eitaa logo
°•| ترک گناه |🏴•°
2.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
7.8هزار ویدیو
119 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
/ التماس دعا🙂🙏🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•| ترک گناه |🏴•°
📖کتاب رمان یادت باشد #پارت_دویست‌وهفتم🔗 همکارش تماس گرفت که سرکوچه منتظراست.سریع حاضرشد.یک لباس سفی
📖کتاب رمان یادت باشد 🔗 وسایلم رابرداشتم وپایین رفتم.حاج خانم کشاورزباگریه به جان حمیددعامیکرد.گفت:"مامان فرزانه!مراقب خودت باش. ان شاءا...پسرم صحیح وسالم برمیگرده.دلمون براتون تنگ میشه.زودبرگردید."باحاج خانم خداحافظی کردم.پدرم سرش راروی فرمان گذاشته بود.وسایل راروی صندلی عقب گذاشتم وسوارشدم.سرش راکه بلندکرد،اشکهایش جاری شد.طول مسیرهم من،هم باباگریه کردیم.شرایط روحی خوبی نداشتم. حمیدباخودش گوشی نبرده بود.دستم به جایی بندنبودکه بتوانم خبری بگیرم.علی وفاطمه مثل پروانه دورمن می گشتندتاتنهانباشم.دلداریم میدادندتاکمترگریه کنم.بی خبری بلای جانم شده بود.ساعت نه شب به باباگفتم:"تماس بگیریدبپرسیداین هاچی شدن؟رفتن یاپروازشون دوباره کنسل شده."بابازنگ زدوبعدازپرس وجومتوجه شدیم ساعت شش غروب حمیدو هم رزمانش به سوریه رسیده اند. آن روزگذشت ومن خبری ازحمیدنداشتم.چشمم به صفحه ی گوشی خشک شده بود.دلم راخوش کرده بودم که شایدحمیدکه به سوریه برسد،بامن تماس می گیرد،اماهیچ خبری نشد.خوابم نمی بردواشک راه نفس کشیدنم رابسته بود.انگاردل تنگی شبهابیشتربه سراغ آدم می آیدوراه گلورامی فشارد. دعاکردم خوابش رانبینم.میدانستم اگرخواب حمیدراببینم بیشتردلتنگش میشوم.روزجمعه مادرش آش پشت پاپخته بود.یک قابلمه هم برای مافرستاد.برای تشکرباخانه ی عمه تماس گرفتم.پدرشوهرم گوشی رابرداشت.بعدازسلام واحوال پرسی ازحمیدپرسید.گفتم:"دیروزساعت شش رسیدن سوریه،ولی هنوزخودش زنگ نزده."گفت:" ان شاءا...که چیزی نمیشه.من ازحمیدقول گرفتم سالم برگرده.توهم نگران نباش.به ماسربزن. مادرحمیدیک کم بی تابی میکنه."بعدهم گوشی رادادبه عمه.ازهمان سلام اول به راحتی میشددل تنگی راازصدایش حس کرد.بعدازکمی صحبت،ازاین که نتوانسته بودم برای پختن آش کمکشان کنم عذرخواهی کردم،چون واقعااوضاع روحی خوبی نداشتم. عمه حال مراخوب می فهمید،چون پدرشوهرم ازرزمندگان دفاع مقدس بود.بارهاعمه درموقعیتی شبیه به شرایط من قرارگرفته بود.