#داستان
#نماز
روزی مرحوم آخوند کاشی مشغول وضوگرفتن بودند..
که شخصی باعجله آمد، وضو گرفت و به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد...
با توجه با این که مرحوم کاشی خیلی بادقت وضو می گرفت و همه آداب و ادعیه ی وضو را بجا می آورد؛ قبل از اينكه وضوی آخوند تمام شود، آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود...!
به هنگام خروج، با مرحوم کاشی رو به رو شد.
ایشان پرسیدند:
چه کار می کردی؟ ....
گفت: هیچ.
فرمود: تو هیچ کار نمی کردی!؟
گفت: نه! (می دانست که اگر بگوید نماز می خواندم، کار بیخ پیدا می کند)!
آقا فرمود: مگر تو نماز نمی خواندی!؟
گفت: نه!
آخوند فرمود: من خودم دیدم داشتی نماز می خواندی...!
گفت: نه آقا اشتباه دیدید!
سؤال کردند: پس چه کار می کردی؟
گفت: فقط آمده بودم به خدا بگویم من یاغی نیستم، همین!
این جمله در مرحوم آخوند (رحمة الله عليه) خیلی تأثیر گذاشت...
تا مدت ها هر وقت از احوال آخوند می پرسیدند، ایشان با حال خاصی می فرمود:
من یاغی نیستم
خدایا ما خودمون هم می دونیم که عبادتی در شان خدایی تو نکردیم... نماز و روزه مان اصلاً جایی دستش بند نیست!...
فقط اومدیم بگیم که:
خدایا ما یاغی نیستیم....
بنده ایم....
اگه اشتباهی کردیم مال جهلمون بوده.....
لطفا همین جمله را از ما قبول کن.❤️❤️
@tarighatezendegi
#قرائت_قرآن
#داستان
#سیاهی
#داستانک_معنوی
🌺 مرد بیسوادے قرآن میخواند ولے معنے قرآن را نمیفهمید. روزے پسرش از او پرسید: چه فایده اے دارد قرآن میخوانے، بدون اینڪه معنے آن را بفهمی؟
پدر گفت: پسرم!
سبدی بگیر و از آب دریا پرڪن و برایم بیاور.
پسر گفت: غیر ممڪن است ڪه آب در سبد باقے بماند.
💭 پدر گفت: امتحان ڪن پسرم.
پسر سبدے ڪه در آن زغال میگذاشتند گرفت و به طرف دریا رفت.
سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولے همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبے در سبد باقے نماند.
پسر به پدرش گفت؛ ڪه هیچ فایده اے ندارد.
پدرش گفت: دوباره امتحان ڪن پسرم.
پسر دوباره امتحان ڪرد ولے موفق نشد ڪه آب را براے پدر بیاورد. براے بار سوم و چهارم هم امتحان ڪرد تا اینڪه خسته شد و به پدرش گفت؛ ڪه غیر ممڪن است...!
💭 پدر با لبخند به پسرش گفت:
سبد قبلا چطور بود؟ پسرک متوجه شد سبد ڪه از باقیمانده هاے زغال، ڪثیف و سیاه بود، الان ڪاملاً پاک و تمیز شده است.
پدر گفت:
این حداقل ڪارے است ڪه قرآن
براے قلبت انجام میدهد.
٭٭دنےا و ڪارهاے آن، قلبت را از
سیاهے ها و ڪثافتها پرمیڪند؛
خواندن قرآن همچون دریا
سینه ات را پاک میڪند،
حتی اگر معنے آنرا ندانی...!!٭٭
در ماه رمضان بهار قران بیشتر با کلام خدا انس بگیریم
@tarighatezendegi
#داستان
#حرف_مردم
✨﷽✨
✅ سه كار مشكوك و مقبول !
✍ عبداللّه بن عبّاس حكايت كند:
در يكى از روزها مقدار سيصد دينار به عنوان هديه ، خدمت حضرت رسول(ص) داده شد و حضرت تمامى آن ها را به علىّ بن ابى طالب (ع)عطا نمود.
◇ سپس ابن عبّاس افزود: امام علىّ (ع) اظهار داشت : من آن سيصد دينار را گرفته و خوشحال شدم و با خود گفتم : امشب مقدارى از آن ها را در راه خدا صدقه مى دهم تا خداوند قبول فرمايد؛ و چون نماز عشاء را پشت سر پيغمبر خدا به جماعت خواندم ، يك صد دينار آن ها را به زنى درمانده دادم .
◇ چون صبح شد، مردم گفتند: ديشب علىّ بن ابى طالب صد دينار به فلان زن فاجره ؛ داده است .
با شنيدن اين سخن بسيار غمگين و ناراحت شدم و با خود عهد كردم كه جبران نمايم ، لذا هنگام شب بعد از نماز عشاء يك صد دينار ديگر از آن پول ها را به مرد رهگذرى دادم .
◇ چون صبح شد، مردم گفتند: ديشب علىّ بن ابى طالب صد دينار به مردى دزد كمك كرده است ؛ و من خيلى ناراحت و افسرده خاطر گشتم و با خود گفتم : به خدا قسم ! امشب صد دينار باقى مانده را به كسى صدقه مى دهم كه مقبول خداوند قرار گيرد.
اين بار نيز هنگام شب ، پس از نماز عشاء به جماعت حضرت رسول (ص) از مسجد خارج گشتم و صد دينار باقى مانده را به مردى رهگذر دادم .
◇ وقتى كه صبح شد مردم گفتند: ديشب علىّ بن ابى طالب ، صد دينار به مرد ثروتمندى كمك كرده است .
〽️ بسيار غمگين شدم و نزد پيامبر خدا رفتم ؛ و جريان را براى حضرتش بازگو كردم .
حضرت رسول فرمود: اين جبرئيل عليه السلام است ؛ كه مى گويد: خداوند صدقات تو را پذيرفته است .
و مى گويد: آن صد دينارى را كه به آن زن فاجره دادى ؛ چون به منزل خود آمد، توبه كرد و آن صد دينار را سرمايه زندگى قرار داد و هم اكنون دنبال مردى است كه با او ازدواج نمايد.
❗️ و آن صد دينارى را كه به آن مرد دزد دادى ، او نيز وقتى به منزل آمد، از كارهاى زشت خود توبه كرد و آن پول ها را سرمايه اى براى كسب و تجارت خويش قرار داد.
