مراحل شناسائی عملیات ثامن الائمه بود.
یک شب مصطفی گفت: من میروم برای بچه های منطقه کُفیشه دعا بخوانم. صبح رفتم دنبالش. بچه های این منطقه صفر کیلومتر بودند و مصطفی را نمی شناختند.
پرسیدم: آن آقایی که دیشب برایتان دعا خواند کجاست؟
گفتند: نمی دانیم. دیشب فقط یک نفر آمد اینجا و دید که بچه ها خیلی خسته اند، تا صبح جای آنها نگهبانی داد و الان هم آنجا خوابیده.
رفتم یک لیوان آب ریختم داخل یقه پیراهنش و گفتم: مرد حسابی! حالا دیگر کلک میزنی. مگر نیامده بودی که دعا بخوانی؟!
خندید و گفت: مگر بد است؟ اما عوضش دعا کردم
که تو آدم شوی اما حیف …
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
🌹@tarigh3
#کرامات_شهدا
حتما بخوانید 👌👌👌
🌹کرامتی عجیب و شنیده نشده درباره "شهید مصطفی ردانی پور"🌹
حاج محمدرضا توسلی کجانی ساکن اصفهان نقل می کند:
١٣ آذر سال ٩٥ قرار بود عازم کربلا بشویم. عصر روز ١٢ آذر رفتم گلستان شهدا که هم سر مزار برادر خانمم، "شهید عبدالرسول توسلی" بروم و هم بقیه ی شهدا، تا از شهدا برای این سفر اجازه بگیرم چون این شهدا بودند که راه کربلا را باز کردند.
چون هوا خیلی سرد بود و نزدیک غروب بود شاید بیش از پنج نفر در گلستان شهدا نبودند. اول رفتم سر خاک عبدالرسول و بعد هم شهید حاج حسین خرازی که با شهید ردانی پور و شهید کاظمی کنار هم هستند.
آنجا دیدم جوانی که تقریبا بیست و چهار پنج سالش بود توی این هوای سرد داشت قبر شهدا را می شست. سلام کردم، بلند شد و دست داد و احوال پرسی کرد. بعد نشست قبر شهید خرازی و شهید کاظمی را هم شست و بلند شد و دستم را گرفت و گفت: شما فردا صبح میری کربلا!
تعجب کردم. با خودم گفتم من که به او چیزی نگفتم.
کمی فکر کردم بعد گفتم: بله!
از جیبش سه تا تسبیح بیرون آورد و گفت: رفتی کربلا این یکی را به نیت مادر ردانی پور بینداز توی ضریح امام حسین، این یکی را هم به نیت خودم بینداز، و یک تسبیح سبز هم داد -که الان پیشم هست- گفت این هم مال خودت.
پرسیدم: تو از کجا فهمیدی من می خواهم بروم کربلا؟
تا پرسیدم فوراً دوید و رفت.
قضیه گذشت و رفتیم کربلا و به همان نیت تسبیح ها را انداختم داخل ضریح. خواستم مال خودم را هم بیندازم بعد گفتم این یکی را که داده به خودم، خوب است پیشم بماند.
توی حرم امام حسین موقع نماز مغرب رفتم کنار یک روحانی سید -که معلوم بود خیلی با شخصیت و مؤمن است- نشستم و سلام و احوال پرسی کردم و جریان آن جوان را برایش تعریف کردم.
وقتی جریان را گفتم گفت: مگه نمی دونی؟
گفتم: نه! چی رو؟
گفت: از کجا آمدی؟
گفتم: از اصفهان.
دوباره گفت: مگه نمی دونی این خود شهید ردانی پوره.
گفتم: نه! ردانی پور که روحانیه.
گفت: چرا! این اتفاق تا حالا برای چند نفر افتاده.
***
فرزند آقای توسلی می گوید: آن شب وقتی بابا آمد خانه دیدم بوی عطر عجیبی در خانه پیچیده که آدم را مست می کند مدتی توی خانه گشتم تا ببینم بوی عطر از کجاست تا اینکه فهمیدم از باباست. گفتم: کی بهت عطر داده؟
گفت: هیچکس! گفتم: بوی عطر عجیبی میدی. یک بوی خاص. تا این را گفتم یاد تسبیح ها افتاد و ماجرا را تعریف کرد.
