را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم. بچهها مشغول بازی بودند⛹♂. من هم شروع به آتش درست کردن 🔥بودم خیلی دود توی چشمانم رفت👁. اشک همینطور😭 از چشمانم جاری بود. یادم افتاد که حاج آقا گفته بود: «هرکس برای خدا گریه کند😭 خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت♥️.» من همینطور که اشک میریختم گفتم از این به بعد برای خدا گریه میکنم😭. حالم خیلی منقلب بود😔. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم.🤕 همین طور که داشتم اشک میریختم 😢و با خدا مناجات میکردم خیلی با توجه گفتم: «یاالله یا الله...» به محض این که این عبارت را تکرار کردم صدایی شنیدم😳 ناخودآگاه از جایم بلند شدم.🕴 از سنگ ریزهها و تمام کوهها و🏔 درختها 🌳صدا میآمد. 🗣همه میگفتند: «💛سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح💛» (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح) وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم👀 دیدم بچهها متوجه نشدند. من در آن غروب با بدنی که از وحشت میلرزید😥 به اطراف میرفتم از همه ذرات عالم این صدا را میشنیدم!👂»
احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا 🌫به روی من باز شد! احمد بلند شد و گفت: «تا زندهام برای کسی این ماجرا را تعریف نکن.»🙏
#شهید_احمد_علی_نیری