eitaa logo
°•| ترک گناه |🏴•°
2.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
7.7هزار ویدیو
118 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
14.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کار خدا عجیب غریبه ها🥲✨ ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
یه روزی میفهمی که خدا چرا منتظرت گذاشته پس بهش اعتماد کن😉💫 ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
💛 ⃟ٖٜٖٜٖٜ🌸پروفایل💛 ⃟ٖٜٖٜٖٜ🌸 ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
15.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گشادترین کلاه، کلاهیِ که سر خودمون میزاریم...! ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
6.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 یوم الترویه چه روزی است؟ 📌چرا برای ما شیعیان قابل اهمیت هستش و... ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•| ترک گناه |🏴•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_4🌹 #محراب_آرزوهایم💫 با لبخندی جوابشون رو میدم و کم‌کم ازم دور م
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 با حالتی مغرورانه رو به خاله و هانیه میگم: - من سلیقه مامانم رو خوب می‌شناسم. نگاهم رو به مامان میدم و ازش نظر می‌خوام. کمی من و من می‌کنه اما می‌دونم که خوشش اومده. لباس رو میدم دستش و میگم: - همین خوبه مامان، برین بپوشین. در اتاق پرو که باز میشه همه‌مون با چشم‌های از حدقه بیرون زده نگاهش می‌کنیم. یک پیراهن فرمالیته‌ی ساده اما جذاب. نگاهی اجمالی بهش می‌ندازم و از سر ذوق محکم بغلش می‌کنم. - چطوره؟ خوب شدم؟ - عالی، مثل یک تیکه ماه شدی مامانم. هانیه در حالی که سعی داره خودش رو جمع و جور کنه، میگه: - خاله شبیه حوری‌ها شدین، تا به حال این شکلی ندیده بودمتون. خاله‌‌هم حرفش رو تایید می‌کنه: - راست میگه بعد از فوت آقا محسن دیگه ندیدم لباس رنگی بپوشی، حالا که نگاه می‌کنم بیست سال جوون تر شدی مبارکت باشه خواهر گلم. از حرف‌های خاله ناراحت میشه اما سعی می‌کنه به روی خودش نیاره. تنها یک جمله بیشتر نمیگه و برمی‌گرده توی اتاق پرو. - پس همین رو بر می‌دارم. بعد از خرید، نهاری می‌خوریم و برمی‌گردیم خونه. از فرط خستگی روی مبل خوابم می‌بره و دیگه هیچ چیزی نمی‌فهمم. چشم‌هام رو که باز می‌کنم همه جا تاریکِ تاریکه. به سختی تلفنم رو از روی میز عسلی جلوی مبل پیدا می‌کنم، یک نگاهی به ساعت می‌اندازم، ساعت ده و نیم شبه. تعجب می‌کنم که چرا این موقع از شب انقدر خونه تاریکه! به سختی خودم رو به کلید می‌رسونم و چراغ رو روشن می‌کنم. سرکی توی خونه می‌کشم اما مامان رو پیدا نمی‌کنم. تا شماره‌ش رو می‌گیرم و می‌خوام زنگ بزنم صدای باز شدن در متوقفم می‌کنه. به محض وارد شدنش میگه: - عه، بیدارت کردم؟ ببخشید. - نه بیدار شده بودم، کجا بودین تا این وقت شب؟ روی مبلِ کنار تلوزیون می‌شینه و میگه: - رفته بودم پیش بابات. - طاقت نیاوردی نه؟ بغض گلوش رو می‌گیره. - از بعد از ظهر خیلی حالم بد بود که شاید راضی نباشه، رفتم ازش اجازه بگیرم. - الهی قربونت بشم من مامانم. من مطمئنم که بابا به این وصلت راضیه، شک نکن! بغلش می‌کنم، توی بغلم کلی گریه می‌کنه. یکم که آروم میشه از خودم جداش می‌کنم و میگم: - عه، چه معنی داره عروس انقدر گریه کنه شگون نداره، بلندشو مادر من، بلندشو بریم بخوابیم که فردا کلی کار داریم، ناسلامتی عروسی مامانمه‌ها! در انتها خنده‌ای می‌کنم که باعث خندیدن اونم میشه... *** اضطراب مامان رو که می‌بینم رو به هانیه صدام رو بلند می‌کنم. - هانیه چطوره از این به بعد پشت ماشین لباس شویی بشینی؟ خب یکم گاز بده دیگه دختر دیر شد آبرومون رفت. - خیلی خب دیگه، چقدر تو غر می‌زنی. به محضر که می‌رسیم هنوز والد و خانواده محترمه تشریف نیاورده بودن، اما دایی زودتر از ما جلوی محضر منتظر ایستاده. پا تند می‌کنم سمت دایی مهدیم و باهاش سلام و احوالپرسی می‌کنم، اونم خیلی باهام گرم رفتار می‌کنه. به اتاق عقد که می‌رسیم تازه یادم می‌افته که دوربین رو توی ماشین جا گذاشتم. با آرنجم می‌زنم به بازوی هانیه و آروم دم گوشش میگم: - هانیه بلندشو برو دوربین رو بیار توی ماشین جا گذاشتم. - عروسی مامان تویه، به من چه؟ - عروسی خاله تو نیست؟ - اول مامان تو بوده. - سر پنج دقیقه؟ نخواستم اصلا خودم میرم میارم. از جام بلند میشم و سمت پله‌ها میرم. - آخه محضر و این همه پله نوبره بخدا... 🌻@TARKGONAH1