◇ و همچنين آن صد دينارى را كه به مرد ثروتمند دادى ؛ چندين سال بود كه زكات و خمس اموال خود را نمى داد، پس وقتى به منزلش آمد، با خود گفت : واى بر تو! اين علىّ بن ابى طالب است ، با اين كه مال و اموالى ندارد؛ اين چنين صدقه مى دهد و انفاق مى كند! ولى من بايد با اين همه ثروتى كه دارم از مستمندان دريغ مى دارم ، من بايد همانند علىّ بن ابى طالب به ديگران كمك نمايم و زكات و خمس اموال خود را بپردازم .
❗️ سپس فرمود: بنابراين ، كارهاى تو مقبول خداوند متعال قرار گرفته است و اين آيه شريفه :
(رِجالٌ لا تُلْهيهِمْ تِجارَةٌ عَنْ تَراضٍ؛
سوره نور: آيه ۳۷)
در شاءن و منزلت تو نازل گرديد.
📚 مستدرك الوسائل ، ج ۷، ص ۲۶۷، ح ۱۶
@tarighatezendegi
#داستان
#ذکر
#خداوند
✨﷽✨
✅لبیک خداوند به بندهاش
✍مولوی تمثيل آورده كه فردی نشسته بود و "يا ربّ" میگفت؛ شيطان بر او ظاهر میشود و میگويد: تا به حال اين همه "يا ربّ" گفتهای، چه فايده داشته است!؟
مرد دلش شکست و از دعا کردن منصرف شد و خوابيد.
شب كسی به خواب او آمد و گفت: چرا ديگر "يا ربّ" نمیگويی!؟
جواب داد: چون جوابی نمیشنوم و میترسم از درگاه خدا مردود باشم، پس چرا دعا كنم!؟
گفت: خدا مرا فرستاده تا به تو بگويم اين "يا ربّ" گفتنهایت همان لبّيک و جواب ماست!
يعنی اگر خداوند نخواهد صدای ما به درگاهش بلند شود، اصلا نمیگذارد "يا ربّ" بگوييم.
@tarighatezendegi
#داستان
#حدیث
#عبرت
✨﷽✨
✍روزى امیرالمومنین على علیه السلام از درب دکان قصـابى مى گذشتند که قصاب بـه آن حضـرت عرض کرد یا امیرالمؤمنین ، گـوشت بسیـار خـوبى آورده ام ، اگر می خواهید ببرید
حضرت فرمـودند الآن پولی ندارم که بخـرم. عـرض کرد: مـن صبر می کنم، پولش را بعدا بدهید. مولا فرمود: من به شکم خـود می گویـم که صبر کند. اگر نمىتوانستم به شکم خود بگویم، از تو می خواستم که صبر کنى ، ولى حالا که می توانـم ، به شکم خود می گویم که صبر کند.
📚ارشادالقلوب دیلمى، ابیمحمد حسن دیلمی ص۱۱۹
امیرالمومنین علی علیهالسلام فرمود إِیَّاكُـمْ وَ الـدَّیْنَ فَـإِنَّهُ هَـمٌّ بِاللَّیْلِ وَ ذُلٌّ بِالنَّـهَارِ . از مقروض بـودن و قـرض گـرفتن دوری كنید ، چـون دِین همّ و اندوه شمـا در شب 'وقـتی که به فکر بدهی ها می افتید' و ذلت و خـواری شما در روز را 'وقتی طلب كار را می بیند' در پی دارد.
📚من لایحضره الفقیه ج ۳ ، ص۱۸۲
@tarighatezendegi
#تلنگر
#داستان
موشی در خانه صاحب مزرعه تله موش ديد،
به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد.
همه گفتند:تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد.
ماری در تله افتاد
و زن مزرعه دار را گزيد؛
از مرغ برايش سوپ درست کردند؛
گوسفند را برای عيادت کنندگان سر بريدند؛
گاو را برای مراسم ترحيم کشتند؛
و در اين مدت موش از سوراخ ديوار نگاه میکرد و به مشکلی که به ديگران ربط نداشت فکر میکرد!
کلیله و دمنه
─┅─═ঊঈ 📚 ঊঈ═─┅─
@tarighatezendegi
#داستان
#مسجد
زنی به روحانی مسجد گفت: من نمیخوام در مسجد حضور داشته باشم!روحانی گفت: میتونم بپرسم چرا؟ زن جواب داد: چون یک عده را میبینم که دارند با گوشی صحبت میکنند، عدهای در حال پیامک فرستادن در حین دعا خواندن هستند، بعضیها غیبت میکنند و شایعهپراکنی میکنند، بعضی فقط جسمشان اینجاست، بعضیها خوابند، بعضیها به من خیره شدهاند ...روحانی ساکت بود، بعد گفت: میتوانم از شما بخواهم کاری برای من انجام دهید قبل از اینکه تصمیم آخر خود را بگیرید؟ زن گفت: حتما، چه کاری هست؟روحانی گفت: میخواهم لیوان آبی را در دست بگیرید و دو مرتبه دور مسجد بگردید و نگذارید هیچ آبی از آن بیرون بریزد.
زن گفت: بله میتوانم! زن لیوان را گرفت و دو بار دور مسجد راه رفت، برگشت و گفت: انجام دادم!روحانی پرسید: کسی را دیدی که با گوشی در حال حرف زدن باشد؟ کسی را دیدی که غیبت کند؟ کسی را دیدی که فکرش جای دیگر باشد؟ کسی را دیدی که خوابیده باشد؟زن گفت: نمیتوانستم چیزی ببینم چون همه حواس من به لیوان آب بود تا چیزی از آن بیرون نریزد ...
روحانی گفت: وقتی به مسجد میآیید باید همه حواس و تمرکزتان به «خدا» باشد.
برای همین است که حضرت محمد فرمود: «مرا پیروی کنید» و نگفت که مسلمانان را دنبال کنید!نگذارید رابطه شما با خدا به رابطه بقیه با خدا ربط پیدا کند. بگذارید این رابطه با چگونگی تمرکزتان بر خدا مشخص شود.
