eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
655 دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
6.9هزار ویدیو
46 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
أَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ وقتی از همه ناامید شدی او را بخوان، اجابت میکند!✨🌱
🍂 دنبال اسم و رسم باشیم باختیم! 👈 وقتی حسین به خانه آمد، از درجه و این حرف‌ها پرسیدم. گفت: «درجه‌ی خوب و ممتاز رو گرفتن. من و امثال من باید تلاش کنیم تا به درجه‌ی اونا که یه درجه‌ی خدائیه برسیم. اگه بخوایم برای خودمون اسم‌ و رسم درست کنیم که !» 📚 کتاب خداحافظ سالار، ص ۲۶۰ زندگی نامه شهید حسین همدانی 🌿
°•🌱 یکی از بچه‌ها مزاحم نوامیس مردم می‌شد. به سید میلاد ماجرا را شرح دادم. گفت تو کارت نباشه وایسا کنار. من گفتم الآن است که بزند توی گوش آن پسر، ولی با صحنه عجیبی مواجه شدم! سید طوری با این نوجوان صحبت کرد که من جا خوردم. روز بعد گفتم: سید چی شد؟ من گفتم الآن طرف رو چنان می‌زنی که دیگه نتونه بلند شه. خندید و گفت: یه جور دیگه زدمش!! راست می‌گفت. چنان زده بود که من از فردا آن جوان را در مسجد می‌دیدم. بله. سید میلاد، شیطان درون آن نوجوان را زده بود. سید برای آن شخص وقت گذاشت. آن پسر را در طی یک ماه چنان تغییر داد که من کم آوردم! آن سال همان پسر را با خودش برد و خادم‌الشهدا کرد. شهید مدافع حرم .
سال1399 ماجرای ترسناک عمل جراحی در اردوگاه عنبر(نزدیک موصل عراق) یک آزاده دفاع مقدس به ذکر خاطره‌ای در اردوگاه بعثی‌ها پرداخت و از نحوه معالجه جانبازی یاد کرد که بر اثر قطع شدن پا، کِرم‌ها دورتادور محل جراحت پر شده بودند.در چهلمین سالگرد دفاع مقدس، سراغ بخشی از خاطرات رزمندگان رفته‌ایم تا با انتشار آن یاد و نام آنها را گرامی‌ بداریم و بتوانیم بخشی از سختی‌ها و مشکلات این عزیزان را برای نسل آینده نقل کنیم. در اردوگاه عنبر یکی از آسایشگاه‌ها را به عنوان بهداری در نظر گرفته بودند اما زمان عملیات والفجر مقدماتی به دلیل کثرت مجروحین چند آسایشگاه را برای درمانگاه اختصاص دادند؛ با این وجود مجروحین زیاد و جا کم بود. برای همین مجروحین را چند روزی در درمانگاه نگه می‌داشتند و بعد به آسایشگاه منتقل می‌کردند مگر افرادی که مجروحیت‌شان عمیق باشد.  با توجه به مجروحیتی که داشتم مدت زیادتری در درمانگاه ماندم یک روز غروب مجروحی آوردند که پایش قطع شده بود. من وقتی او را دیدم فکر کردم قسمت قطع شده ی پایش کره مالیده‌اند خوب توجه کردم دیدم کره نیست اما چیزی مانند کاموای بافتنی کرم رنگ است. جلوتر رفتم متوجه شدم این‌ها کِرم بودند. دکتر مجید جلال‌وند آمد و طبق معمول کمی با او خوش و بش کرد و دلگرمی به او داد. بعد پرسید اسمت چیست؟ ایشان جواب داد:  حیدر بساوند، اهل مهران. دکتر فورا به بچه‌هایی که در بهداری کار می‌کردند گفت: ظرف بیاورید. اونا رفتند یک غصعه (ظرف غذا) آوردند کرم‌ها راه افتاده بودند، دکتر کرم‌ها را با دست توی غصعه می‌ریخت و آنقدر این کار را کرد تا قسمت قطع شده پا کم‌کم پیدا شد؛ ظرف غصعه پر شده بود از کرم. با نوک قاشقی پایش را تراشیدند تا به خون رسیدند، یکی از آن بچه‌ها بعد از دقایقی حالش به هم خورد. حیدر از هوش می‌رفت و دوباره بهوش می‌آمد وقتی بهوش می‌آمد صداش از شدت درد  بلند می‌شد و داد می‌زد. بچه‌ها یک حوله توی دهنش گذاشته بودند که فریادش بالاتر نرود که مبادا بعثی‌ها بشنوند. بالاخره وقتی خون‌ها رو پاک کردند استخوان‌های نوک پاش پیدا شد. دکتر گفت «بچه‌ها دعا کنید می‌خوام حیدر را عمل کنم.  