برای همین خوب میدانست که دوری یک زن ازشوهرچقدرمی تواندسخت باشد. حوالی ساعت یازده صبح بود.داشتم پله هاراجارومیکردم که تلفن زنگ خورد.پله هارادوتایکی کردم. سریع آمدم پای گوشی.پیش شماره های سوریه رامیدانستم؛چون قبلارفقای حمیدازسوریه زنگ زده بودند.تاشماره رادیدم فهمیدم خودحمیداست.گوشی راکه برداشتم باشنیدن صدای حمیدخیالم راحت شدکه صحیح وسالم رسیده اند. بعدازاحوالپرسی ،گفتم:"چراازدیروزمن روبی خبرگذاشتی؟ازیکی گوشی میگرفتی زنگ میزدی.نگرانت شدم."گفت:"شرمنده فرزانه جان.جورنشدازکسی گوشی بگیرم."پرسیدم:"حرم رفتید؟هروقت رفتیدحتمامن رودعاکن.نایب الزیاره همه باش."گفت:"هنوزحرم نرفتیم.هروقت رفتیم حتمایادت میکنم.اینجاهمه چی خوبه.نگران نباشید. "نمی شدزیادصحبت کنیم.مشخص بودبقیه هم داخل صف هستندکه تماس بگیرند.صداخیلی باتاخیرمی رفت.آخرین حرفم این شدکه من رابی خبرنگذاردوهروقت شدتماس بگیرد. همان روزساعت هفت شب دوباره تماس گرفت.علی به شوخی خندیدوگفت:"حمیداونقدرفرزانه رودوست داره،فکرکنم همون موقع که گوشی روقطع کرده رفته ته صف که دوباره زنگ بزنه." باچشم غره بهش فهماندم که به خاطرخواهش من دوباره تماس گرفته است.این بارمفصل ترصحبت کردیم.وقتی صدایش رامی شنیدم دوست داشتم ساعت هاباهم صحبت کنیم.اکثرسوالاتم رایاجواب نمیداد،یابایک پاسخ کلی ازکنارش ردمیشد.به خوبی احساس میکردم که حمیدنمی تواندخیلی ازجزییات رابرایم تعریف کند.من تشنه ی شنیدن بودم،ولی شرایط جوری نبودکه حمیدبخواهدهمه چیزراازپشت گوشی برایم بگوید.وقت هایی که بین تماس هایش فاصله می افتاد،مثل اسپندروی آتش داخل خانه ازاین طرف به آن طرف می رفتم روزیکشنبه بودکه بی صبرانه منتظرتماسش بودم.گوشی رازمین نمی گذاشتم.مادرم که حال من رادیدخنده اش گرفت.گفت:"یادروزهایی افتادم که پدرت میرفت ماموریت ومن همین حال روداشتم."لبخندی زدم وگفتم:"من وعلی هم که شلوغ کار.شمادست تنهاحسابی اذیت میشدی."انگارهمین دیروزباشد.نفسی کشیدوگفت:"آره!توکه خیلی شیطنت داشتی.وقتی بچه بودی ازدیوارراست بالامیرفتی.حیاطی که مستاجربودیم پله داشت.ازپله هامیرفتی روی دیوار.اونقدرگریه میکردم وخودم رومیزدم که نگو.میگفتم توروخدابیاپایین فرزانه.اگه بیفتی من نمیدونم جواب پدرت روچی بدم وقتی هم که دست وپاهات زخم برمیداشت،زودمیرفتم دنبال پانسمان.بابات که می اومدمیفرستادمت زیرپتوکه زخم روی پوستت رونبینه،چون روی توخیلی حساس بود."گرم صحبت بودیم که حمیدتماس گرفت.