@tarighatezendegi
#داستان
#نکته
#تلنگر
✨﷽✨
🌼نکاتی از حاج آقا قرائتی
✍ما وظیفه داریم دعاکنیم چه اجابت بشه چه نشه.. میفرمود مگه شما شیرجه تو آب میزنی هر دفعه چیزی از زیر آب میاری بالا.. دعا هم همینطوره. .قرار نیس هرچی بخوای از خدا بهت بده
در دعا تکلیف مشخص نکن حضرت یوسف(ع) گفت خدایا زندان بهتره واسه من تا اینکه اسیر دام زنان بشم. یوسف(ع) تو زندان فهمید با دعایی که خودش کرده افتاده زندان.. باید میگفت خدایا نجاتم بده از شر زنان
حضرت موسی(ع) گفت خدایا من به خیری که ازجانب تو بهم برسه نیازمندم. خدا جریان را طوری چید که بخاطر آب دادن به بزغاله ها هم صاحب زن شد. هم مسکن.هم شغل.هم سرمایه. هم امنیت.. موسی بخاطر خدا رفت جلو کمک دختران شعیب کردخدا هم کمکش کرد همه چی بهش داد....
این یه قانونه ان تنصروا الله ینصرکم
خدا رو یاری کنی، خدا هم یاریت میکنه
@tarighatezendegi
#داستان
#قرآن
👌 داستان کوتاه پند آموز
💭 مرد بیسوادی قرآن میخواند ولی معنی قرآن را نمیفهمید. روزی پسرش از او پرسید: چه فایده ای دارد قرآن میخوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟
پدر گفت: پسرم!
سبدی بگیر و از آب دریا پرکن و برایم بیاور.
پسر گفت: غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند.
💭 پدر گفت: امتحان کن پسرم.
پسر سبدی که در آن زغال میگذاشتند گرفت و به طرف دریا رفت.
سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند.
پسر به پدرش گفت؛ که هیچ فایده ای ندارد.
پدرش گفت: دوباره امتحان کن پسرم.
پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد. برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت؛ که غیر ممکن است...!
💭 پدر با لبخند به پسرش گفت:
سبد قبلا چطور بود؟ پسرک متوجه شد سبد که از باقیمانده های زغال، کثیف و سیاه بود، الان کاملاً پاک و تمیز شده است.
پدر گفت:
این حداقل کاری است که قرآن
برای قلبت انجام میدهد.
دنیا و کارهای آن، قلبت را از
سیاهی ها و کثافتها پرمیکند؛
خواندن قرآن همچون دریا
سینه ات را پاک میکند،
حتی اگر معنی آنرا ندانی...!!
@tarighatezendegi
#داستان
🌎 یک روز پادشاه درویشی را به اشتباه به زندان انداخت ، شب خواب دید که درویش بی گناه است ، همان شب به سوی او فرستاد ، به درویش گفت من تو را به ناحق زندان انداختم هر آرزویی داری بکن که آن را برایت براورده می کنم .
درویش کفت تا من خدایی را دارم که نصف شب پادشاهی را اینگونه بیتاب و آشفته می کند برای نجات من ، تو بگو دیگر به چه کسی نیاز دارم ؟ ✅
💍نکته اخلاقی :
⚠️بنده خدا باشید ، اما بدانید بنده خدا بودن به معنای کبر و غرور ، تنهایی ، خودخواهی و خودبینی ، جدایی و فخر فروشی نیست .
بنده خدا بودن یعنی آنچه را بخواه که خدا می خواهد یعنی بین مردم باش و بلکه به خاطر خدا ، به ارزش های انسانیت پایدار باش و حق برادری و خواهری را ادا کن .
یادتان باشد خداوند هیچ متکبر فخرفروشی که با غرور روی زمین گام بر می دارد، دوست نمی دارد ❌
@tarighatezendegi
#داستان
تبعید گناهکار از شهر
در میان بنی اسرائیل جوان فاسقی بود که اهل شهر از فسق و فجور او به تنگ آمدند و از دست او به پروردگار خود شکایت کردند . خطاب الهی به موسی رسید که آن جوان را از شهر بیرون کن که به واسطه او ، آتش غضب الهی بر اهل شهر نازل آید . حضرت موسی (ع ) آن جوان را به قریه ای از قرای آن بلد تبعید کرد . خطاب آمد که او را از آن قریه نیز بیرون کن ، موسی (ع ) او را از آن قریه اخراج کرد .
آن جوان رفت به مغاره کوهی که در آن نه انسان و نه حیوان و نه زراعتی بود . بعد از مدتی در آن مغاره مریض شد نزد او کسی نبود که از او نگهداری و پرستاری نماید . صورتش را روی خاکها گذارد و عرض کرد : پروردگارا ! اگر مادرم بر بالینم حاضر بود هر آینه بر غربت و ذلت من ترحم و گریه می کرد و اگر پدرم بر بالینم بود بعد از مردن مرا غسل می داد و کفن می کرد و به خاک می سپرد و اگر زن و بچه ام در کنارم بودند ، برایم گریه می کردند و می گفتند :
اللهم اءغفر لولدنا الغریب الضعیف العاصی المطرود من بلد الی بلد و من قریة الی مغارة (46) بعد عرض کرد : پروردگارا ! بین من و پدر و مادر و زن و بچه ام جدایی انداختی ، مرا از رحمت خود ناامید نفرما و چنانکه قلبم را از دوری خاندانم سوزاندی ، مرا به خاطر گناهانم به آتش غضب مسوزان .
ناگاه خداوند ملکی به صورت پدرش و حوریه ای به صورت مادرش و حوریه ای به شکل همسرش و غلامانی به صورت فرزندانش فرستاد تا در کنارش بنشینند و برای او گریه کنند . جوان گمان کرد که آنها پدر و مادر و زن و فرزندانش می باشند و با دلی خوش و نهادی امیدوار چشم از این جهان فرو بست . آنگاه خطاب به موسی (ع ) رسید که ای موسی ! شخصی از اولیا و دوستان ما در فلان جا از دنیا رفته ، برو او را غسل بده و کفن نما و بر جنازه اش نماز بخوان و دفنش کن .
موسی (ع ) به آن مکان آمد ، دید همان جوانی است که او را از شهر و قریه اخراج کرده بود ، در این هنگام از جانب خدا خطاب آمد ای موسی من به ناله های جانسوز او و به دور افتادنش از خاندانش ترحم کردم و به خاطر اظهار ذلت و خواریش حورالعین هایی به صورت خاندانش فرستادم تا بر او گریه و ترحم کنند .
ای موسی ! وقتی که غریبی از دنیا می رود ، ملائکه آسمانها بر غربت او گریه می کنند ، پس چگونه من بر غربت او ترحم نکنم و حال آن که من ارحم الراحمین هستم .
