eitaa logo
طَریقُ الشُهَداء
151 دنبال‌کننده
752 عکس
240 ویدیو
2 فایل
شھید..به‌قلبت‌نگـاھ میکند اگࢪجایےبࢪايش‌گذاشتھ باشےمےآيد مےماند لانھ میکند تاشھيدت‌ڪند🌙❤ ࢪفیق‌شهیدشهیدت‌میڪند کپی برداری=صلوات و دعای فرج آقا❤ اگر شهیدی رو میشناسید که خیلی باهاش رفیقید به ما معرفی کنید+ #تبلیغ و #تبادل 🆔 @Khadem_Shoohada_313
مشاهده در ایتا
دانلود
*نمیخواهم عکسش رو ببینم* چند روز پیش بچه دار شده بود.دم سنگر که دیدمش،لبه ی پاکت نامه از جیب کنار شلوارش زده بود بیرون. گفتم:"هان،آقا مهدی خبری رسیده؟"چشم هایش برق زد. گفت:" خبر که... راستش عکسش رو فرستادن". خیلی دوست داشتم عکس بچه اش را ببینم.با عجله گفتم:"خب بده، ببینم". گفت:" خودم هنوز ندیدمش". خورد توی ذوقم. قیافه ام را که دید، گفت:" راستش می ترسم؛ می ترسم توی این بحبوحه ی عملیات،اگه عکسش رو ببینم، محبت پدر و فرزندی کار دستم بده و حواسم بره پیشش". نگاهش کردم.چه می توانستم بگویم؟ گفتم:" خیلی خب،پس باشه هر وقت خودت دیدی، من هم می بینم 🆔https://eitaa.com/joinchat/3182100583C28ea6916af
طَریقُ الشُهَداء
#داستان_شهدایی
لشکر 25 کربلا بود و گردان حمزه (ع) و یوسف که فرماندهی گردان را به عهده داشت. متانت از سر و رویش می بارید و در هر کاری آنقدر خوب بود که فرمانده اش می گفت: یوسف دومی ندارد. اما مدتی بود که دلش هوای این را کرده بود که فقط یک بسیجی باشد و بس، بی نام و نشان. مدتی از جابه جایی اش به لشکر 17 علی بن ابیطالب (ع) گذشت و حالا دیگر حاج مرتضی دلتنگش شده و تصمیم می گیرد که با رفتن به مقر لشکر 17، هم زین الدین را ببیند و هم به دلتنگی اش پاسخ مثبت دهد. اتاق فرماندهی لشکر به هر مکان دیگری شباهت داشت به غیر از اتاق فرماندهی، نه میزی نه دفتری، چفیه ای بود و قرآنی و مفاتیحی و عکسی از امام که بر دیوار اتاق نصب بود و چند پوشه و یک گوشی تلفن. وارد شد و با مهدی گرم یکدیگر را در آغوش گرفتند اما او متعجب بود از اینکه چه شده حاج مرتضی راه گم کرده است. حاجی سراغ یوسف را گرفت و مهدی از آن اعلام بی خبری کرد و گفت که اصلاً‌ چنین کسی را نمی شناسد. حاجی شکی کرد که نکند یوسف به این لشکر نیامده است. آقا مهدی از مسئول ثبت نامی ها خواست تا نام یوسف را در لیست جستجو کند که با پاسخ مثبت مواجه شد. نامش در لیست به عنوان یکی از آرپی جی زن های گردان قائم (عج) به ثبت رسیده بود. آقا مهدی با بیسیم مرکزی علی را خواست که به دفتر فرماندهی بیاید، حالا سه نفر شده بودند، دو نفری که در این مدت یوسف را نمی شناختند و فرماندهی که به خاطر خوبی های بسیار نیروی خودش، برایش دلتنگ تر از همیشه بود. آقا مهدی از علی سراغ یوسف را گرفت و او هم از مهارت و بی نظیر بودن او در نشانه گیری های یوسف گفت. حاج مرتضی با تکان دادن سر به نشانه تأیید، گفت: همه کارهای یوسف همین طور است، او در هیچ کاری دومی ندارد. علی که نمی دانست آنجا چه خبر است و با تعجب و مات و مبهوت آنها را نگاه می کرد، از حاجی سؤال کرد که مگر شما او را می شناسید؟! آقا مهدی که بسیار مشتاق دیدار یوسف شده بود، دستی به شانه علی زد و گفت: رو دست خوردی علی آقا. این آقا یوسف فرمانده گردان بوده و حالا آمده تا در گمنامی، تکلیفش را انجام دهد. علی که تازه متوجه ماجرا شده بود، گفت: از اقتدار و متانتی که داشت باید حدس می زدم اما خب من مقصر نیستم؛ چون خودش را آرپی جی زن معرفی کرد و شما هم که هیچ به من نگفتید. آقا مهدی هم که خود تا چند دقیقه قبل، از ماجرا بی خبر بود و بسیار مشتاق دیدار یوسف، از آنها خواست که زودتر به سراغش بروند. یوسف از همه جا بی خبر، روی دو زانوهایش نشسته بود و قرآن تلاوت می کرد که صدای یا الله او را به خود آورد. پتو کنار رفت و سه فرمانده را مقابل خود