بچه‌ها دست به دعا شدند چه دعایی بود آن شب چه عظم‌البلایی می‌خواندند همه از خلوص دل دعا می‌کردند». دکتر جلو آمد یک تیغ ژیلت و یک انبردست در دست داشت تنها ابزار عمل دکتر اینا بودند نه داروی بیهوشی نه مواد ضد عفونی.  دکتر دوباره رو به بچه‌ها کرد و یواش گفت بچه‌ها دعا کنید حیدر شهید نشه ما تازه متوجه شدیم دکتر مجید انبردست داره گویا وقتی یک‌بار او را بیرون می‌برند از یک آیفا 1، یک انبردست روغنی بر می‌دارد. با انبر دست تکه تکه از استخوان‌ها را می‌چید صدای شکستن استخوان‌ها می‌آمد حیدر از شدت درد بی‌هوش شده بود آنقدر از استخوان‌ها چید تا استخوان‌های عفونت‌دار و سیا شده به انتها رسیدند بعد با تیغ، تیزی‌های سر استخوان‌ها را تراشید وقتی تمام شد دو طرف  پوست پا را گرفت و کشید تا به هم رسیدند سپس با سوزن معمولی و نخ قرقره پوست را دوخت بعد دستش رو بلند کرد و «گفت خدایا ما اینقدر تونستیم».واقعا بچه ها اون شب عنایت خدا را به چشم دیدند حیدر بزودی خوب شد و حتی از ما زودتر به آسایشگاه رفت.  راوی:(آزاده علی بخشی
چه جمله‌ی زیبایی سرمزار شهدای گمنام "کاری که انجام می‌دهید حتی نایستید که کسی بگوید خسته نباشید" مثل خود شهدای گمنام که ناشناس رفتند و حتی نگذاشتند اسمشان بماند روی سنگ قبرشان.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شهید حاج قاسم سلیمانی:‌ دختر عزیزم! من متعلق به آن سپاهی هستم که نمی خوابد و نباید بخوابد تا دیگران در آرامش بخوابند. آرامش من فدای آرامش آنان بشود و بخوابند. 🔹لحظاتی از دیدار شهید سلیمانی با دختران شهدای مدافع حرم 🌸روز دختر و ولادت حضرت معصومه(س) مبارک باد
👈ﺍﺭﺯﺵ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺳﻨﯿﻦ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺒﺎﺩﺕ بر می گزیند. 👈ﺍﺭﺯﺵ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻻﯾﻖ ﺩﯾﺪﻥ ﺣﺘﯽ ﻣﭻ ﺩﺳﺘﺶ ﻧﮑﺮﺩ. 👈 ﺍﺭﺯﺵ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﻣﯽﺩﺍﻧﺪ، ﮐﻪ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻣﺨﻠﻮﻗﺶ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﺤﻤﺪ ( ﺹ) ﺩﺧﺘﺮﯼ ﻋﻄﺎ ﮐﺮﺩ ، 👌 ﮐﻪ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﯾﮏ ﺟﻬﺎﻥ ، ﺑﻪ ﻋﻬﺪﻩٔ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻭﺳﺖ. 🌹 " ﺍﻧﺎ ﺍﻋﻄﯿﻨﺎﮎ ﺍﻟﮑﻮﺛﺮ " ﻭ ﺍﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﯼ ﺍﻟﻬﯽ ، 👈یک ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ 👉 💐ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ خواهرم، ﻓﺎﻃﻤﯽ ﺯﯾﺴﺘﻦ، لیاقت می خواهد 💐
‌ حاج آقا امینـےخواه می‌فرمایند : سراغ قبر شھدایـے که زیاد زائر ندارند بروید . آنها چیزهایـے که می‌خواهند به صدنفر بدهند را بھ یک نفر مےدهند♥️!