@tarighatezendegi
#داستان
🌏 چگونه رزقمان را افزایش دهیم ؟
آشپزی را می شناختم ، که تا شاگرد یک مغازه ای بود ، سال ها همیشه با احترام و شخصیت ، غذاهای خوشمزه و پر بار و مایه ای تقدیم مشتری می کرد !
و انصافا مغازه همیشه شلوغ بود ...
اما از روزی که صاحب مغازه با او طرح شراکت ریخت و او با کمال خوشحالی آن را پذیرفت ، روز به روز از احترامش به مشتری تا کیفیت غذاهایش کاسته شد !
تا دیروز او خودش را بدهکار مشتری می دید ولی امروز او طلبکار مشتری بود و از او گله و شکایت داشت !
تا آنجا ادامه داد ، که بعد از ۶ ماه شراکت ، دیگر اثری از تابلو مغازه چلو کبابی اش ، در آن منطقه نبود !
بعد ها که او را دیدم و از حالش جستجو کردم ، گفت به دلیل مشکلاتی که بماند ، کلا از آشپزی دست کشیده ام و تغییر شغل دادم .... !
نتیجه اخلاقی :
چون تا دیروز صاحب مال را کس دیگری می دید ، در عملکرد کارش کوتاهی نمی کرد ...
اگر امروز هم بعد از ریختن طرح شراکت با صاحب مغازه ، صاحب مال اصلی را خدا می دید نه خودش و به جای نگاه به سود و ضرر های ظاهری ، خواست خدا را مقدم می کرد و همه چیز را به خودش می سپرد ، آیا باز در رفتارش با مشتری کوتاهی می کرد ، آیا باز در کیفیت غذا خساست می ورزید ؟
آیا حال و روز کسب و کارش اینگونه بی برکت می شد که کلا تغییر شغل دهد !؟
قضاوت با شما !
و این یعنی ثمره توحید و خداشناسی در زندگی فردی و اجتماعی و کسب و کار افراد ... !
خداشناسی را جدی بگیریم ...! 👌
✍ علیرضا ساغندی
@tarighatezendegi
#حدیث
#داستان
گناهکار تائب
امام سجاد علیه السلام میفرمایند: قافله ای با کشتی به مسافرت میرفتند. دریا طوفانی شد و کشتی شکست. خانمی در این کشتی سوار بود. به پاره تختهای چسبید و از غرق شدن نجات پیدا کرد. باد او را به جزیره ای
برد. چند روزی را در جزیره ماند.
آدم معصیت کاری به این خانم رسید. گفت: جنی یا انس؟ گفت: انس هستم. گفت: چرا ظاهری این گونه داری؟ داستانش را تعریف کرد. خواست به این زن دست درازی کند. آن خانم به این مرد لا ابالی گفت: این کار را نکن. من تا کنون آلوده نشده ام.
وقتی آماده گناه شد، دید بدن این خانم میلرزد. گفت: چرا میلرزی؟ اینجا کسی نیست. گفت: خدای من اینجاست؛ آن کسی که من و تو را خلق کرده است، ناظر است.
حرف این زن آنچنان در او اثر کرد که او را از این رو به آن رو کرد. آن خانم را رها کرد و با حالت توبه به سمت آبادی برگشت. در مسیر برگشت به عابدی رسیدند. هوا خیلی گرم بود. عابد به این جوان گفت: گرما اذیت میکند، ای کاش ابری بیاید و از این تابش خورشید راحت شویم. عابد دست به دعا برداشت و او هم آمین گفت. دعا مستجاب شد و ابری آمد و بر آنان سایه افکند.
به نزدیک آبادی رسیدند. عابد میخواست به یک سمت آبادی برود و شخص نادم و پشیمان هم به سوی دیگر. با هم وداع کردند. یک وقت عابد دید که ابر روی سر این جوان در حرکت است. عابد که فکر میکرد دعای خودش مستجاب شده است، فوری برگشت و گفت: شما چه کردی از عابدها جلو افتاده ای؟
گفت: من یک عمر گناه و معصیت کردم، اما گناه آخر مرا منقلب کرده است و داستان را تعریف کرد و گفت: این منقلب شدن من، مرا
مستجاب الدعوه کرده است. [۱]
----------
[۱]: الکافی، جلد۲، ص ۶۹، بحارالانوار، ج ۱۴، ص ۵۰۷.
@tarighatezendegi
#داستان
خدای الرحمن بنده بد خود را نمی سوزاند !
مرد رباخوار و عیاشی بود که هرگاه گناه میکرد و به او میگفتند: گناه نکن! میگفت: خداوند أَرْحَمُ الرَّاحِمِين است، نترسید! او هرگز بندۀ خود را هر چقدر هم که بد باشد نمیسوزاند؛ من باورم نمیشود او از مادر مهربانتر است چگونه مرا بسوزاند در حالی که این همه در خلقت من زحمت کشیده است!
روزگار گذشت و سزای عمل این مرد رباخوار پسر جوانی شد که در معصیت خدا پدر را در جیب گذاشت و به ستوه آورد تا آنجا که پدر آرزوی مرگ پسر خویش میکرد. گفتند: واقعا آرزوی مرگش داری؟ گفت: والله کسی او را بکشد نه شکایت میکنم نه بر مردنش گریه خواهم کرد. گفتند: امکان ندارد پدری با این همه حب فرزند که زحمت بر او کشیده است حاضر به مرگ فرزندش باشد.
گفت: والله من حاضرم، چون مرا به ستوه آورده است و به هیچ صراط مستقیمی سربراه نمیشود. گفتند: پس بدان بنده هم اگر در معصیت خدا بسیار گستاخ شود، خداوند أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ از او به ستوه میآید و بر سوزاندن او هم راضی میشود.
📖 قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ (17 - عبس)
مرگ بر اين انسان، چقدر كافر و ناسپاس است؟
@tarighatezendegi
#داستان
🌏 نماز اول وقت و رضا شاه
( داستان خيلى زيباست حتماً بخوانید )
بربالین دوست بیماری عیادت رفته بودیم
پیرمرد شیک وکراوات زده ای هم آنجاحضور داشت
چند دقیقه. بعداز ورودما اذان مغرب گفتند
آقای پیرکراواتی،باشنیدن اذان ،درب کیف چرم گرانقیمتش را بازکرد وسجاده اش را درآورد و زودتر از سایرین مشغول خواندن نمازشد.!!