دید. از دیدن حاج مرتضی به هیجان آمد. قرآنش را روی جعبه مهمات گذاشت و از جا بلند شد و آغوش گرم حاج مرتضی بود که پایان دلتنگی های هر دویشان بود. حاجی به یوسف گفت که حالا دیگر از مسئولیت فرار می کنی که او به خود آمد و گفت: مگر فقط با مسئولیت می شود خدمت کرد؟! که آقا مهدی به صدا در آمد و گفت: نه یوسف جان قضیه این است که خودت بهتر می دانی که ما چقدر به تو و امثال تو و تجربه هایتان نیاز داریم پس باید خودت را معرفی می کردی. و پاسخی زلال که از عمق سادگی یوسف بر می آمد و بر دل مهدی می نشست این بود که حاج مرتضی بهتر می داند که من قصدم انجام تکلیف است و می خواهم در لباس یک سرباز خدمت کنم و برایم فرقی نمی کند و اکنون هر چه شما بفرمایید اطاعت امر می کنم و اینچنین بود که او در لباس فرماندهی تیپ سوم لشکر 17 علی بن ابیطالب (ع) به درجه رفیع شهادت رسید. 📝به نقل از خاطرات فرمانده لشکر ۲۵کربلا @tarighshohada 🌷 اَللّهُـمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّـکَ الفَــرَج 🌷
✅ راه هایی برای نزدیک شدن به شهادت... 1⃣ نگاه به نامحرم نکن ؛ زیرا هر نگاه به نامحرم ، شهادت را ۶ ماه به عقب می اندازد...! 2⃣ سعی کن دعای توسل ات هرگز ترک نشود...🤲 3⃣ هرگز نگذار نام تو مشهور شود ؛ زیرا انسان فقط یک بار مشهور خواهد شد ، اگر در دنیا مشهور شوی ، در آخرت مشهور نخواهی شد... 4⃣ هیچ وقت سر پدر و مادرتان بلند صحبت نکن...❌ 5⃣ پشت سر رفیق‌تان غیبت نکنید...⛔️ 6⃣ نماز اول وقت‌تان ترک نشود...🔅 @tarighoshohada 🌷 اَللّهُـمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّـکَ الفَــرَج 🌷
هرگاه شهدا رادرشب جمعه یاد کردید،انهاشمارانزداباعبدالله الحسین (ع)یادمی کنند🌹🥀 @tarighoshohada 🌷 اَللّهُـمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّـکَ الفَــرَج 🌷
🌸|ماجرای‌خواستگاری‌از خواهر شهید زین‌الدین اومده بود مرخصی بگیره، آقا مهدی یه نگاهی بهش کرد و گفت: _میخوای بری ازدواج کنی؟ +گفت: «بله میخوام برم خواستگاری! –خب بیا خواهر منو بگیر :) +جدی میگی آقا مهدی؟! –آره، به خانواده ت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو..!🎈 اون بنده خدا هم خوشحال دویده بود مخابرات تماس گرفته بود!😂 به خانواده ش گفته بود: «فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر، زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید!» بچه های مخابرات مرده بودن از خنده! پرسیده بود: «چرا می خندید؟ خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من🙁 گفته بودن:بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، یکیشونم یکی دوماهشه!😆 صبحتون با عشق شاد.... ❤️❤️ @tarighoshohada 🌷 اَللّهُـمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّـکَ الفَــرَج 🌷
بالاى تپه‌اى كه مستقر شده بوديم، آب نبود. بايد چند تا از بچه ها، مى رفتند پايين آب می‌آوردند. دفعه‌ى اول، وقتى برگشتند ديديم آقا مهدى هم همراهشان آمده.. از فردا، هر روز صبح زود می آمد! با يك دبه‌ی بیست ليترى آب .... 🌷 فرمانده لشکر17 علی ابن ابیطالب 📚منبع: برگرفته از مجموعه كتب یادگاران انتشارات روایت فتح ، احمد جبل عاملی @tarighoshohada 🌷 اَللّهُـمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّـکَ الفَــرَج 🌷
نزدیـک عملیـات بود. مے دانستم دختردار شده. یـک روز دیـدم سرِ پاکت نامـہ از جیـبش زده بیـرون. گـفـتم :ایـن چیــہ ؟ گـفت:عکس دخترمه. گـفـتم:بده ببیـنمش گـفـت:خودم هنوز ندیـده مش. گـفتم:چرا؟ گـفـت:الآن موقع عملیـاته. مے ترسم مهر پدر و فـرزندے کار دستم بده. باشـہ بعد......💕 @tarighoshohada 🌷 اَللّهُـمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّـکَ الفَــرَج 🌷