پیغمبر و ابوبکر اومدن از اهالی قبا چهار، پنج نفر تو اون هیئت ۵۰۰ نفره بودن که اومده بودن پیغمبرو دعوت کنن...
اینا یکیشون فردی بود به عنوان کلثوم بن هدم این کور بود پیغمبر وقتی وارد قبا شد هیشکی پیغمبرو نمیشناخت از اهالی پرسید:
این منزل کلثوم بن هدم کجاست؟!
گفتن: فلان جا...
حضرت اومد در زد این آقا کور بود دیگه عصا زنان اومد درو باز کرد
کی هستی؟! رسول الله
عه آقا تشریف آوردید؟! بله
آقا تا دیروز جمعیت معطل شما بود...
رفتن منزل...
#سوال: پیغمبر اکرم بین این پنج شش نفری که اومده بودن مکه چرا رفت سراغ کلثوم بن هدم؟!
این ابوبکرو ندید!!
کور بود نفهمید کی همراه پیغمبره اینو انتخاب کرد...
رفتن آقا به اهالی خبر دادن پیغمبر آمد...
ای بابا مراسم استقبال قرار شد از قبا به مدینه انجام بشه
جمعیت ریختن و ...
یا رسول الله ملت آماده ان بیا داخل!!!
فرمود حالا نمیام!!
چرا آقا؟!
می مونیم تا علی بیاد...
ابوبکر رفت پیش پیغمبر گفت:
یا رسول الله مردم معطلن!!
فرمود: عیب نداره
گفت: اینا چند روزه به زحمت افتادن!!
فرمود: مهم نیست
گفت: آقا شما یقین داری علی زنده مونده؟!
فرمود: نه
گفت: خب ممکنه علی کشته شده باشه...
فرمود: ابوبکر اگه علی آمد ما وارد مدینه میشیم، نیومد من اصلاً وارد مدینه نمیشم
این دید نه پیغمبر از جاش تکون نمیخوره میدونید چیکار کرد؟!
پیغمبرو ول کرد رفت مدینه چرا؟!
خیلی زرنگ بود دید الان پیغمبر به اهالی گفته من منتظر علی ام همه براشون مسئله شده که این علی کیه که پیغمبر شهرو به خاطر اون معطل کرده...؟!🤔
الان همه منتظرن که علی بیاد علی از راه برسه یه شتر واسه پیغمبر میارن، یه شتر واسه علی میارن،
جماعت همه پشت شتر، ابوبکرم باید دنبال شتر بدوئه
ول کرد رفت شد رئیس هیئت استقبال...
چگونه دنبال این بود که خودشو نفردوم اسلام معرفی کنه
اومدن...
پیغمبر اکرم مسجد ساختن، روبروی خانه پیغمبر زمین خرید چون همه خونه ها کنار مسجد بود پیغمبر در خانه شون به مسجد باز میشد بغلشم یه اتاق درست کردن برای علی بن ابی طالب اینم درش به مسجد باز می شد
این اومد اون رو به رو اونجا زمین خرید در خونه اشو باز کرد به مسجد اونجا می نشست هرکی میومد با پیغمبر کار داشت می دوید می رفت بغل پیغمبر مینشست...
جبرئیل آمد گفت: این درهایی که به مسجد باز شده همه رو ببند فقط در خانه خودت و علی باز بمونه...
این نگاه کرد دید عه منفذ اطلاعاتی داره بسته میشه...
عُمرو فرستاد گفت: عمر برو به پیغمبر بگو که میشه من یه پنجره باز بزارم؟!
اومد گفت پیغمبر فرمود:نه باید ببندی
دوباره اومد گفت: یا رسول الله ما خیلی دوست داریم تو رو ببینیم به اندازه یه بند انگشت اجازه بده ما باز بزاریم هر موقع بخوایم ببینیمت اینجوری بتونیم نگات کنیم...
فرمود: به اندازه یه سر سوزن هم حق نداری باز بذاری برو ببند...
دیگه ابوبکر مسجد رو ول نمیکرد کنج مسجد می خوابید هر هیئتی میومد با پیغمبر ارتباط برقرار کنه زود پا میشد میرفت...