کربلا هم که رفتیم توی کاروان ماجرای بابا و آن جوان را برای خانم های کاروان تعریف کردم خیلی ها گفتند این خود شهید ردانی پور هست و این اتفاق تا حالا برای چند نفر پیش آمده!
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#شهدا_زنده_اند
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹@tarigh3
#معرفی_شهید 🍃
كودكي خردسال بود كه به شدت مريض شد. مريضي ادامه پيدا كرد و باعث مرگ كودك شد!
جنازه بچه را در كنار حياط گذاشتند تا صبح فردا دفن كنند،اما...
مصطفي پسري تيزهوش و زيرك بود. در همان سالهاي دبيرستان خواب عجيبي ديد كه ثمره آن ورود به حوزه علميه بود.
در ايام پيروزي انقلاب بارها دستگير شد. بنيانگذار و اولين فرمانده سپاه ياسوج شد.
در جبهه مجروح و در بيمارستاني در تهران بستري شد. ميخواست به منطقه برود اما پولي نداشت.
📙هيچ آشنايي جز امام زمان(عج) در تهران پيدا نکرد. متوسل شد. سيدي نوراني به ملاقاتش آمد و کتابی داد که لابه لای آن چند اسکناس نو بود. گفت شما را تا جبهه می رساند و همین هم شد...
✅ او رده هاي مختلف فرماندهي را تا مسئوليت سپاه صاحب-الزمان(عج) كه شامل پنج لشكر مي شد تجربه كرد. او صدها رزمنده بااخلاص را در مسير شهدا تربيت كرد.
💐با همسر يكي از شهدا كه از سادات بود ازدواج كرد. ميخواست به حضرت زهرا(س) محرم شود. سه روز بعد از عروسي پرماجرايش جبهه رفت و گفت ميخواهم گمنام بمانم.
در والفجر2 بر روي تپه برهاني حماسه ها آفريد. از آن روز تا كنون كسي از شهيد حجت الاسلام مصطفي رداني پور خبر ندارد...
📙برگرفته از کتاب مصطفای خدا. اثر گروه شهید هادی
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
🌹@tarigh3
.
#کرامات_شهدا
حتما بخوانید 👌👌👌
🌹کرامتی عجیب و شنیده نشده درباره "شهید مصطفی ردانی پور"🌹
حاج محمدرضا توسلی کجانی ساکن اصفهان نقل می کند:
١٣ آذر سال ٩٥ قرار بود عازم کربلا بشویم. عصر روز ١٢ آذر رفتم گلستان شهدا که هم سر مزار برادر خانمم، "شهید عبدالرسول توسلی" بروم و هم بقیه ی شهدا، تا از شهدا برای این سفر اجازه بگیرم چون این شهدا بودند که راه کربلا را باز کردند.
چون هوا خیلی سرد بود و نزدیک غروب بود شاید بیش از پنج نفر در گلستان شهدا نبودند. اول رفتم سر خاک عبدالرسول و بعد هم شهید حاج حسین خرازی که با شهید ردانی پور و شهید کاظمی کنار هم هستند.
آنجا دیدم جوانی که تقریبا بیست و چهار پنج سالش بود توی این هوای سرد داشت قبر شهدا را می شست. سلام کردم، بلند شد و دست داد و احوال پرسی کرد. بعد نشست قبر شهید خرازی و شهید کاظمی را هم شست و بلند شد و دستم را گرفت و گفت: شما فردا صبح میری کربلا!
تعجب کردم. با خودم گفتم من که به او چیزی نگفتم.
کمی فکر کردم بعد گفتم: بله!
از جیبش سه تا تسبیح بیرون آورد و گفت: رفتی کربلا این یکی را به نیت مادر ردانی پور بینداز توی ضریح امام حسین، این یکی را هم به نیت خودم بینداز، و یک تسبیح سبز هم داد -که الان پیشم هست- گفت این هم مال خودت.
پرسیدم: تو از کجا فهمیدی من می خواهم بروم کربلا؟
تا پرسیدم فوراً دوید و رفت.
قضیه گذشت و رفتیم کربلا و به همان نیت تسبیح ها را انداختم داخل ضریح. خواستم مال خودم را هم بیندازم بعد گفتم این یکی را که داده به خودم، خوب است پیشم بماند.