‌ دختر که باشـے مھربونیت دست خودت نیست، با کسایی خوب میشی که چندان باهات خوب نبودن دل رحم میشی حتی در مقابل کسایی که چندان رحمی به تو نداشتند . دختر که باشی زود میرنجی‌ زود میبخشی زود گریه میکنی زود میخندی تو مامور احساس روی زمین هستی :)🤍
علت کوری یعقوب نبی معلوم است شهر بی یــار مگر ارزش دیدن دارد؟😢
✍ده خصلت آدمای موفق!! 🔹 درگیر آدمهای منفی نمی‌شوند. 🔸 در مورد دیگران غیبت نمی‌کنند. 🔹 وقت شناس هستند. 🔸 بدون انتظار می‌بخشند. 🔹 مثبت می‌اندیشند. 🔸 خود بزرگ بینی ندارند. 🔹 قدردان هستند. 🔸 مودب هستند. 🔹 بهانه تراشی نمی‌کنند. 🔸 بدون برنامه ریزی مهربانند، نه فقط با اشخاصی که برایشان نفع دارند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همیشه قدمهای انسانهای‌ مهربان، گل‌ ریزان است،🌸 به هر کجا می‌روند، همه را لبریز از آرامش می‌کنند…🌷 اثر قدم‌هایشان، نقش زیبای محبت است، نقشی که هیچ نیرویی، نمیتواند‌ آن را محو کند…🍃
گذشته ی هر فرد کتابی است که خودِ او سطر سطرش را از حفظ است، اما دیگران فقط عنوانش را می‌بینند. پس غیر منصفانه زندگی مردم را به قضاوت نگیرید. 🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی رحمتت را شاملم کن سراپا عیب ونقصم؛کاملم کن کمال آدمیت حق نخستین منزل کوی تو تقواست الهی ساکن این منزلم کن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام تبریک حاج مهدی رسولی به مناسبت میلاد حضرت معصومه و روز دختر حاج مهدی رسولی سلام الله علیها سلام الله علیها
+ یا ایُها الذینَ آمَنو • جانم..؟! + هروقت ندونستید کجا برید به سمت من بیایید...
شب به شب در میزنم، چون در زدن مال من است دست سائل ها فقط تا حلقۀ در میرسد... صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین شبتون حسینی 🌙♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
آغوشت‌مترے‌چند‌ارباب؟ بے‌پناه‌ودلشکستہ‌وآواره زیاد‌‌داریم(: حسین‌جااااانم ♥️
🍂مدهوشم از این عطر پراکندۀ سیب این است همان رایحۀ روح‌ فریب... 🍂گفتم: که شبِ فراق، طولانی شد گفتند: بخوان «اَلَیسَ صُبحُ بِقَریب»... 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤
می سپارم به خدا، هر چی خودش خواست همون...
خدایا اون چیزی که تهش حالمونو خوب میکنه برامون بذار کنار ... بذار باور کنیم که بیهوده زندگی نکردیم و اون همه سختی ارزشش رو داشت. تهش با خودت خداجون...🌸
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 #یادت_باشد🌱 قسمت 10 میدانستم چه قدربه من وابسته است واین لحظات اورامضطرب کرده.همیشه وقت
🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 قسمت 11 فقط لبخندزدم.خجالتی ترازاین بودم که به مادرم بگویم:"خوبه دیگه،روی همسرآیندش حساسه!"ازمطب که بیرون آمدیم،حمیدخیلی اصرارکردتامارایک جایی برساند،ولی ماچون برای خریدوسایل موردنیازمادرم میخواستیم به بازاربرویم همان جاازحمیدجداشدیم. سه شنبه که رسید،خودمان به مطب دکتررفتیم.دراتاق انتظارروی صندلی نشسته بودیم.هنوزنوبت مانشده بود.هوانه تابستانی وگرم بود،نه پاییزی وسرد.آفتاب نیمه جان اوایل مهرازپنجره ی مطب می تابید. حمیدبااینکه سعی میکردچهره ی شادوبی تفاوتی داشته باشد،امالرزش خفیف دستهایش گویای همه چیزبود.مدت انتظارمان خیلی طولانی شد.حوصله ام سررفته بود.این وسط شیطنت حمیدگل کرده بود.گوشی راجوری تکان میدادکه آفتاب ازصفحه گوشی به سمت چشمهای من برمیگشت.ازبچگی همین طورشیطنت داشت ویک جاآرام نمیگرفت.