پول خرج می کرد...
پیغمبر نماز شب میخوند این نماز شباش از پیغمبر بلندتر بود وَلَاالضَّالِینَ اش رو از پیغمبر بیشتر میکشید جوری که همه توجه ها به ابوبکر بود
رسید به سال دهم هجری سالی که پیامبر میخواد از دنیا بره شده بود نفر دوم اسلام به گونه ای که اگر پیغمبر راجع به این ابوبکر دست به افشاگری میزد پیغمبرو میکشتن
پیغمبر حجة الوداع اومد سخنرانی کرد فرمود:
من به همین زودی ها از بین شما میرم...
(ببینید پیغمبر به اینا گفت من به زودی از بین شما میرم حساب کنید وقتی اینو میگه اینا اولین سوالشون چی باید باشه؟!
هان؟!
که آقا تو داری از دنیا میری جانشینت کیه؟! )🤔
برید همه ی تاریخ رو ورق بزنید اگه یه نفر از پیغمبر سوال کرده بود که جانشین تو کیه؟!
ادامه دارد...
شما نمازهایتان را در اول وقت و حتیالمقدور با جماعت بخوانید مطمئن باشید به مقامات عالی معنوی میرسید دنبال ورد و ذکر خاصی نباشید. نماز انسان را به بهترین درجات معنویت میرساند.
آیت الله سید علی قاضی🪴
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻شیطان از کم شروع میکند
اما به کم قانع نیست!
👤 حجتالاسلام #عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬅️ آخرالزمانه. حواسمون باشه، داریم غربال میشیم
اندکی صبر …
فرج نزدیک است✔️
💐 محسن جامِ بزرگ |
▪️مسلم بن عوسجه های اردوگاه
🔻حاج عباس تقی پور
از جمله مردان خطه مازندران، حاج عباس تقی پور بود. او کشاورز برنج کار بود.( پس از آزادی فوت کرد و من به روستایشان در اطراف آمل رفتم و به خانواده اش تسلیت گفتم.) همه فکر و ذکرش این بود که در عراق می میرد در حالی که برای پسرش زن نگرفته و عروسی اش را نمی بیند! حاج عباس بسیار غیور و نترس بود. او حتی به عراقی ها سلام هم نمی داد. می گفت: آدم باید خاری باشد در چشمان اینها!
او روزی به من گفت: حاج محسن! من از همه بچه های همدان راضی ام، همه شان گل اند. با اینکه سن و سالی ندارند، ولی خیلی با معرفتند. فقط از یک نفر ناراضی ام. پرسیدم: کی،چرا؟ گفت: فلانی سربازه! چون وقت نماز مشغول بازی است و نماز را دیر می خواند.( آن سرباز سرحال، اهل روستای سنگستان همدان بود. او پای ثابت فعالیت های عمرانی اجباری و غیر اجباری اردوگاه بود. بین بچه های همدان حتی یک نفر هم سیگاری نداشتیم و حاج عباس از این برادر فقط به خاطر تاخیر در نماز اول وقت راضی نبود. متاسفانه او چند سال بعد از آزادی با موتور تصادف کرد و از دنیا رفت.) گفتم: حالا عیب ندارد. همین که می خواند کفایت می کند، الان بعضی ها نماز نمی خوانند.
- او با این همه خوبی و تلاش باید نماز اول وقتش را بخواند، نصیحتش کن....
🔻رمضان کمال غریبی
یکی دیگر از مردان علی آباد کتول استان گلستان، رمضان کمال غریبی بود. او هفتادساله بود، اما مانند کوه استوار و مقاوم بود چنانکه پیش عراقی ها سر خم نمی کرد. او که نگهبان پارک قُرُق علی آباد استان گلستان بود، با سادگی و شجاعت تمام می گفت: فکر کرده اند من پیر هستم. اگر الان هم پایش بیفتد از این عراقی ها می کُشم! مشهدی رمضان خیلی خیلی کتک خورد.
