#معرفی_شهید
🔻حسن سر طلا
نام▪️حسن فاتحی
تولد▪️ ۱۳۴۸/۶/۲۰ نجف اشرف
شهادت◾️ ۱۳۶۵/۱۱/۱۴ منطقه نهرخین (علملیات کربلای ۴)
معروف به حسن طلا و حسن آمریکایی به خاطر موهای طلایی و چشم های آبی و پوست سفیدش🤍
ابتدا به کردستان رفت و از آنجا عازم جبهه های جنوب شد و به گردان یونس که گردان غواصان لشکر امام حسین بود پیوست
۱۵ ساله بود که به جبهه رفت و ۱۷ سالگی هم به شهادت رسید🕊
وقتی او ۲ ساله بود در سال ۱۳۵۰ خانواده ی او را از عراق بیرون کردند محل موقت زندگی همه اخراجی های عراق در جیرفت بود
حسن آقا به ظاهر خود خیلی توجه داشت خوش تیپ و خوش لباس بود در حدی که برای مرتب کردن موهایش در جبهه تافت مو هم برده بود!
ولی پسر بسیار متدین و به مسائل شرعی مقید بود و تقریبا نماز شبش ترک نمیشد
🎙حاج مهدی مظاهری میگوید:
جوانی بود رعنا و رشید و بسیار خوش چهره و خوش سیما با موهای طلایی چشم آبی و پوست سفید
حسن قبل از حرکتمان برای عملیات کربلای ۴ به من گفت:
"من واقعیتش این است که مشکلی دارم قبل از آمدن به جبهه دنبال لباس و تیپ زدن...جلوی آیینه بودم برای ظاهرم خواهشم این است که اگر من شهید شدم شما مقداری از خون من را به بدنم بمالید چون احساس میکنم با این قیافه خودنمایی کرده ام باید کفاره ای بدهم این حرف خودش است نه یک کلمه کم نه یک کلمه زیاد!
حسن گفت: من از شما میخواهم از این خونم به موهایم بمال که من روز قیامت خوب محشور بشم"😭
🌹@tarigh3
🌙 رهبرمعظم انقلاب، امروز عصر در دیدار رمضانی مسئولان نظام: به چالش تحمیلی حجاب باید از ابعاد فقهی و قانونی و ملاحظات جانبی آن نگریسته شود.
✏️ مسئولان بخشهای مختلف در این زمینه مسئولیت دارند و باید به مسئولیت خود عمل کنند. ۱۴۰۳/۱/۱۵
💻 Farsi.Khamenei.ir
6.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥رژیم صهیونیستی سیلی اقدام اخیرش در سوریه را خواهد خورد
رهبر معظمانقلاب:
🔹شکست رژیم صهیونیستی در غزه ادامه پیدا خواهد کرد و این رژیم به زوال و انحلال نزدیک خواهد شد. تلاشهای مذبوحانه همچون اقدامی که در سوریه مرتکب شدند آنها را از شکست نجات نخواهد داد. البته سیلی این اقدام را هم خواهند خورد.
🌹@tarigh3
20.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃✨🍃
سال نو واقعی مبارک😊
کار ساده اما مهمی که بعد از شبهای قدر باید انجام داد!
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد 🌸🍃 قسمت ششم 🌸🍃 ادامهی فصل اول: بلهی پرماجرا _ اولاً عباس ب
°•○●°•🍃•°●○•°
🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد
🌸🍃 قسمت هفتم
🌸🍃 ادامهی فصل اول: بلهی پرماجرا
آخ عباس! از دست تو! از دست تو و این محبت قدیمی و صمیمیات! از دست تو و طرز فکرهای متفاوتت! آخ عباس!
اعظم دیگر نتوانست تحمل کند که خاله آن حالوروز آشفته و بلاتکلیفش را تماشا کند. سرش را بالا گرفت و گفت: من باید فکر کنم. به خیلی چیزا باید فکر کنم تا بتونم جواب بدم. بهش بگید بعد از اینکه فکرام رو کردم، جواب میدم.
این را گفت و مستقیم رفت توی اتاقش و در را بست.
***
تا سه ماه بعد هیچ صحبتی دربارهی موضوع خواستگاری ردوبدل نشد. همهچیز جوری روال عادی خودش را طی میکرد که گویی آن جملههای مهم خاله زهرا، رؤیای شیرینی بیش نبودهاست. اعظم همچنان خود را به درسخواندن برای کنکور مشغول کرده بود. گرچه مدام هوش و حواس درسخواندنش هم با یادآوری مخالفت عباس، از بیخوبن فرومیریخت. به خلاف آرامش ظاهری بیرونی، درون اعظم چنان غوغایی برپا بود که با هیچ طوفانی نمیشد مقایسه کرد. چطور از عباس دل بکند و به او «نه» بگوید؟ از بین خواستگارهای جورواجوری که راه و بیراه در خانهشان رفتوآمد داشتند، هیچ گزینهای پیدا نمیشد که حتی دلش بیاید با عباس مقایسهاش کند. هرقدر هم که آنها از جهت موقعیتهای مالی و شغلی، در ظاهر، خیلی بالاتر از عباس بودند، نجابت و ایمان و اخلاق و مهربانی عباس، اصلاً نظیر نداشت. نه؛ واقعاً نمیشد از این پسرخالهی محجوب گذشت.
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
°•○●°•🍃•°●○•° 🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد 🌸🍃 قسمت هفتم 🌸🍃 ادامهی فصل اول: بلهی پرماجرا آخ عباس! از د
°•○●°•🍃•°●○•°
🌸🍃 #بهشت_جیپیاس_ندارد
🌸🍃 قسمت هشتم
🌸🍃 ادامهی فصل اول: بلهی پرماجرا
ولی اگر جواب مثبت بدهد، مجبور است از آرزوی خیلی خیلی بزرگی بگذرد. آرزویی که برای رسیدن به آن زحمات طاقتفرسایی کشیده بود. مجبور است دوری از خانواده را تحمل کند و برای زندگی به شهری برود که دوستش ندارد.
ساعتها توی اتاقش مینشست و به تکتک زوایای نتایج هر پاسخش فکر میکرد و دستآخر، کلافه و بلاتکلیف و عصبی از جا بلند میشد و ادامهی این روند خستهکننده و بینتیجه را بهروز بعد موکول میکرد. بارها تصمیم گرفت با مادر صحبت کند و نظرش را بپرسد و مشورت بگیرد، ولی هر بار خجالت مانع شد و حرفش را در گلو خشکاند.
***
سه ماه با همین حال و روز گذشت. تا اینکه عباس هوس کرد سری به خاله فاطمه جانش بزند و یک روز ناگهانی و بیمقدمه اعظم را از سر اجاق و در حال آشپزی صدا کند: اعظم! یه لحظه بیا کارت دارم.
دل اعظم انگار سر خورد و افتاد کف آشپزخانه! در جا لب پایینش را کشید زیر دندان و فشارش داد: ای وای! حتماً جواب میخواد!
_ الان مییام.
چادر را کشید روی سرش و پلهها را رفت بالا: بله.
_ اعظم خانوم! جواب اون سؤالی که چند ماه پیش خاله زهرا پرسیده بودن ازتون، چی شد؟ قابل نمیدونید یه جوابی به ما بدید؟
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
🌹@tarigh3
5.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌟🌿
خدایا!
از من درگذر و پدر و مادرم را ببخشای.
▫️دعای ابوحمزه ثمالی▫️
🌹@tarigh3