♻️♻️♻️♻️♻️♻️♻️
سال پیش با مادر بزرگ و پدر و مادرم رفته بودیم پیاده روی اربعین.
من دوست داشتم هر جایی که میرسم چیزی بخورم، ولی مادرم دعوا میکرد:
"دست نزن بچه حالت به هم میخوره دستمون و بند میکنی"
مادرم میگفت فقط از موکب ایرانی ها غذا بخوریم .خود عرب ها هم بیشتر دوست داشتن از موکب ایرانی ها غذا بخورند.آخر غذای خودشان درست پخته نشده بود یعنی برنج هایش دم نکشیده بود و مایه دل درد بود.
یکبار که در صف غذا بودیم ، یک زن عرب با دخترش پشت سرِ ما ایستاده بود.
مادر بزرگم یواش یواش راه میرفت البته ما او را با ویلچر همه جا می بردیم فقط توی صف از ویلچر آمده بود پایین،زن عرب که انگار عجله داشت گفت:"امشی،امشی"
مادر بزرگ فکر کرد میگوید، گم شو.
او هم شروع کرد به فحش دادن گفت :"خودت گم شو
زَنَکِ بی شعور، چرا بی خودی فحش میدی"؟
من که کلی خنده ام گرفته بود گفتم :"مادربزرگ فحش نداد بنده خدا میگه برو "
مادر بزرگ گفت:" اِ ، خدا مرگم بده، بی خودی فحش دادم ، بیا برو جلو حج خانوم من پام درد می کُنِه، اگه عجله داری بیا برو"
زن عرب که اصلا متوجه نشده بود مادر بزرگ چه می گوید. فقط چپ چپ نگاهمان میکرد.
✍️به قلم : سرکارخانم مریم روغنی
#داستانک
#موکب_ایرانی
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