برای من جالب بود که یک پیرمردشیک وصورت تراشیده کراواتی اینطورمقیدبه نماز اول وقت باشد
بعد ازاینکه همه نمازشان راخواندند
من ازاو دلیل نمازخواندن اول وقتش راپرسیدم؟
و اوهم قضیه نماز ومرحوم شیخ و رضاشاه را برایم تعریف کرد...
درجوانی مدتی ازطرف سردار سپه(رضاشاه) مسئول اجرای طرح تونل کندوان درجاده چالوس بودم
ازطرفی پسرم مبتلا به سرطان خون شده بود و دکترهای فرنگ هم جوابش کرده بودند و خلاصه هرلحظه منتظرمرگ بچه ام بودم.!!
روزی خانمم گفت که برای شفای بچه، مشهد برویم و دست به دامن امام رضا(ع) بشویم...
آنموقع من این حرفها را قبول نداشتم اما چون مادربچه خیلی مضطرب و دل شکسته بود قبول کردم...
رسیدیم مشهدو بچه را بغل کردم و رفتیم وارد صحن حرم که شدیم خانمم خیلی آه و ناله وگریه میکرد...
گفت برویم داخل که من امتناع کردم گفتم همینجا خوبه
بچه را گرفت وگریه کنان داخل ضریح آقارفت
پیرمردی توجه ام رابه خودش جلب کردکه رو زمین نشسته بود وسفره کوچکی که مقداری انجیر ونبات خرد شده درآن دیده میشد مقابلش پهن بود و مردم صف ایستاده بودند وهرکسی مشکلش را به پیرمرد میگفت و او چند انجیر یا مقداری نبات درون دستش میگذاشت و طرف خوشحال و خندان تشکرمیکرد ومیرفت.!
به خودگفتم ماعجب مردم احمق وساده ای داریم پیرمرد چطورهمه رادل خوش كرده آنهم با انجیر و تکه ای نبات..!!
حواسم ازخانم و پسرم پرت شده بود و تماشاگر این صحنه بودم که پيرمرد نگاهی به من انداخت و پرسید: حاضری باهم شرطی بگذاریم؟
گفتم:چه شرطی وبرای چی؟
شیخ گفت :قول بده در ازاء سلامتی و شفای پسرت یکسال نمازهای یومیه راسروقت اذان بخوانی.!
متعجب شدم که او قضيه مرا ازکجا میدانست!؟ كمی فکرکردم دیدم اگرراست بگوید ارزشش را دارد...
خلاصه گفتم :باشه قبوله و بااینکه تا آنزمان نماز نخوانده بودم واصلا قبول نداشتم گفتم:باشه.!
همینکه گفتم قبوله آقا، دیدم سروصدای مردم بلند شد ودر ازدحام جمعیت یکدفعه دیدم پسرم از لابلای جمعیت بیرون دوید ومردم هم بدنبالش چون شفاء گرفته وخوب شده بود.!!
منهمازآن موقع طبق قول وقرارم بامرحوم "حسنعلی نخودکی" نمازم را دقیق و سروقت میخوانم.!
اما روزی محل اجرای تونل کندوان مشغول کار بودیم که گفتندسردارسپه جهت بازدید درراهه و ترس واضطراب عجیبی همه جارا گرفت چرا که شوخی نبود رضاشاه خیلی جدی وقاطع برخورد میکرد.!
درحال تماشای حرکت کاروان شاه بودیم که اذان ظهرشد مردد بودم بروم نمازم را بخوانم یا صبرکنم بعداز بازدیدشاه نمازم را بخوانم
چون به خودم قول داده بودم وبه آن پایبند بودم اول وضو گرفتم وایستادم به نماز..
رکعت سوم نمازم سایه رضاشاه را کنارم دیدم و خیلی ترسیده بودم..!!
اگرعصبانی میشدیاعمل منو توهین تلقی میکرد کارم تمام بود...
نمازم که تمام شد بلندشدم دیدم درست پشت سرم ایستاده، لذا عذرخواهی کردم وگفتم :
قربان درخدمتگذاری حاضرم
شرمنده ام اگروقت شما تلف شد و...
رضاشاه هم پرسید :مهندس همیشه نماز اول وقت میخوانی!؟
گفتم : قربان ازوقتی پسرم شفا گرفت نماز میخوانم چون درحرم امام رضا(ع)شرط کردم
رضاشاه نگاهی به همراهانش کرد وبا چوب تعلیمی محکم به یکی زد وگفت:
مردیکه پدرسوخته،کسیکه بچه مریضشو امام رضا شفابده، ونماز اول وقت بخوانه دزد و عوضی نمیشه.!
اونیکه دزده تو پدرسوخته هستی نه این مرد.!
بعدها متوجه شدم،آن شخص زیرآب منو زده بود و رضاشاه آمده بود همانجا کارم را یکسره کند اما نمازخواندن من، نظرش راعوض کرده بود و جانم را خریده بود.!!
ازآن تاریخ دیگرهرجا که باشم اول وقت نمازم را میخوانم و به روح مرحوم"حسنعلی نخودکی" فاتحه و درود میفرستم...
(خاطره مهندس گرایلی سازنده تونل کندوان)
@tarighatezendegi
#داستان
#حدیث
🌏 کلید افزایش رزق و روزی چیست ؟
روزی امام صادق (ع) به فرزندش فرمود: پسر جان! از مخارج چقدر اضافه آمده است؟ عرض کرد: چهل دینار!
امام فرمود: برو این مبلغ را صدقه بده.
عرض کرد: در این صورت چیزي براي ما نخواهـد مانـد، پول ما همین مقـدار است؟
امام فرمود: برو صدقه بده! قطعا خداوند عوض خواهد داد. آیـا نمی دانی که هر چیزي کلیـدي دارد و کلیـد روزي، صـدقه اسـت؟
بیش از ده روز نگذشت که از محلی مبلغ چهار هزار دینار به محضر آن حضرت آوردند.
امام فرمود: پسر جان! چهل دینار را در راه خدا دادیم. خداوند چهار هزار دینار عوض آن را داد.
📚 داستانهای بحارالانوار، ج 9، ص 137
@tarighatezendegi
#داستان
🌏 عابد بنی اسراییل وریاکاری
عابدی در بنی اسرائیل پس از سالیان دراز عبادت و بندگی ازخداوند درخواست کرد که مقامش را به وی نشان دهد. در خواب به او الهام شد که تو در نزد خدا هیچ عملی نداری زیرا هرگاه عملی را که انجام میدادی آن را به مردم اِعلان میکردی و جزای چنین اعمالی همان خشنودی تو از ابراز آن است [۳] .