📖کتاب رمان یادت باشد 🔗 بعدازپرسیدن حالم خبردادامروزبه حرم حضرت زینب سلام ا...علیهاوحرم حضرت رقیه سلام ا...علیهارفته اند. چندباری تاکیدکردحتمادعاکنم تادفعه بعدباهم برویم.رمزمان فراموشش نشده بود.هربارتماس میگرفت،مرتب میگفت:"خانوم،یادت باشه!"من هم میگفتم:"من هم دوستت دارم.من هم یادم هست."وقت هایی که میگفت دوستت دارم،می فهمیدم اطرافش کسی نیست.بدون رمزحرف می زند. روزسه شنبه برای این که حال عمه وپدرحمیدراجویاشوم ازدانشگاه به آنجارفتم.وقتی رسیدم پدرحمیدچنان باشکستگی وغربت جواب سلامم رادادکه احساس کردم دوری حمیدچندسال پیرش کرده است.غم ازچشمانش می بارید. این که می گویندمادرها شبیه مدادوپدرهاشبیه خودکارهستنددرحالات پدرشوهرم به خوبی نمایان بود کوچک شدن مدادوتمام شدنش همیشه به چشم می آید،ولی خودکاریک دفعه بی خبرتمام می شود.اشک وسوزمادرراهمه می بینند،ولی شکستگی وغربت پدرهاراکسی نمی بیند! یک ساعتی نگذشته بودکه صدای تلفن بلندشد.تاصفحه رانگاه کردم،دیدم حمیدتماس گرفته است.ازهیجان چندبارگفتم حمیدزنگ زده!هم به گوشی من،هم باخانه ی پدرم وهم باخانه ی پدرش تماس می گرفت.سعی میکردآنهاراهم بی خبرنگذارد.آنجااولین باری بودکه پشت گوشی گریه کردم. نتوانستم صحبت کنم.گوشی رابه پدرحمیددادم تاباهم صحبت کنند. آخرسرگفته بودگوشی رابدهیدفرزانه ببینم چراگریه کرده.گوشی راکه گرفتم،گفت:"چراگریه کردی؟چیزی شده؟تواگرگریه کنی من اینجانمیتونم تمرکزکنم." گفتم:"دلم برات تنگ شده.دلم براخونه ی خودمون تنگ شده،ولی جرات نمیکنم بدون توبرم.زودبرگردحمید."فقط پنج روزبودکه رفته بود،ولی تحمل این دوری برایم خیلی سخت بود.کلی داخل حیاط گریه کردم.عمه هم بادیدن حال من پابه پایم گریه میکرد.بعدازبرگشت تصمیم گرفتم تاچندروزخانه ی عمه نروم؛چون وقتی میرفتم هم من وهم عمه حالمان بدمیشد. آن روزبازهم تماس گرفت. نگرانم شده بود میدانستم سری قبل که گریه کردم حال حمیدپشت گوشی خراب شده است.صدای گریه ی من راکه می شنیدبه هم میریخت.ازآن به بعدباخودم عهدکردم هربارکه تماس گرفت خودم راعادی جلوه بدهم.پشت گوشی بخندم وبااوشوخی کنم شب بامادرم مشغول شستن ظرفهابودیم که خانم آقابهرام،رفیق حمید،زنگ زدوجویای حالم شد.به من گفت:"خوبی عزیزم؟نگران نباش.حمیدقسمت مخابراته. ان شاءا...چیزی نمیشه.صحیح وسالم برمیگردن."چهارشنبه که زنگ زده بود،وسط ظهربود.رفتارمان شبیه کسانی شده بودکه تازه نامزدکرده باشند.به حدی غرق صحبت میشدیم که زمان ازدستمان درمیرفت.اکثراوقات صحبتمان به یک ربع نمیرسید،ولی همان چنددقیقه برای ماحکم نفس کشیدن راداشت.دوست داشتم فقط حمیدحرف بزندومن بشنوم.همیشه میگفت همه چیزخوب است،درحالی که میدانستم این طورهاکه میگویدنیست. یادآوری کردکه حتماهشتادهزارتومان امانتی که به من داده بودراپیگیرباشم. به کل فراموش کرده بودم وقتی به حمیدگفتم،خندیدوگفت:"ببین ماوصیت هاوسفارش هامون روبه کی سپردیم.چرااین همه حواس پرتی دختر؟حتماپول سپاه روببریدبدید."من هم گفتم:"چشم آقا.نزن!حالاوسط ظهرزنگ زدی،ناهارخوردی؟"گفت:"نه،هنوزنخوردم.بقیه رفتن برای ناهار،من اومدم به توزنگ بزنم.رفیقم میگه حاجی چه خبرته؟یکسره زنگ میزنی خونه. بعضیاکه زنگ میزنن دودقیقه صحبت میکنن،ولی تونیم ساعت پای تلفنی!" ازهفته ی دوم به بعد،هرشب خواب حمیدرامیدیدم؛همه هم تقریباتکراری.خواب دیدم ماشین پدرم جلوی خانه ی مادربزرگم پارک شده.پدرم ازماشین پیاده شد،دست من راگرفت وگفت:"فرزانه!حمیدبرگشته.میخوادتورو سورپرایزکنه."من داخل خواب ازبرگشتنش تعجب کردم،چون ده روزبیشترنبودکه رفته بود.