eitaa logo
تارینـــو (حال و حیاتی نو)
673 دنبال‌کننده
2هزار عکس
837 ویدیو
1 فایل
☀️در این کانال نکات کلیدی و حال خوب برای خوشبختی رو پیدا کنید🤩 همراه ما باشید❤️ https://zil.ink/tarino ارتباط با مدیر : @farghelit29
مشاهده در ایتا
دانلود
به خودم می بالیدم که او مرا انتخاب کرده است و این من هستم که فرمان برداریش می کنم. خوش به احوالم بود که با او بودم حتی لحظات خیلی سخت.! فرمان داد و من با شعف تمام حرکت کردم، گرچه ماموریتم میدان خطر بود و گاه گاهی ترس بر جانم می افتاد اما وقتی می‌دیدم او اصلا نمی ترسد و با شجاعت تمام پیش میرود من هم با تمام وجودم سر به فرمانش بودم. به مقصد رسیدیم سروده های را می خواند که من بعضی اش را نمی فهمیدم. او خطاب به مخاطبش کلماتی در وصف خودش و عشیره اش و پیکارش می گفت که ارباب ادب در پیش آن جملات سر فرود می آورد. آه اما؛ می خواستم خاطره ای تلخ را برایتان بگویم اما زبانم را یارای سخن نیست. هر زمان یادم می افتد اشکم جاری می شود و غم سراسر وجودم را میگیرد. اما من می گویم و می گویم تا بر صفحه تاریخ ثبت شود و حقیقت گم نشود. آه؛ چه غم انگیز بود آن سفر و چه پایان تلخی داشت آن ماموریت! میان عده ایی گرگان سیاه سیرت گیر افتاده بودیم که هر لحظه می خواستند به ما حمله ور شوند. اشعارش که تمام شد می تازید و مانند شیر پیش می رفت و به آنان حمله می برد و مانند برگ پائیز بر زمینشان می ریخت. می دانی؛ از شهامتش تعجب نمی کردم زیرا دیده بودم که خاندانش همه اینگونه اند. اما من جانم در خطر بود ولی به پیمانم پایبند بودم، «تا آیندگان بدانند که یک زبان بسته هم دوست نداشت پیمان شکنی کند.» حتی اگر این وحشیان پاره پاره ام می کردند. گرمای شدید توانم را بریده بود. هردویمان خیلی تشنه بودیم، دستانش را بر گردم حلقه کرده بود. دلم نمی خواهد این را بگویم : خاک بر سرم من راه را اشتباه رفته بودم، خدایا مرا ببخش تقصیر من نبود، چشمانم نمی دید انگار چیزی جلوی دیدم را گرفته بود. احساس کردم اتفاق خیلی بدی افتاده است هر چه در توانم بود سعی کردم زمین نخورد اما نشد. آه؛ سوار با صلابتم من بر زمین افتاد، من دیگر با او نبودم، صدای چگر سوزی می آمد، فهمیدم آفتابم غروب کرده است، از نفسهایم خجالت می کشیدم و التماس می کردم باز بایستند. سرم را از غصه بر زمین می کوبیدم ولی کسی نبود که دلداریم دهد. گوشه ای کز کرده بودم و بر بیچاره گیم می نالیدم، خون از جای جای بدنم جاری بود. مدتی گذشت نمی دانم چند ساعات! صدای خسته ای شنیدم، دستی بر سرم کشید و با اشک و آه گفت: آماده اسارت باش ای فرس، سکینه و رقیه را سوار کن، دیگر علی اکبر نداریم. ✍🏻 به قلم: سرکار خانم مریم رضایت ‌‌‌‌‌‎‌‌‌╔══❖•°🖤 °•❖══╗      @tarino   ╚══❖•°🖤 °•❖══╝