----------
[۳]: بحار الأنوار، ج۱۸، ص۵۲۳.
@tarighatezendegi
#داستان
🌏 حکایت حضرت عیسی (ع) و مرد حریص
روزی، حضرت عیسی (ع) به همراه مردی در سفری سیاحتی بودند. پس از طی مسافتی، گرسنگی بر ایشان چیره شد. به دهکدهای رسیدند و حضرت عیسی (ع) از آن مرد خواست که نانی تهیه کند. خود به نماز ایستاد. مرد رفت و سه گرده نان تهیه کرد. چون نماز حضرت عیسی (ع) به درازا کشید، مرد یک گرده از نانها را خورد. حضرت عیسی (ع) پس از پایان نماز بازگشت و پرسید: "گرده سوم چه شد؟" مرد پاسخ داد: "دو گرده بیشتر نبود."
آنها ادامه مسیر دادند تا به گروهی از آهوها برخوردند. حضرت عیسی (ع) یکی از آهوها را پیش خواند و آن را ذبح کردند و خوردند. سپس حضرت عیسی (ع) فرمود: "قم باذن الله" و آهو به اجازه خداوند زنده شد و حرکت کرد. مرد از این معجزه شگفتزده شد و گفت: "سبحان الله." حضرت عیسی (ع) دوباره پرسید: "سوگند به آن کسی که این نشانه قدرت را به تو نشان داد، بگو نان سوم چه شد؟" مرد باز هم جواب داد: "دو گرده بیشتر نبود."
باز به راه خود ادامه دادند تا به دهکده بزرگی رسیدند که سه خشت طلا در آنجا افتاده بود. مرد همراه حضرت عیسی (ع) با خوشحالی گفت: "اینجا ثروت زیادی است." حضرت عیسی (ع) فرمود: "آری، یک خشت از آنِ تو، یکی از آنِ من، و خشت سوم برای کسی است که نان سوم را برداشته است." مرد حریص اعتراف کرد: "من نان سوم را خوردم." حضرت عیسی (ع) از او جدا شد و گفت: "همه سه خشت از آنِ تو باشد."
مرد کنار خشتها نشست و به فکر بردن آنها افتاد. در این حال، سه نفر عبور میکردند و او را با خشتهای طلا دیدند. او را کشتند و طلاها را برداشتند. گرسنگی بر آنان چیره شد و قرار گذاشتند که یکی از آنها به دهکده مجاور برود و نان بیاورد. شخصی که برای نان رفت، با خود اندیشید که نانها را مسموم کند تا آن دو نفر پس از خوردن بمیرند. دو نفر دیگر نیز همپیمان شدند که پس از بازگشت رفیقشان، او را بکشند. هنگامی که نان آمد، آن دو نفر رفیقشان را کشتند و سپس با خیال آسوده نانها را خوردند. چیزی نگذشت که آنها نیز به دلیل مسمومیت نانها مردند.
حضرت عیسی (ع) در بازگشت، چهار نفر را بر سر همان سه خشت مرده یافت و فرمود: "هکذا تفعل الدنیا بأهلها؛ این است رفتار دنیا با دوستداران خود."
[۱]: انوار نعمانیه، ص۳۵۳
✍ به خاطر خدا و پیامبرش راستش را نگفت ، اما به خاطر دنیا حقیقت را گفت ! و این یعنی آن مرد بنده دنیا بود نه خدا و خدا و پیامبر خدا هم به همان دنیا که معبودش بود واگذارش کردند و در آخر دنیا هم چه نیکو با او رفتار کرد ، به گنج رسید اما خیرش را که ندید هیچ به هلاکت هم رسید ... !
@tarighatezendegi
#داستان
🌏 درخواست از ظالم
امام صادق«علیه السلام»فرمود در زمان حضرت عیسی«علیه السلام»پادشاه ستمگری بود. تقاضای مرد مؤمنی را بوساطت شخص صالح بر آورد.
اتفاقا در یک روز هم پادشاه و هم آن مرد صالح از دنیا رفتند. مردم سه روز بازارها را بسته جنازه شاه را با تحلیل و احترام بلند کردند مراسم تعزیه او را بر پا نمودند جنازه آن مرد صالح در همین سه روز میان خانه اش ماند تا اینکه حضرت موسی اطلاع یافت، عرض کرد خدایاآن مرد دشمن تو بود و این شخص دوست تو، جنازه دوستت سه روز در خانه ماند تا حیوانات صورت او را از بین بردند [۱] .
خطاب رسید موسی آن مرد از این ستمگر درخواستی کرد و اوبرآورد پاداش آن ستمگر را بواسطة برآوردن حاجت مؤمن دادم جزای این مؤمن را نیز برای تقاضای درخواست نمودن از ستمکاران باین طریق دادم که حیوانات را بر او مسلط کردم [۱] .
----------
[۱]: همان، ص۵۶۱
[۱]: بحار الانوار، ج۱۶، ص۸۳
@tarighatezendegi
#داستان
رجبعلی خیاط مستاجری داشت.
که زن وشوهربودند با 20 ریال اجاره
بعد از چند وقت این زن و شوهرصاحب فرزند شدن
رجبعلی به دیدنشون رفت و به مرد گفت:
" چون فرزند دار شدی خرجت بالاتر رفته، از این ماه به جای ۲۰ ریال ۱۸ ریال اجاره بده، ۲ ریالشم واسه فرزندت خرج کن،
این ۲۰ ریال رو هم بگیر اجاره ی ماه گذشته ایه که بهم دادی،
هدیه ی من باشه برای قدم نوزادت !
تو دوره زمونه الان کرایه ها رو با فرزنددار شدن مردم بالا میبرن!
✍اگر واقعا ایمان داشتیم رزق دست کیه،اون وقت این رفتارمون با همدیگر نبود که تاوانش،دارندگی با طعم یاس و ناامیدی و فقر باشد که تنها به همین دلیل مشکلاتمون برامون خیلی خیلی بزرگ بشه و سر همدیگر خالی کنیم و نفهمیم از کجا خورده ایم!در حالیکه اسلام می گوید رزق شما در آسمان است در زمین جستجو نکنیم!ما با همین خودخواه بازی ها و ۲ و ۲ تا چهارتا بازی های مادیمون،با همین نگاه های تنگ و کوچک و بخیلانمون این فقررر عظیم رو برای خودمون درست کردیم!در حالی که در روایات است مومنین به خاطر بخشندگی خداوند به آنها رزق فراوان می دهد که اهم آن دل پر از آرامش و سر شار از بینیازی است!حالا هی چشای بعضی ها تو سفره امام حسین باشه که چرا یک عده زوار می خورند،اونا که نمی خوان برن مثلا کربلا چرا نمی خورند!
