✍تاکنون به قوانین معکوس فکر کردی؟
✅ در دستگاه خدا برخی چیزها، معکوس عمل میکند!
💥۱-صدقه دادن، ظاهراً پول را کم میکند، اما در واقع معکوس عمل میکند و ما را از فقر نجات میدهد. امام معصوم میفرمایند: اگر فقیر شدی، بیشتر صدقه بده!
💥۲-خمس و زکات هم معکوس عمل کرده و ما را غنیتر میکند.
💥۳-دنبال قدرت ندویدن، معکوس عمل میکند و قدرت به دنبال تو میدود.
💥۴- فکر آباد کردن آخرت، معکوس عمل میکند و دنیایمان را آباد میکند.
💥۵- وقتی وقتمان را صرف نماز، عبادت و بندگی کردیم، معکوس عمل کرده و برکت به وقتمان میدهد.
💥۶-وقتی به خودمان در راه خدا سخت میگیریم، معکوسش این است که سختیهای دنیا که برای همه هست، برای ما آسان میشود و گاهی آسانتر.
💥۷-معکوس کمتر خوردن، سلامتی است.
💥۸-وقتی یاد مرگ کنیم، معکوس عمل میکند و دلمان زنده و شاداب میشود.
💥۹-وقتی چشمهایمان را از حرام ببندیم، بیشتر از بقیه میبینیم و میفهمیم و از دیدنی ها لذت می بریم!
💥۱۰-وقتی سکوت اختیار کنیم، بیشتر از کسی که زیاد حرف میزند جلوه میکنیم.
💥۱۱-حجاب و پوشاندن از نامحرم، به ظاهر محدودیت است، اما "وقار" و بزرگی زن را بیشتر میکند، قرآن نیز بر این موضوع تاکید دارد.
💥۱۲-وقتی جانت را در راه خدا میدهی و شهید میشوی، معکوس عمل کرده و خداوند تو را زنده میکند: هرگز كسانى را كه در راه خدا كشته شده اند، مرده مپندارید بلكه زندهاند و نزد پروردگارشان روزى می خورند.
💥۱۳-وقتی نیرنگ میزنیم و چاهی برای کسی میکنیم، معکوس عمل کرده و خودمان دچار نیرنگ میشویم و در چاه میافتیم!
💥۱۴-وقتی مهماندار میشویم، به ظاهر هزینه می کنیم، اما برکت به سفرهمان میآید.
💥۱۵-وقتی بچهدار میشوی، قانون معکوسهای دنیا اِعمال میشود و به جای هزینه بیشتر، برکت و رزق ما زیاد میشود!
💥۱۶-برای نشاط و شادی خود باید به فکر رفع مشکلات دیگران باشیم و دل دیگران را شاد کنیم تا دل خودمان شاد شود.
✅ و این گونه است که خدا از مردم میخواهد اندکی در کار دنیا و قانون حاکم بر آن (معکوس عمل کردن) تأمل کنند. بلکه به بیراههای که شیطان به دروغ جلوی آنها تزئین میکند، پا نگذارند.
✅و بد نیست یاد کنیم از قانونی که شهید ابراهیم هادی به آن عمل کرد، اگر به دنبال دیده نشدن و کار برای خدا باشی، معکوس عمل می شود، خداوند کاری می کند که مشهور آسمان و زمین بشوی.
#قوانین_معکوس
-امـامخـامـنـهای:
من از امام بزرگوار سؤال كردم،گفتم در
میان این دعاهایی كه از ائمّه رسیده،شما به كدام دعا بیشتر علاقهمندیدو دلبستهاید؟
فرمودند به دعای كمیل و مناجات شعبانیه؛
به این دو دعا.امام یک دلِ متوجه به خدا
بود،اهل توسل بود،اهل تضرع بود،اهل
خشوع بود،اهل اتصال با مبدأ بود؛وسیلهٔ
بهتر در چشم او،این دو دعا بود:
دعای كمیل،مناجات شعبانیه..🤲🏼
#ماه_شعبان 🌙#شعبان 🌱
هر كه خدا را،
آن گونه كه
سزاوار او است،
بندگى كند،
خداوند بيش از
آرزوها و كفايتش
به او عطا كند.🌱
💌 #امام_حسین علیه السلام
📖 بحار الأنوار : ج۷۱ ، ص۱۸۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«نام معشوق مبر، نزد من از عشق مگو
عشق دیری است که در پیچ و خم عباس است.»
🌸🌿عیدتون مبارک.🌿🌸
#میلاد_حضرت_عباس
°•| ترک گناه |🏴•°
٣. به اماکنی که در آنجا غیبت میشود نروید در محل کار شما حتماً جاهایی وجود دارد که شایعات در آنجا رد
۵. به محض شروع غیبت آن را متوقف کنید
اگر در موقعیت جدیدی هستند و افراد شروع به غیبت کردن میکنند، سریع اما مؤدبانه و با ملایمت به آنها اجازه دهید بدانند که شما نمیخواهید در چنین مکالماتی حضور داشته باشید.
⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
۶. بگذارید دیگران بدانند که شما تلاش میکنید که غیبت نکنید
یکی از سختترین کارها متوقف کردن غیبت با کسانی است که قبلاً این کار را با آنها انجام میدادهاید. به آنها بگویید که به شدت در حال تلاش هستند که دیگر غیبت نکنید و از آنها بخواهید که به شما کمک کنند. اگر وسط صحبتهایتان ناگهان غیبت شروع شد، با ملایمت یادآوری کنید که در تلاش برای ترک آن هستید شاید تلاشهای شما آنها را هم ترغیب کند.