شب بعدهم خواب دیدم حمیدبرگشته است.باخوشحالی به من می گوید:"برویم تولدنرگس،دخترسعید."حالامن داخل خواب گله میکردم که چرازودترنگفتی کادوبگیریم! وقتی حمیدتماس گرفت،خوابهارابرایش تعریف کردم.گفت:"نه باباخبری نیست.حالاحالاهامنتظرمن نباش.مگه عملیات داشته باشیم،شهیدبشم،اون موقع زودبرگردم."گفتم:"خب من توی خواب همین هارودیدم که توبرگشتی وداریم زندگیمون رومیکنیم."زدبه فازشوخی وگفت:"توخواب دیگه ای بلدنیستی ببینی؟انگارهوس کردی من روشهیدکنی،حلوای من هم نوش جان کنی."گفتم:"من چه کارکنم.توخودت بایه سناریوی تکراری میای به خواب من.بشین یه برنامه ی جدیدبریز.امشب متفاوت بیابه خوابم!" این هارامیگفتم ومیخندید.تمام سعی ام این بودکه وقتی زنگ میزندبه اوروحیه بدهم.برای همین به من میگفت:"بعضی ازدوستهام که زنگ میزنن،خانم هاشون گریه میکنن وروحیشون خراب میشه،ولی من هروقت به توزنگ میزنم حالم خوب میشه."
8.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این ویدئو توضیح می‌دهد که چرا دلتنگی شما برای اهل بیت علیهم‌السلام، نشانه‌ی دلتنگی آنها برای شماست. ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
°•| ترک گناه |🏴•°
#آرامش😌✨ جلسه اول....... معنایِ واقعیِ #آرامش چیست؟ هر فرد برای حفظ و کنترل آرامش درونی خود ، لازم ا
آرامش 02.mp3
10.12M
😌✨ جلسه دوم....... خیلی وقتها، ما دست به کارهایی می‌زنیم که آرامش‌مون رو مختل می‌کنه!اگر بلد باشیم، از همین موقعیت‌ها هممی‌تونیم برای ساختنِ روزهایی آرامتر از قبل، استفاده کنیم... ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
/ التماس دعا🥲🙏🏻
🕗 ✋🏻❤ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلىٰ عَلِیِّ بْنِ مُوسَی الرِّضا الْمُرْتَضَى 🤲🏻 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلىٰ مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرىٰ الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلىٰ اَحَدِِ مِنْ اَوْلِیائِکَ خدایا درود فرست بر علی بن موسی الرضــــــــــا، امام پسندیده و با تقوای بی عیب و حجتت بر هر که روی زمین و هر که زیر زمین است، آن راستگوی شهیـــد، درودی بسیـار و کاملـــــــــ و پاکــــــــــ و به هم پیوسته و پیاپی و در پی هم مانند برترین درودی که بر یکی از اولیایت فرستادی. ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
✋🏻❤ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلىٰ فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ المُستَودَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِهِ عِلمُکَ بار پروردگارا؛ درود فرست بر فاطمه و پدر بزرگوارش و همسر گرامی اش و فرزندان عزیزش (و آن رازی که در وجود او به ودیعه نهادی)، به تعداد آنچه دانش تو بر آن احاطه دارد. ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
امام خمینی (ره) غفلت از حقّ کدورت قلب را زياد کند و نفس و شيطان را بر انسان چيره کند و مفاسد را روز افزون کند. و تذکّر و يادآوري از حقّ دل را صفا دهد و قلب را صيقلي نمايد و جلوه گاه محبوب کند و روح را تصفيه نمايد و خالص کند و از قيد اسارت نفس انسان را برهاند. ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄ ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
_ چگونه توفیق شهادت رو پیدا کردی؟! +از آنچه دلم میخواست گذشتم...!🥲 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄ ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1