نگاهت به سفره نباشه ، نگاهت به اون دستی باشه که کمک می کنه و رزق ۷ پشتشو از اهل بیت میگیره و تو مهر بدبختی و سیاهی تو پیشونیت خورده که هر چی من و امثال من برات روضه نخونیم بازم مرغت یک پا داره عالمو دزد میدونی جز خودت ! باش با همین افکار بخیلانت که نه دنیا داری و نه آخرت ...
@tarighatezendegi
#داستان
🔻 قاعده 99
✍پادشاه از وزیرش میپرسد:
چرا همیشه خدمتکارم از من خوشحالتر است در حالی که او هیچچیزی ندارد و منِ پادشاه که همه چیز دارم، حال و روز خوبی ندارم؟
وزیر گفت:
سرورم شما باید قاعده 99 را امتحان کنید!
پادشاه گفت:
قاعده 99 چیست؟
وزیر گفت:
99 سکه طلا در کیسهای بگذار و شب آن را پشت درب اتاق خدمتکار بگذار و بنویس این 100 دینار هدیهایست برای تو، سپس در را ببند و نگاه کن چه اتفاقی رخ میدهد!
پادشاه نقشه را آنطور که وزیر به او گفته بود، انجام داد.
خدمتکار پادشاه، آن کیسه را برداشت و موقعی که به خانه رسید سکهها را شمرد، متوجه شد یکی کم دارد!
پیش خود فکر کرد که آن را در مسیر راه گم کرده است. همراه با خانوادهاش کل شب را دنبال آن یک سکه طلا گشتند و چیزی پیدا نکردند.
خدمتکار ناراحت شد از اینکه یک سکه را گم کرده است. پریشانی به سراغش آمد. با آنکه آن همه سکههای دیگر را در اختیار داشت.
روز دوم خدمتکار پریشانحال بود، چرا؟! چون شب نخوابیده بود.
وقتی که پیش پادشاه رسید چهرهای درهم و ناراحت داشت و مثل روزهای قبل شاد و خوشحال نبود.
پادشاه آن موقع فهمید که معنی قاعده 99 چیست.
آری، قاعده 99 آن است که همه ما 99 نعمت در اختیار داریم که خداوند به ما هدیه داده است و تنها دنبال یک نعمت هستیم که به نظر خودمان مفقود است.
و در تمام ادوار زندگیمان دنبال آن یک نعمت گمشده میگردیم و خودمان را به خاطر آن ناراحت میکنیم و فراموش کردهایم که چه نعمتهای دیگری را در اختیار داریم.
@tarighatezendegi
#داستان
🌏 هدیه حضرت زهرا (س) و برکت
جابربن عبدالله انصارى ميگويد: روزى پيامبراسلام پس از نماز عصر با اصحاب و ياران نشسته بودند كه پيرمردى با لباس هاى مندرس و در كمال ناتوانى كه نشان ميداد از راه دورى با گرسنگى آمده وارد شد.
عرضه داشت مردى پريشان احوالم، مرا از برهنگى و گرسنگى نجات ده، رسول اسلام فرمود اكنون چيزى نزد من نيست ولى تو را به كسى راهنمائى ميكنم كه نيازمندى هاى تو را برطرف كند، راهنماى به كار خير مانند كسى است كه آن كار خير را انجام داده است، من تو را به خانهاى ميفرستم كه محبوب خدا و رسول و او نيز عاشق خدا و رسول است.
پيامبر به بلال دستور داد پيرمرد را به در خانه حضرت زهرا سلام الله عليها راهنمائى كند وقتى آن مرد بينوا به در خانه حضرت رسيد گفت:
«السلام عليكم يا اهل البيت النبوة»
او را جواب داده و پرسيدند كيستى گفت: مردى بينوا هستم خدمت رسول خدا آمدم و عرض حاجت نمودم، آن بزرگوار مرا به در خانه شما فرستاد، آن روز سومين روزى بود كه اهل بيت در گرسنگى بسر برده و پيامبر از آن آگاه بود.
فاطمه عليهاسلام چون چيزى در خانه براى عطا كردن به مرد عرب نمييافت بهناچار پوست گوسپندى كه فرزندانش حسن و حسين را روى آن ميخوابانيد به او داد و فرمود: اى مرد عرب اميد است خداوند گشايش و فرجى براى تو فراهم آورد، پيرمرد گفت: دختر پيامبر من از گرسنگى بيطاقتم شما پوست گوسپند به من مرحمت ميكنى: حضرت زهرا پس از شنيدن سخن پيرمرد گردن بندى كه دختر عبدالمطلب به او هديه داده بود به مرد عرب داد، پيرمرد گردن بند را گرفت و به مسجد آورد.
پيامبر را در ميان اصحاب ديد، عرضه داشت يا رسول الله اين گردن بند را دخترت به من داد و گفته آن را بفروشم شايد خداوند گشايش و فرجى براى من فراهم آورد، پيامبر گريان شد و فرمود: چگونه و چرا خدا گشايش نميدهد با اين كه بهترين زنان پيشينيان و آيندگان گلوبند خود را به تو داده است.
عمار ياسر گفت: يا رسول الله اذن ميدهيد من اين گردن بند را بخرم، حضرت فرمود: خدا خريدار اين گردن بند را عذاب نميكند، عمار به عرب گفت به چند ميفروشى پيرمرد گفت: به سير شدن از غذائى و يك برد يمانى جهت پوشاك و دينارى كه مصرف بازگشت خود به وطنم نمايم.
عمار گفت: من به بهاى اين گردن بند دويست درهم ميپردازم، و تو را از نان و گوشت سير ميكنم و بردى يمانى هم براى تن پوشت ميدهم و با شترم تو را به خانواده ات ميرسانم، عمار پيرمرد را به خانه برد و از غنائمى كه هنوز از خيبر نزد خود داشت به او داد.
