🔮📿🔮📿🔮📿🔮📿🔮📿🔮📿
*┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄*
« A. A»
گویی همه از این اتفاق خوشحال بودند. یکی میگفت: مرتیکه خسیس، خوب شد مُرد😠. این همه مال و منال داشت ولی نمیدونست چطور کمک چهار تا بدبخت، بیچاره بکنه. 😒
یکی دیگه میگفت: خدا نمیدونه مال رو به کی بده! 🙊خیلی به فکرمون بود، حالا باید خاکسپاریشم بریم، برای یه آدمی که ارزش هیچی نداره. 🤨
یک دفعه صدای سرکارگر بلند شد🔉: همه به صف شید، آقا اومدن.
پسر رئیس کارخانه آقای اشرف زاده وارد شد، لباس های مشکی پوشیده بود و از مرگ پدرش بسیار ناراحت بود.😔
همه با هم به او تسلیت گفتند، آقای اشرف زاده رو به همه کرد و با غمی بزرگ گفت: از همه شما ممنونم، خدا شما رو حفظ کنه. قبل از تشییع جنازه ی پدر خدمت رسیدم تا ازتون خواهش کنم از پدر من راضی بشید؛ پدر دیگه دستشون از دنیا کوتاهه، اگه در حق شما بدی کرده حلالش کنید.
و بعد دست در جیب لباسش کرد و قرآن کوچکی📖 بیرون آورد و بوسید بر دیده گذاشت و ادامه داد : به حق این قرآن ازش بگذرید و اگه حقی هست بفرمایید بنده ادا میکنم، پدر امروز به دیدار حق رفت و ما فردا میریم «انالله و انا الیه راجعون»...
اشک در چشمان اقای اشرف زاده و کارگران جمع شد. کارگران همه یک صدا گفتند: حلالش کردیم، خدا رحمتشون کنه، ما بدی ازشون ندیدیم.✋
راست میگفتند، در نظر کارگران اشرف زاده فقط خسیس بود، هرچند اخلاق خیلی خوبی داشت.
پسر رییس کارخانه لبخندی🙂 سرشار از رضایت بر لبانش نشست و رو به سرکارگر گفت: به کارگران بگید برند منزل، حقوقشون پرداخت میشه، تا هفتم پدر کارخانه تعطیله.
و سپس از در خارج شد.
ولی کارگران روزهای بعد متوجه چیز عجیبی شدند. دیگر از ارزاقی که چند روزی یکبار به در منازلشان با نام «اهدایی از طرف مهدی (عجل) » آورده میشد خبری نبود. همیشه زیر ارزاق نوشته شده بود « A. A»، ولی نمیدانستند این ارزاق از کجاست و از طرف چه کسیست.
کارگران که از نرسیدن این کمک های بسیار بزرگ، در این وضعیت مالی بد به شدت ناراحت بودند، دور هم جمع شدند و گفتند: دقیقاً از روزی آوردن این بسته ها قطع شد که اکبر اشرف زاده ی خسیس و بی احساس از دنیا رفت، چقدر این مرد برامون شر بود😠
به قلم : آمنه خلیلی
#داستانک
#متن_نوشته
#قضاوت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/tarino
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@tarino
🔮📿🔮📿🔮📿🔮📿🔮📿🔮📿
✨﷽✨
♻️هر کس معمار شخصیت خویش است. به جای....👆👆👆
#نکته_ناب
#قضاوت
#عکس_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🎗️🎗️🎗️🎗️🎗️🎗️🎗️🎗️🎗️🎗️🎗️
« گردنبند»
زن به چشم های دخترک خیره شد و گفت :چقدر تو کثیفی؟؟ چند وقته حموم نکردی؟؟ مگه تو مادر نداری؟؟
دخترک چشم هایش را دزدید، سرش را به زیر انداخت و گفت: نمیدونم.... گمونم دو هفته پیش رفتم.... حالا ازم آدامس میخری؟
زن مانتوی گرانقیمتش را تکانی داد و گفت :من از این آدامسا نمیخورم، این چیزا برای شماس که خانوادگی میاید مردم رو با مظلومنماییتون تیغ میزنید و میرید😒
بعد دست در کیف پولش کرد و ۵۰۰۰تومان بیرون آورد و ادامه داد: بگیر این رو ببر برای خودت یه چیزی بخر، ندی به پدر و مادر بی لیاقتتااااا😡
دخترک گفت: چیکار به پدر و مادرم داری؟ نمیخری خُب نخر... منم گدا نیستم.... پولت برای خودت
بعد هم بی توجه به اسکناس از آنجا دور شد. وقتی کاملاً دور شد، زن خواست که به سمت ماشینش برود که متوجه یک گردنبند شد که روی زمین افتاده است با خودش گفت :دخترِیِ یه لا قَبا، گردنبندم داره😒، چه گستاخم بود. طرفداری پدر و مادر بی غیرتشم میکرد با این که هر روز میفرستنش گدایی 😠
بعد با پا زیر گردنبند زد و آن را به گوشه ای پرتاب کرد، گردنبند از هم باز شد. عکس یک زن و مرد از داخلش نمایان شد که در طرف مقابل عکس نوشته شده بود: «پدر و مادرم، بدون شما زندگی خیلی سخت است، مردم به خاطر فقر من، بی جهت قضاوتتان میکنند😔»
✍️ به قلم:سرکار خانم آمنه خلیلی
#داستانک
#قضاوت
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_هنری_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🎗️🎗️🎗️🎗️🎗️🎗️🎗️🎗️🎗️🎗️🎗️🎗️
اینقدر نگو،،،
اگه ببخشم کوچیک میشم.
