فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزوهایت را درآسمان جستجو کن
محبوبت آنرا به تو خواهد داد
در آن سوی آسمان، خداوندیست
که منتظر است فقط صدایش کنی ...
#نکته_ناب
ــــــــــــــــ
#تارینو
https://eitaa.com/joinchat/1481703603C5cfc0c80a6
یادبگیرید هم خوب حرف بزنید،
و هم حرفای خوب بزنید..
شناسنامه شما کلامِ شماست .
#تلنگر
➿️➿️➿️➿️➿️➿️➿️
#تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🔷پدر مادر و معلم حق ندارند مشقهاى كودک را پاره كنند.
اگر كودک بد خط يا نامنظم مینويسد، شايد خسته يا گرسنه است يا شرايط محيطى و زمانى مناسبی ندارد. پس شرايط را تغيير دهيد و او را تشويق و ترغيب به بهتر نوشتن كنيد يا مثلا بگوييد اگه تا ساعت شش تمام شد نيم ساعت بيشتر با هم بازى میكنيم. ولى هرگز هرگز مشقهايش را پاره نكنيد زيرا او براى آنها زحمت كشيده، وقت و انرژى گذاشته است. مثل اين است كه همسرتان غذايى كه شما پخته ايد را دور بريزد و بگويد، من اين غذا را دوست ندارم، يک غذاى ديگر بپز، به حريمهاى شخصی همديگر احترام بگذاريم.
#مشاوره
#والدین
#مشق_کودک
ــــــــــــــــ
#تارینو(تارینو_نوایینو_ مسیرینو)
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
@tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
❁﷽❁
( اینجا کربلاست2)
کاروان در کربلا اتراق کردن هوا به شدت گرم بود، صدای نفس نفس زدن اسب ها و بالا و پایین رفتن سینه هایشان نشان از طی کردن مسیری طولانی داشت.
روز پنجشنبه دوم محرم بود.
۲۴ یا ۲۵ روز حرکت بر سر شتر ها بدن ها را کوفته کرده بود، مخصوصاً بدن دختر سه ساله را.
رقیه ، به برپایی خیمه ها نگاه می کرد. عمو عباس و پدر دقت زیادی می کردند که خیمه ها را کجا برپا میکنند، خیمه ها به شکل نعل اسب برپا شد.
دقیقا خیمه ای که رقیه در آن بود، پشت خیمه ی پدر قرار گرفته بود.
این به رقیه آرامش میداد.
فقط نمی دانست چرا خیمه ها در زمینی گودال مانند، بر پا میشود.
صدای های و هوی بچه ها بلند بود. از اینکه دیگر سوار شترها نبودند خوشحال بودند.
رقیه خانم کفش هایش را درآورد و روی خاک گرم کربلا پا گذاشت دوست داشت مثل دیگر بچهها بدود.
آهسته آهسته داشت آماده همراهی با دیگر بچه ها می شد که صدای برادرش علی اکبر را شنید که می گفت: رقیه جان خواهر من، کجایی؟؟؟
رقیه: بله داداش، میخواستم بروم همراه بچه ها بازی کنم...
علی اکبر: باشه عزیز دلم، برو.
رقیه : نه.... نمیروم، بگویید داداش با من چه کاری داشتید؟ بگویید....!!
و در همین حین لباس برادر را گرفته بود، میکشید، و به اصرارش ادامه میداد .
علی اکبر :میخواستم کمی با تو حرف بزنم، خیلی وقت است کنار من نبوده ای و زبان شیرینی نکرده ای.
رقیه: نه بعدا می روم بازی، می خواهم چیزی برایت بگویم....
علی اکبر : موافقی برویم پشت خیمه عمو عباس با هم صحبت کنیم؟؟
رقیه: بله، من رفتم.
و بدون هیچ توقفی، دوان دوان به پشت خیمه عمو عباس رفت. در دلش بسیار خوشحال بود که با برادرش می خواهد صحبت کند.
علی اکبر کنار رقیه نشست و آهسته او را بر روی زانوانش نشاند وسپس رو به خواهر گفت : بگو ببینم، چه می خواستید بگویید؟؟
رقیه : داداش تمام راه به این فکر میکردم که جایی که می رویم کجاست؟ باغستان داریم؟ آیا در همسایگی ما، دختری اندازه من هست؟
علی اکبر، لبخند زد و گفت :خب دیگر چه؟
رقیه ادامه داد: من دوست دارم یک خانه بزرگ داشته باشیم، آخر علی اصغر دوست دارد بغلش کنیم. می خوامه بغلش کنم و دور تا دور حیاط با او بدوم. چه حس زیبایی به نظرت زیبا نیست؟؟
علی اکبر: زیباست. من هم که کوچک بودم از این کارها میکردم.