🚫⛔️🚫⛔️🚫⛔️
۷. سیاست یادآوری به یکدیگر برای پرهیز از غیبت را امتحان کنید
با دوستانتان قرار بگذارید که به یکدیگر کمک کنید تا دیگر از کسی بدگویی نکنید. اگر از قبل با هم در این رابطه صحبت کرده باشید، راحتتر میتوانید به هم یادآوری کنید که در حال نزدیک شدن به غیبت هستید.
🚫🚫🚫🚫🚫🚫
°•| ترک گناه |🏴•°
📖کتاب رمان یادت باشد... #پارت_بیستودوم🔗 از آنجا که در اقوام ازدواجهای فامیلی زیاد داشتیم، چندین ب
📖کتاب رمان یادت باشد...
#پارت_بیستوسوم🔗
من و حمید باهم عروسی میکنیم. سالهای سال پیش هم با خوشی زندگی میکنیم و یه زندگی خوب میسازیم.
به جواب منفی زیاد فکر نمیکردم. چون چیزی هم نبود که بخواهم در ذهنم بسازم. گاهی هم که به آن فکر می کردم با خودم می گفتم: شاید هم جواب آزمایش منفی باشه، اون موقع چی؟ خب معلومه دیگه، همه چیز طبق قراری که گذاشتم همون جا تموم میشه و هر کدوم میریم سراغ زندگی خودمون به کسی هم حرفی نمیزنیم. ما که نمیتوانیم نتیجه منفی آزمایش به این مهمی رو ندیده بگیریم.
به این جا که می رسیدم رشته چیزهایی که در خیالم بافته بودم پاره میشد دوست داشتم از افکار حمید هم باخبر میشدم.
این دو روز خیلی کند و سخت گذشت. به ساعت نگاه کردم. دوست داشتم به گردن عقربه های ساعت طناب بیندازم و این ساعت ها زودتر بگذرد و از این بلاتکلیفی در بیاییم.به سراغ کیفم رفتم و برگه آزمایشگاه را نگاه کردم. میخواستم ببینم باید چه ساعتی برای گرفتن جواب آزمایش بروم.
داشتم برنامه ریزی می کردم که عمه زنگ زد. بعد از یک احوالپرسی گرم خبر داد حمید از ماموریت برگشته است و میخواهد که با هم برای گرفتن آزمایش بروید. هر بار دو نفری میخواستیم جایی برویم اصلا راحت نبودم و خجالت میکشیدم. نمی دانستم چطور باید سر صحبت را باز کنم.
حمید به دنبالم آمد و رفتیم آزمایشگاه تا نتیجه را بگیریم. استرس نتیجه را از هم پنهان می کردیم، ولی ته چشم های هر دوی ما اضطراب خاصی موج میزد. نتیجه را که گرفت به من نشان داد. گفتم: بعدا باید یه ناهار مهمون کنین تا من براتون نتیجه آزمایش رو بگم.....
📖کتاب رمان یادت باشد...
#پارت_بیستوچهارم🔗
گفت شما دعا کن مشکلی نباشه به جای یه ناهار ۱۰ تا ناهار میدم . از برگه ای که داده بودند متوجه شدم مشکلی نیست ولی به حمید گفتم: برای اطمینان باید نوبت بگیریم دوباره بریم از مطب و نتیجه رو دکتر نشون بدیم اونوقت نتیجه نهایی مشخص میشه . از همان جا حمید با مطب تماس گرفت و برای غروب همان روز نوبت رزروکرد.
از آزمایشگاه که خارج شدیم خیابان خیام را تا سبزه میدان نیم ساعتی پیاده آمدیم. چون هنوز به هیچ کس حتی به به فامیل نزدیک حرفی نزده بودیم تا جواب آزمایش ژنتیک قطعی بشود. کمی اضطراب این را داشتم که نکند آشنایی ما را با هم ببینند.
قدم زنان از جلوی مغازه ها یکی یکی رد میشدیم که حمید گفت: آبمیوه بخوریم؟ گفتم نه، میل ندارم. چند قدم جلوتر گفت: از وقت ناهار گذشته بریم یه چیزی بخوریم؟ گفتم: من اشتها برای غذا ندارم. از پیشنهادهای جور وا جورش مشخص بود دنبال بهانه است تا بیشتر با هم باشیم ولی دست خودم نبود. هنوز نمی توانست با حمید خودمانی رفتار کنم
از اینکه تمامی پیشنهادهایش به در بسته خورد کلافه شده بود. سوار تاکسی هم که بودیم زیاد صحبت نکردم آفتاب تندی میزد. انگار نه انگار که تابستان تمام شده است عینک دودی زده بودم یکی از مژههای حمید روی پیراهنش افتاده بود.مژه را به دستش گرفت. به من نشان داد و گفت: نگاه کن از بس با من حرف نمیزنی و منو حرص می دیدی مژه هام داره میریزه!
ناخودآگاه خنده ام گرفت، ولی به خاطر همان خنده وقتی به خانه رسیدم کلی گریه کردم؛ چرا باید به حرف یک نامحرم لبخند میزدم؟! مادرم گریه من را که دید، گفت: دخترم گریه نداره تو دیگه.....