🔻حاج حبیب
حاج حبیب پیرمرد بسیجی نیشابوری، پیدا بود که از نظر روحی و روانی به هم ریخته است. هر چند بعضی ها برای در امان ماندن از آزار و اذیت بعثی ها خودشان را روانی جا می زدند، اما در حالات این پیدا بود که شرایط سختی را می گذراند، حتی گاهی نگهبان ها هم زیر سبیلی او را از زیر شلاق ها رد می دادند و رعایت پیرمردی اش را می کردند. ریش های حاج حبیب بلند شده بود و به تذکرات عراقی ها هم توجه نمی کرد. برای این نافرمانی چند بار کتک مفصل خورد. او مرتب می گفت: مگر رسول الله(ص) ریش مبارکش را می تراشید که من بتراشم! مگر شما مسلمان نیستید؟ ریش تراشیدن حرام است. بیچاره هم کتک خورد و هم ریشش را با تیغ از ته زدند!
🔻تیغ زدن سر وصورت، شکنجه بود
نفرات آسایشگاه، بین هفتاد تا صد و پنجاه نفر متغیر بود در حالیکه سهمیه تیغ انها فقط هفت یا هشت عدد بود!(پاکت تیغ، شبیه پاکت نامه و بسیار نازک بود، خود تیغ هم در یک کاغذ شیشه ای بسیار نازک در داخل پاکت بود. بچه ها هر از چند گاهی تیغ را با مهارت از پاکت اول و دوم در می آوردند و پاکت دوم را در اولی جا سازی می کردند و می بردند به حانوت (فروشگاه ) و می گفتند: این پاکت تیغ ندارد! با این شگرد، یک تیغ اضافه می گرفتند و یک تیغ، یعنی خیلی از صورت ها و کله ها خونی نخواهد شد.)
موظف بودیم با چهارده نیم تیغ، سر و صورت و موهای زاید بدن را بزنیم که خودش شکنجه ای بود. برای این کار به دو گروه تقسیم می شدیم. با توجه به پرپشت بودن موی سر و ریش، افراد و تیغ ها به عدالت در گروه ها توزیع می شدند. برای من که ریشم پرپشت بود، ابتدا ریش ها را می زدند و در آخر سر، نوبت به سرم می رسید که خلوت بود و کوتاه کردنش چندان سخت نبود، ولی برای بقیه معمولاً برعکس بود، اول سرها را می زدند، بعد سراغ ریش ها می رفتند. گروه نوجوان ها ریش نداشتند و معاف بودند. آخر کار که نوبت سر من می شد، تیغ کُند کُند بود و کله ام گُله گُله زخم می شد.
🔻بعد از هشت ماه تلویزیون آوردند
بعد از گذشت حدود هشت ماه از اسارت ( مرداد ماه ۱۳۶۶)، اردوگاه ثبات یافته بود. درها را رنگ زدند. آسایشگاه شماره گذاری شد و حتی وعده ی برگزاری کلاس های زبان عربی، انگلیسی و فرانسه و حتی آلمانی دادند. برای هر آسایشگاه یک تلویزیون آوردند. تلویزیون عراق فقط دو یا سه شبکه داشت که شبکه سوم آن که کردی بود برای ما بسته بود. تعداد زیادی از بچه ها به جهت صحنه های ندیدنی، تلویزیون را نمی دیدند ولی بعضی ها هم معتادش بودند.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
-خدایا با چیزی که قلبشان را شاد
و شکستگیِ دلشان را رفع کند،
غافلگیرشان کن...» ☁️🦋
حاج حسین یکتا:
خواهر من! برادر من!
اگه امام زمان (عج)
یه گوشه چشم نگاهت کنه،
کارِت کاره، بارِت باره!