اگه با گـذشت کردن، کسی
کوچیک می شد، خدا اینقدر
بزرگ نبود....
🌸اگر خواهان آرامش و سعادت اين جهان هستي، از سه خواسته ي خودخواهانه ات در برخورد با ديگران دست بردار:
- كنترل دائم ديگران،
- مورد تاييد قرار گرفتن،
- قضاوت كردن،
#نکته_ناب
#قضاوت
#خدا
ــــــــــــــــ
#تارینو(تارینو_نوایینو_ مسیرینو)
┏━━━━━━┓
⠀ @tarino
┗━━━━━━┛
چقدر تو زندگی دیدیم و سکوت کردیم!!!
چقدر اتفاقات را دیدیم و انگار ندیدیم!!!
چقدر آدما رو ندیده و نشنیده قضاوت کردیم!!
اگه میخوای تو زندگیت به آرامش درون برسی
از امروز تصمیم بگیر هیچ کس را قضاوت نکنی
حدیث امام علی همیشه گفته شده اگه شب دیدی کسی خطایی کرده فردا به اون چشم نگاش نکن شاید توبه کرده
پس واقعا بیاییم دیگران را قضاوت نکنیم
و هرچی دیدید را ندیده بگیرید
#تلنگر
#قضاوت
#توبه
➿️➿️➿️➿️➿️➿️➿️
#تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
✨✨✨✨✨✨
زاهدی از مسجد بیرون زد و در بازار به راه افتاد
کمی پیش تر از گام های خود را نگاه کرد
پسر بچه ای بود که مدام مادر را به دنبال خود می کشید و با آن قامت کوچک سیگار روشن کرده بود و بدون هیچ برخوردی از جانب مادر آزادانه در بازار پرسه میزد.
زاهد در دلش گفت : خدایا کسی را مادر نکن که لایق نیست و نمی تواند کودکی را تربیت کند و فرزندی که سبب خیر نیست به کسی نده و کسی که حاضر به تذکر نیست را هم متذکر شو
در همین فکر بود که دست فروشی داد زد : آقا با شمام... اضافه ی پولتان را بگیرید.
زاهد به سمت دستفروش نگاه کرد.
او با همان پسرک و مادرش بود.
پسرک برگشت، سیگار به دهان با صورتی چروکیده و موهای پریشان : پیش خودت باشه شیرینی عروسی دخترمه
دخترک لبخندی زد و برای خرید جهیزیه دوباره به دنبال پدر در بازار شلوغ به راه افتاد.
زاهد آنچه دید، حقیقت نبود و آنچه حقیقت بود را ندید.
مراقب قضاوت هایمان باشیم
✍️ به قلم : سرکار خانم آمنه خلیــــــلی
#داستانک
#قضاوت
#حقیقت
╔══❖•°💙 °•❖══╗
@tarino
╚══❖•°💙 °•❖══╝
📚داستان ذوالنون و قضاوت
مرد جوانی به نزد “ذوالنون مصری” آمد و شروع کرد به بدگویی از صوفیان.
ذوالنون انگشتری را از انگشتش بیرون آورد و به مرد داد و گفت: این انگشتر را به بازار دست فروشان ببر و ببین قیمت آن چقدر است؟
مرد انگشتر را به بازار دستفروشان برد ولی هیچ کس حاضر نشد بیشتر از یک سکه نقره برای آن بپردازد.
مرد دوباره نزد ذوالنون آمد و جریان را برای او تعریف کرد.
ذوالنون در جواب به مرد گفت: حالا انگشتر را به بازار جواهر فروشان ببر و ببین آنجا قیمت آن چقدر است.
در بازار جواهر فروشان انگشتر را به قیمت هزار سکه طلا می خریدند!
مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و او را از قیمت پیشنهادی بازار جواهرفروشان مطلع ساخت.
پس ذوالنون به او گفت: دانش و اطلاعات تو از صوفیان به اندازه اطلاعات فروشندگان بازار دست فروشان از این انگشتر جواهر است.
قدر زر زرگر شناسد؛ قدر گوهر، گوهری!
خدایا چنانم دار که هرگز ناآگاهانه قضاوت نکنم.
#داستانک
#قضاوت
╔ 💗 ══ 🍃ೋ•══╗
@tarino
╚══•ೋ🍃 ══ ☂ ╝