﷽
🔷صحن و ســـــــــــرا🔷
دستهای پینه بستهاش را، که زبان بیان زحماتش بود روی شانه جوان گذاشت: جوون برا پدر پیرت یه چیزی رو یه تکه کاغذ مینویسی؟
جوان به چهره پیرمرد نگاه کرد صورت آفتاب سوخته اش دلش را زیر و رو میکرد: پدر جان شما دستور بده من خاک کف پای شمام هستم
پیرمرد خجالت کشید او مردی روستایی بود که چنین ادبیات گفتاری در روستایشان دیده نمیشد. دست روی سینه گذاشت با صدایی بریده بریده ادامه داد: فقط توی یه برگه اسم پسرمو بنویس میخوام بگذارم اونجا...
جوان از وسط کتاب ضخیمی یک کاغذ برداشت مشخص بود برای نشانه گذاری صفحه درسیش آنجا گذاشته شده بود. یک خودکار هم از جیبش بیرون آورد: بفرمایید پدر جان... چی بنویسم؟
پیرمرد روی دو زانو جلوی صورت پسر جوان نشست دست روی کاغذ گذاشت: بنویس تو نتونستی بیای ولی آقات رو فرستادی اومد.
اشک از چشمان پیرمرد جاری شد: بنویس آقات بمیره برات که بعد شهادتتم خیرت بهش میرسه...
گریه امانش نداد مثل کودکان غریب زانوهایش را در بغل گرفت و بلند بلند گریه کرد.
جوان پیرمرد را در آغوش گرفت: پدر جان چی شده؟
_ آدم گرگ زوزه کش بیابون بشه پدر داغ دیده نشه
جوان مطمئن شد او پسرش را مدت زمان زیادی نیست که از دست داده است. آرام در گوش پیرمرد زمزمه کرد: آدم سنگ پیش پای مردم باشه ولی خونه خراب کن کسی نباشه؛ پدر جان اون غمش سخت تره
پیرمرد که چیزی از حرف پسر متوجه نشده بود خودش را از آغوش او بیرون کشید: مهدی پسر خوبی بود عاشق پیامبر و این صحن و سرا... نذر کرده بود منو ننش رو بیاره مکه و مدینه، ولی میبینی زمانی اومدم که خودش رو تو خیابون وسط مردم ایرانِ خودش به جرم دفاع از وطن خودش تو لباس نظامی تکه پاره کردن... ننش راحت شد دق کرد و مثل من صبح و شب اشک نریخت
پیرمرد صدایش بلند شد رو به حرم پیامبر برگشت دستش را از شدت اندوه روی زمین کشید و مویه کرد: یا رسول الله... این چه انصافی بود که در حق بچم کردن؟ به خدا قسم اگه یهودی و مسیحی میکشتنش حرفی نداشتم، اگه توی کشور غریب خونش رو میریختن بازم حرفی نداشتن؛ دلم پره از اینکه مردم خودش کشتنش اونا که مهدی به خاطر حفظ جونشون شبا تا خروس خون ماموریت میرفت.
جوان رنگ صورتش زرد شد ، دست و پایش شروع به لرزیدن کرد و بی اختیار صورتش پر از اشک شد. غرق در گذشته ی خودش شده بود که ناگهان متوجه سکوت عجیبی شد.
صدای پیرمرد دیگر شنیده نمیشد با ترس به پیرمرد نگاه کرد او روی زمین افتاده بود
نیم ساعت بعد، درِ بخش سی سی یو باز شد، پرستار وسایل پیرمرد را آورد: بهتون تسلیت میگم، خدا رحمتشون کنه.
پسر جوان وسایل او را نگاه کرد، تسبیح تربت امام حسین، یک مهر کوچک، انگشتری با نگین قرمز، یک گوش پاک کن، دو عدد قرص، ساعت مچی قدیمی و یک عکس...
با عجله و کنجکاوی به عکس نگاه کرد، ناگهان از جا پرید" شهید مهدی نادری مدافع امنیت "
جوان سراسیمه به سمت بخش سی سی یو رفت: بگذارید پیرمرد رو ببینم.
ولی پرستار مانع شد. چیزی طول نکشید که جنازه پیرمرد از اتاق خارج شد
جوان بالای سر پیرمرد رفت دست در جیب لباسش کرد اتکتی از جیبش بیرون کشید و در دستان پیرمرد گذاشت روی اتکت نوشته بود "سروان مهدی نادری"
جوان خم شد دست پیرمرد را بوسید: حلالم کن، حالا دیدید کدوم خونه رو خراب کردم؟ نمیدونم چی باعث شد در درگیریهای خیابونی با پوتین به جون پسرت بیفتم... مطمئن باش من تاوان میدم خیلی سخت. اومدم حرم تا به پیامبر بگم از رحمتی که تو داشتی و مهربونیت من هیچی به ارث نبرده بودم
اومدم فقط خداحافظی کنم و برم خودمو معرفی کنم ولی پیامبرگذاشت ببینم با شما چکار کردم؛ من سزاوار هزار بار مردنم
آرام آرام برانکارد دورتر و پسر جوان هر لحظه بیقرارتر از قبل میشد.
✍️ به قلم: سرکار خانم آمنه خلیـــــــلی
#داستانک
#صحن_و_سرا
#شهادت_پیامبر_اکرم
#اغتشاشات
╔ 💗 ══ 🍃ೋ•══╗
@tarino
╚══•ೋ🍃 ══ ☂ ╝