بعدش تو فقط بشین کنار جوی،
گذر ایام ببین... :)
🌹@tarigh3
با خیالِ راحت با خدا حرف بزن، از هر چی و هر جا و هر کی میخوای بهش بگو، اون تنها کسیه که به کسی چیزی نمیگه 💚✨
🌹@tarigh3
‹ یٰا مَنْ غَفَرَ لآِدَمَ خَطیئَتَهُ ›
اى که خطاى آدم را بخشیدى
•دعای مشلول
🥀🕊
از حاج قاسم پرسیدند :
بهترین دعا چیست؟
گفت : شهـٰادٺ! 🌷
گفتند: «خب عاقبت بخیری که بهتر است»
حاج قاسم گفت :«ممکن است کسی عاقبت بخیر شود ولی شهید نشود؛ ولی کسی که شهید بشود حتما عاقبت بخیر هم میشود!»
#حاج_قاسم_سلیمانی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نه آهنگی داره؛
نه پسزمینه حسینحسین داره؛
نه محتوای غلط یا بیارزش؛
هیأت حاج میثم مطیعی امسال فاطمیه یه تغییر زیبا دادن به اینصورت که یک شب هیأت برای دخترها و یک شب مختص پسرها برگزار شد.
نسل جدید تا حدودی از این فضاها فاصله گرفتن و به کارهای فرهنگی تربیتی این شکلی برای نوجوونا خیلی نیاز داریم👌👌
🌹@tarigh3
وصیت من به تمام راهیان شهادت حفظ حرمت ولایت فقیه و مبارزه با مظاهر کفر تا اقامهی حق و ظهور ولی خدا امام زمان(عج).
نکند ولی خدا را تنها بگذارید و خدای نکرده مثل امام علی(ع) غریب شود.
بههوش باشید. روزی میرسد که امام زمان میآید و شرمندهی او نباشید با عشق به شهادت و آماده شدن برای قیام مهدی(عج)
#شهید_مجید_پازوکی
🌹@tarigh3
يَا الله!
إنَّ قلوبنَا أَوْعيةٌ فَارِغة
لَوْلا أنْ كُنتَ أنتَ فِيها...
خدایا!
قلب ما ظرفی تهی بود
اگر تو در آن نبودی!
🌹@tarigh3
به مادرش میگفت «...مامانی».
پشت تلفن لحنش را عوض می کرد و با مادرش مثل بچه ها حرف می زد.
گاهی وقت ها مادرش که می آمد دم در شرکت، می رفت، دو دقیقه مادرش را می دید و برمی گشت، حتی اگر جلسه بود.
بچه ها تعریف می کردند زمان دانشجویی دکتر هم می خواست برود با مادرش می رفت. بهش می گفتیم «...بچه ننه».
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ صدوسه تمام تنم از ترس سِر شده بود،..😨😭 مادر مصطفی دستم را محکم
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ صدوچهار
که تمام تنم تنم به رعشه افتاده..😰😰😭😭
و فقط خدا را صدا میزدم بلکه معجزه ای شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید...
اسلحه را به سمتم گرفته و نعره میزد تا پیاده شوم..😰😰😰
و من مثل جنازهای به صندلی چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد. با پنجه های درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم را از ماشین بیرون کشید..
که دیدم سیدحسن زیر لگد این وحشی ها روی زمین نفس نفس میزند و با همان نفس بریده چشمش دنبال من بود.😰😰
خودش هم شیعه بود و میدانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان میکند..
و نگاهش برای من میلرزید..
مبادا زبانم سرم را به باد دهد. مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله "یاالله "جانسوزش بلند بود..✨😥
و به هر زبانی التماسشان میکرد دست سر از ما بردارند...
یکیشان به صورتم خیره👁 مانده بود و نمیدانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشت زده چه میبیند که دیگری را صدا زد...
عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فریاد کشید..
_اهل کجایی؟😡👿
لب و دندانم از ترس به هم میخورد...
و سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای ضعیفش را بلند کرد
_خاله و دختر خاله ام هستن. لاله، نمیتونه حرف بزنه!
چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان میگفت
_داشتم میبردمشون دکتر. خاله ام مریضه.
و نمیدانم چه عکسی در موبایلش میدید که دوباره مثل سگ بو کشید
_ایرانی هستی؟😡👿
یکی با اسلحه بالای سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و بدن لرزانم را به صلّابه کشیده بودند...😰😭
و من حقیقتاً از ترس...
ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🌹@tarigh3