توی حرم امام حسین موقع نماز مغرب رفتم کنار یک روحانی سید -که معلوم بود خیلی با شخصیت و مؤمن است- نشستم و سلام و احوال پرسی کردم و جریان آن جوان را برایش تعریف کردم.
وقتی جریان را گفتم گفت: مگه نمی دونی؟
گفتم: نه! چی رو؟
گفت: از کجا آمدی؟
گفتم: از اصفهان.
دوباره گفت: مگه نمی دونی این خود شهید ردانی پوره.
گفتم: نه! ردانی پور که روحانیه.
گفت: چرا! این اتفاق تا حالا برای چند نفر افتاده.
***
فرزند آقای توسلی می گوید: آن شب وقتی بابا آمد خانه دیدم بوی عطر عجیبی در خانه پیچیده که آدم را مست می کند مدتی توی خانه گشتم تا ببینم بوی عطر از کجاست تا اینکه فهمیدم از باباست. گفتم: کی بهت عطر داده؟
گفت: هیچکس! گفتم: بوی عطر عجیبی میدی. یک بوی خاص. تا این را گفتم یاد تسبیح ها افتاد و ماجرا را تعریف کرد.
کربلا هم که رفتیم توی کاروان ماجرای بابا و آن جوان را برای خانم های کاروان تعریف کردم خیلی ها گفتند این خود شهید ردانی پور هست و این اتفاق تا حالا برای چند نفر پیش آمده!
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#شهدا_زنده_اند
🌹@tarigh3
💔
خواهرانم! زهراگونه زندگی کنید!
برداشت من از زندگی، از آنچه خواندم و لمس کردم خلاصه اش این است که:
تنها راه سعادت، رسیدن به کمال بندگی خداست.
بندگیِ او در اطاعت از اوامرش و ترک نواهی او می باشد...
✍🏻 و حجاب، امر خداست...
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#حجاب
#شهید_طلبه
🌹@tarigh3
💔
امام (ره ) گفته بودند با همسران شهدا ازدواج کنید.
مادر هم که دست بردار نبود و تو گوشش میخواند که وقت زن گرفتنت شده. بالاخره راضی شد و مادر و خواهرش را فرستاد بروند خواستگاری.
بهشان نگفته بود که اين خانم همسر شهيد است.
ايشان همه خواستگارها را رد میکرد ،مصطفی را هم رد کرد. مصطفی پيغام امام را برای آن خانم فرستاد، باز هم قبول نکرد و میخواست تا مراسم سال همسر شهيدش صبر کند .
دوباره مصطفي پيغام فرستاد که شما "سيد" هستيد . میخواهم داماد حضرت زهرا (س) باشم. ديگر نتوانست حرفی بزند. جوابش مثبت بود .
امام که خطبه عقدشان را خواند.
مصطفی گفت: «آقا ما را نصيحت کنيد » امام (ره) به عروس نگاهی کرد و گفت: «از خدا میخواهم که به شما صبر بدهد.»
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#شهید_طلبه
🌹@tarigh3
وقت اختصاصی برای خدا ( خاطره ای از شهید حجت السلام مصطفی ردانی پور )
📌گفتم:" با فرمانده تان کار دارم."
گفت:"الان ساعت یازده است،ملاقاتی قبول نمی کند."
رفتم پشت در اتاقش در زدم،گفت:"کیه؟"
گفتم :"مصطفی من هستم.""
گفت :"بیا تو."
🔸سرش را از سجده بلند کرد ،چشمهای سرخ، خیس اشک و رنگش پریده بود.
نگران شدم :"گفتم چه شده مصطفی؟ خبری شده؟کسی طوری اش شده؟"
🔹دو زانو نشست. سرش را انداخت پایین.زُل زد به مهرش .دانه های تسبیح را یکی یکی از لای انگشتهایش رد می کرد.
▪️گفت :"ساعت یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشتم.بر می گردم کارهایم را نگاه می کنم.
▫️از خودم می پرسم کارهایی که کردم ،برای خدا بود یا برای دل خودم؟"
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#کانال_طریق_الشهدا...
🌹اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌹
🌱🕊@tarigh3🕊🌱