عرب دو مرتبه خدمت پيامبر رسيد آنجناب فرمود: پوشاك لازم را گرفتى و سير هم شدى، گفت: آرى بلكه بينياز شدم سپس حضرت گوشهاى از فضائل فاطمه عليهاسلام را بيان فرمود تا جائى كه گفت: دخترم فاطمه را كه ميان قبر ميگذارند از او ميپرسند خدايت كيست؟ ميگويد: الله ربى، سؤال ميكنند پيامبرت كيست؟ ميگويد پدرم، ميپرسند امام و ولى تو كيست؟ ميگويد: همين كسى كه كنار قبرم ايستاده.
در هر صورت عمار گردن بند را خوشبو كرد و با يك برد يمانى به غلامى كه سهم نام داشت داد و گفت خدمت پيامبر ببر در ضمن تو را هم به حضرت بخشيدم، پيامبر سهم را با گردن بند نزد فاطمه فرستاد، دختر پيامبر گردن بند را گرفت و غلام را آزاد كرد، غلام پس از آزاد شدن خنديد، حضرت زهرا از سبب خنده اش پرسيد گفت از بركت اين گردن بند ميخندم كه گرسنهاى را سير و مستمندى را بينياز و برهنهاى را مالك لباس و غلامى را آزاد كرد و به دست صاحبش بازگشت .
بحار الانوار 43/ 56- 58
❤️🌹تولد حضرت زهرا س ، روز مادر ، بر همه مومنین و مومنات و شیعیان آن حضرت مبارک 🧡💚💙💜🧡🤍
@tarighatezendegi
#داستان
🌏 خدا شناسی حضرت سلمان فارسی
سلمان فارسی در اواخر عمر خود گریه میکرد از او سؤال کردند: چرا گریه میکنی؟ فرمود: نتوانستم حق خدا را اداء کنم. در صورتی که یکی از شیعیان خاص رسول الله سلمان فارسی میباشد که پیغمبر فرمودند: نگوئید
سلمان فارسی بگوئید سلمان محمدی (سلمان منا اهل البیت) یعنی سلمان فارسی از ما اهل بیت میباشد.
ایمان ده درجه دارد سلمان ده درجه را داشت شخصی ناشناس باری داشت میخواست این بار را به محل دیگری ببرد. در این حین حضرت سلمان را دید به او گفت: شما میتوانید این بار را کمک من به محل دیگری ببرید؟ حضرت سلمان فرمودند: بله چقدر اجرت میدهی؟ گفت: یک درهم حضرت سلمان بار را به دوش گرفت و روانه آن محل شد در راه هر که سلمان را میدید سلام و احترام مینمود. صاحب بار تعجب کرد مگر این شخص کیست که همه به او احترام میگذارند. از شخصی پرسید: این آقا کیست؟ گفت: سلمان فارسی استاندار مدائن. فوری آمد و عذر خواهی کرد که من شما را نمی شناختم بار را بگذار خودم میبرم. حضرت سلمان فرمود: من طی کردهام این بار را به آن محل ببرم و یک درهم را از شما بگیرم و خرج امروز خود کنم و از بیت المال خرج نکنم. وقتی حضرت سلمان از دنیا رفت یک دکان داشت هم جای قضاوت بود هم خانه و هم جای خواب او.
@tarighatezendegi
#داستان
🌏 ارحم الراحمین و بازرگان
مرد تاجری در شهر کوفه ورشکست شد و مقدار زیادی بدهکار گردید، به طوری که از ترس طلبکاران در خانه اش پنهان شد و از خانه بیرون نیامد، تا اینکه شبی از ماندن در خانه دلتنگ گردید.
بنابراین نیمه شب از خانه خارج شد و برای مناجات به مسجد رفت و مشغول نماز و راز و نیاز به درگاه خداوند بی نیاز شد و در «دعاهایش از ارحم الّراحمین خواست که فرجی بفرستد و قرض هایش را ادا فرماید، و صدای ضجه و یا الرحمن الراحمین اش تمام فضای مسجد را پُر کرده بود».
در همان زمان بازرگان ثروتمندی در خانه اش خوابیده بود، در خواب به او گفتند: «اکنون مردی، خدای ارحم الراحمین را می خواند و از خدای مهربان و بخشنده ادای دین خود را می طلبد، برخیز و قرض او را ادا کن.»
بازرگان ثروتمند از خواب بیدار شد، وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و دوباره خوابید، باز در خواب همان ندا را شنید، تا اینکه در مرتبه سوّم برخاست و هزار دینار با خود برداشت و سوار شتر شد، آنگاه مهار شتر را رها کرد و گفت: آن کسی که در خواب به من امر کرد که از خانه خارج شوم، خودش مرا به مرد محتاج خواهد رسانید.
شتر کوچه های شهر را یکی پس از دیگری پیمود و در برابر مسجدی توقّف کرد، تاجر پیاده شد و به طرف مسجد رفت، ناگهان متوجّه شد از درون مسجد صدای گریه و زاری می آید و کسی صدا می زند یا ارحم الرّاحمین... داخل مسجد شد، پیش تاجر ورشکسته رفت و گفت: ای بنده خدا، سر بردار، زیرا خدای ارحم الراحمین دعایت را مستجاب کرد.
آنگاه هزار دینار پول را به او داد و گفت: «با این قرض هایت را بپرداز و مخارج زن و بچه هایت را تأمین کن و هر وقت این پول تمام شد و باز محتاج شدی، اسم من فلان و محلّ کارم فلان جا است و خانه ام در فلان محلّه می باشد، به من مراجعه کن؛ تا دوباره به تو پول بدهم.»
تاجر ورشکسته گفت: «این پول را از تو می پذیرم، زیرا می دانم عطا و بخشش خدای ارحم الراحمین است، ولی اگر دوباره محتاج شدم پیش تو نمی آیم». بازرگان گفت: «چرا؟ پس به چه کسی مراجعه می کنی؟»
تاجر ورشکسته گفت: «به همان کسی که امشب به او عَرْضِ حاجت کردم و او تو را فرستاد تا کارم را درست کنی. باز هم اگر محتاج شوم، از او که مهربانترینِ مهربانان و بخشنده ترینِ بخشنده ها است، ارحم الرّاحمین است کمک و یاری و مساعدت می خواهم که هیچ وقت بنده هایش را از یاد نمی برد.
اگر محتاج شوم باز هم به خدایم که به من نزدیک تر است و دعایم را مستجاب می کند روی می آورم و از او می خواهم و او هم وسائلی مانند شما را برایم می فرستد و کارم را اصلاح می کند».
📚 قلب سلیم ، ج 1
شهید آیت الله دستغیب
@tarighatezendegi