بالحن ملایمی گفتم:"حمیدآقا!میشه این کاررونکنید؟"تایک ماه بعدعقدهمین طوررسمی باحمیدصحبت میکردم،فعل هاراجمع می بستم وشماصدایش می کردم. باشنیدن اسم"آقای سیاهکالی"بی معطلی به سمت اتاق خانم دکتررفتیم.به دراتاق که رسیدیم،حمیددررابازکردومنتظرشدتامن اول وارداتاق شوم وبعدخودش قدم به داخل اتاق گذاشت ودررابه آرامی بست. دکترکه خانم مسنی بودازنسبت های فامیلی ماپرس وجوکرد.برای اینکه دقیق تربررسی انجام بشود،نیازبودشجره نامه ی خانوادگی بنویسیم.حمیدخیلی پیگیراین موضوعات نبود.مثلانمیدانست دایی ناتنی پدرم باعمه ی خودش ازدواج کرده است،ولی من همه ی اینهارابه لطف تعریف های ننه دقیق میدانستم واززیروبم ازدواج های فامیلی ونسبت های سببی ونسبی باخبربودم،برای همین کسی راازقلم نینداختم. ازآنجاکه دراقوام ماازدواج های فامیلی زیادداشتیم،چندین بارخانم دکتردرترسیم شجره نامه اشتباه کرد.مدام خط میزدواصلاح میکرد خنده اش گرفته بودومیگفت:"بایدازاول شروع کنیم.شماخیلی پیچ پیچی هستید!"آخرسرهم معرفی نامه دادبرای آزمایش خون وادامه ی کار. روزآزمایش فاطمه هم همراه من وحمیدآمد.آزمایش خون سخت ودردآوری بود.اشکم درآمده بودورنگ به چهره نداشتم.حمیدنگران ودلواپس بالای سرمن ایستاده بود.دل این رانداشت که من رادرآن وضعیت ببیند.بامهربانی ازدرودیوارصحبت میکردکه حواسم پرت بشود.میگفت:"تاسه بشماری تمومه." آزمایش راکه دادیم،چنددقیقه ای نشستم.به خاطرخون زیادی که گرفته بودند،ضعف کرده بودم.موقع بیرون آمدن،حمیدبرگه ی آزمایشگاه رابه من دادوگفت:"شرمنده فرزانه خانم،من که فردامیرم ماموریت.بی زحمت دوروزبعدخودت جواب آزمایش روبگیر.هروقت گرفتی حتمابه من خبربده.برگشتیم باهم میبریم مطب به دکترنشون بدیم." این دوروزخبری ازهم نداشتیم.حتی شماره موبایل نگرفته بودیم که باهم درتماس باشیم.گاهی مثل مرغ سرکنده دورخودم میچرخیدم وخیره به برگه ی آزمایشگاه،تاچندسال آینده رامثل پازل درذهنم میچیدم.باخودم میگفتم:"اگرنتیجه ی آزمایش خوب بودکه من وحمیدباهم عروسی میکنیم،سال های سال پیش هم باخوشی زندگی میکنیم ویه زندگی خوب میسازیم." به جواب منفی زیادفکرنمیکردم،چون چیزی هم نبودکه بخواهم درذهنم بسازم.گاهی هم که به آن فکرمیکردم باخودم میگفتم:"شایدهم جواب آزمایش منفی باشه،اون موقع چی؟خب معلومه دیگه،همه چی طبق قراری که گذاشتیم همون جاتموم میشه وهرکدوم میریم سراغ زندگی خودمون.به هیچ کس هم حرفی نمیزنیم.ماکه نمیتونیم نتیجه ی منفی آزمایش به این مهمی روندیده بگیریم."به اینجاکه میرسیدم رشته ی چیزهایی که درخیالم بافته بودم،پاره میشد.دوست داشتم ازافکارحمیدهم باخبرمیشدم. این دوروزخیلی کندوسخت گذشت.به ساعت نگاه کردم.دوست داشتم به گردن عقربه های ساعت طناب بیندازم واین ساعتهازودتربگذردوازاین بلاتکلیفی دربیاییم.به سراغ کیفم رفتم وبرگه ی آزمایشگاه رانگاه کردم.میخواستم ببینم بایدچه ساعتی برای گرفتن جواب آزمایش بروم.داشتم برنامه ریزی میکردم که عمه زنگ زد.بعدازیک احوال پرسی گرم خبردادحمیدازماموریت برگشته است ومیخواهدکه باهم برای گرفتن آزمایش برویم.هرباردونفری میخواستیم جایی برویم اصلاراحت نبودم وخجالت میکشیدم.نمیدانستم چطوربایدسرصحبت رابازکنم. حمیدبه دنبالم آمدورفتیم آزمایشگاه تانتیجه رابگیریم.استرس نتیجه راازهم پنهان میکردیم،ولی ته چشم های هردوی مااضطراب خاصی موج میزد.نتیجه راکه گرفت به من نشان داد. ادامه دارد... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‎‎‎‎‌ ‎‌‌‌‌‌‌ شهید مدافع حرم .