رقیه سرش را پایین انداخت: البته داداش، یک چیز خیلی ناراحتم میکند.
_چه چیزی؟
_ناراحتی عمه زینب، از وقتی آمده ایم دلش بی قراری میکند، مدام بیرون خیمه میرود و از دور پدر را نگاه میکند. خاک را در مشتش میگیرد و خیلی گریه میکند.
آهسته دست علی اکبر را گرفت و نگاه مهربانش را به چشم های او انداخت : تو میدانی چرا؟؟ ممکن است من کار بدی کرده باشم؟؟
_ اصلا رقیه ی من، مثل یک فرشته مهربان و عزیز است.
علی اکبر، سریع سخن را عوض کرد و گفت: رقیه جان، آنطرف را ببین، آنجا فرات است، آب خنک و خوبی دارد. اینجا که خیمه ها را برپا کردیم از آب کمی فاصله دارد. چون راحت تر خیمهها نصب بشود و اذیت نشویم.
رقیه به نخلستان نگاه کرد، نخلستانی که به زور دیده میشد.
_داداش، تا کی اینجا میمانیم؟؟ راستی پدر اینجا را خریده است؟؟
_ بله پدر اینجا را از صاحبانش خریده است.
_مگر اینجا قرار است خانه درست کنیم؟؟
_نه ولی پدر میخواهد در جایی باشد که متعلق به اوست. شاید هم، دلیلش این باشد که مدتی اینجا می مانیم.
_داداش میتوانم یک خواهش از شما بکنم؟
_بله میتوانی.
_ وقتی به کوفه رسیدیم قول میدهی من را به دیدن بازار و جاهای دیدنی کوفه ببرید؟
_حتماً.
_ دیگر من بروم بازی کنم، خیلی خوب بود که پیش شما بودم.
خیلی تند، بوسه ای پر از محبت بر صورت برادر زد و دوان دوان با چادر کوچکی که بر سرداشت از آنجا دور شد.
✍️به قلم :سرکارخانم آمنه خلیلی
♻️ ادامه دارد....
#داستانک
#اینجا_کربلاست2
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
معنای ۷ سال رو کی خوب میفهمه؟ دانشجو های پزشکی.
معنای۴ سال رو کی خوب میفهمه؟ بچه های کار شناسی.
معنای ۲ سال رو کی خوب میفهمه؟ سرباز ها.
معنای ۱ سال رو کی خوب میفهمه؟ پشت کنکوری ها.
معنای ۹ ماه رو کی خوب میفهمه؟ بانوان باردار.
معنای ۱ ماه رو کی خوب میفهمه؟
کسایی که ۳۰ روز ماه مبارک رمضان رو روزه گرفتند.
معنای ۱ هفته رو کی خوب میفهمه؟ سر دبیرهای مجلات هفتگی.
معنای ۱ روز رو کی میفهمه؟ کارگران روز مزد.
معنای ۱ ساعت رو کی میفهمه؟ عاشق منتظر.
معنای ۱ دقیقه رو کی خوب میفهمه؟ اونایی که از پرواز جا موندند.
معنای ۱ ثانیه رو کی خوب میفهمه؟
اونایی که در تصادف جون سالم به در بردند.
معنای ۱ دهم ثانیه رو کی میفهمه؟
اونایی ک تو المپیک مقام دوم رو به دست اوردند.
فقط خواستم بگم قدرت لحظه لحظه های زندگیتون رو بدونید
و ازشون استفاده کنید، خیلی زود تموم میشه.
شاید فرصتی که الان داری، لحظاتی دیگه فقط برات رویا باشه.
#نکته_ناب
ــــــــــــــــ
#تارینو
https://eitaa.com/joinchat/1481703603C5cfc0c80a6
همیشه گفته اند
دعا در حق دیگری زودتر
مستجاب می شود...
گاهی بی هیچ دلیلی
خوشحال هستید
وحالِ خوبی دارید.
یقین بدانید كسی
برایتان دعا كرده است...
#تلنگر
➿️➿️➿️➿️➿️➿️➿️
#تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