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 همینجوری که با خودم غر می‌زدم، پیچ دوم پله هارو رد می‌کنم که با پسرِ حاجی رو به رو میشم. آروم زیر لب سلام می‌کنم، همونطور که سرش پایینه مثل خودم جواب میده. تا می‌خوام از سمت چپ برم پایین اونم از همون سمت می‌خواد بره بالا. برمی‌گردم از سمت راست برم که اونم همین کار رو تکرار می‌کنه. کلافه میشم و تا می‌خوام لب باز کنم سریع میگه ببخشید و از سمت چپ به سرعت میگ میگ میره بالا. - واقعا چه سرعتی به خرج داد. همینطور که می‌خندم پایین میرم و ایندفعه با خود حاجی و خواهر محترمه‌شون روبه‌رو میشم. خنده‌م رو می‌خورم، خیلی مؤدبانه سلام و احوالپرسی می‌کنم و جواب می‌گیرم. در انتها تبریک کوچیکی میگم. درسته به سرعت آقازاده نمی‌رسم اما سعی می‌کنم و خودم رو به سرعت به ماشین می‌رسونم تا از قافله عقب نمونم. وقتی که میرم بالا می‌بینم که آقا محمد و مامان ملیحه روی صندلی‌های سلطنتی سفید رنگ نشستن و منتظر عاقدن. می‌تونم حس کنم که مامانم زیر چادر سفیدش از اضطراب داره عرق سرد می‌ریزه. قبل از اینکه عاقد بیاد چندتا عکس می‌گیرم. به محض شروع عاقد آقا محمد بوسه‌ای به جلد قرآن می‌زنه و می‌زاره روی پاهای مامان ملیحه. دلم براشون ضعف میره، حالا که فکرش رو می‌کنم خیلی به‌ هم میان. - خدایا امیدوارم که مامان جونم خوشبخت بشه. این همه سال خیلی برام زحمت کشید، الآن وقتشه که یکم جبران کنم. قول میدم که تا آخر کنارش بمونم. با صدای عاقد از تفکراتم بیرون میام. - آیا وکیلم؟ خواهر حاجی در جوابش میگه: - عروس داره قرآن می‌خونه. در ادامه همه‌مون صلواتی ختم می‌کنیم. برای بار دوم عاقد تکرار می‌کنه، یک دفعه نگاهم کشیده میشه سمت پسر حاجی که به سرامیک‌های شیری رنگ کف اتاق خیره شده و لبخند ملیحی روی لب‌هاش نقش بسته. با صدای خاله سریع نگاهم رو ازش می‌گیرم. - عروس زیر لفظی می‌خواد. همه خنده‌ی کوتاهی می‌کنن و حاجی سریع یک جعبه‌ی مخملی قرمز رنگ از توی جیبش در میاره و می‌زاره روی پاهای مامان. - خوشم اومد، ماشاءالله چقدر آماده بودن. با صدای عاقد زبونم بند میاد، دیگه همه چیز تموم میشه! - برای بار سوم عرض می‌کنم بنده وکیلم؟ چند لحظه‌ای سکوت می‌کنم، خیلی دلم می‌خواد بدونم به چی فکر می‌کنه، بعد از چند ثانیه خیلی مطمئن میگه: - با اجازه‌ی آقا امام زمان عجل الله بله. خواهر حاجی کل می‌کشه و همه‌مون دست می‌زنیم. در همون حین حاجی یک انگشتر ظریف نگین دار توی انگشت مامان ملیحه‌م می‌کنه. خاله تا این صحنه رو می‌بینه یک جعبه به مامانم میده که داخلش یک انگشترِ عقیقِ قرمزه، با دست‌هایی که از استرس می‌لرزه انگشتر رو انگشت حاجی می‌کنه. با بغضی که دلیلش رو نمی‌دونستم مامان ملیحه‌م رو سفت در آغوش می‌گیرم، مامانم هم مثل من بغضش گرفته و باهم می‌زنیم زیر گریه. همزمان با ما پدر و پسر همدیگه رو بغل می‌کنن. یکم که گذشت خاله مریم خطاب به من و مامان میگه: - بسه دیگه توی عروسی شگون نداره. هر دومون لبخندی می‌زنیم و از هم جدا می‌شیم. به حاجی تبریک میگم و پسرش هم به تبع از من به مامان ملیحه تبریک میگه. همه تبریک‌ها که تموم میشه پیش دستی می‌کنم و زودتر به آقازاده تبریک میگم و اونم بدون اینکه بهم نگاه کنه خیلی آروم بهم تبریک میگه. دایی مهدی که توی اون کت شلوار آبی نفتیش حسابی دلبری می‌کنه از همه زودتر میاد و دوباره تبریک میگه، مخصوصا به حاج آقا و پسرش. مازیار پسر خواهر زاده محمد آقا یک جعبه شیرینی خامه‌ای پخش می‌کنه و همه دهنشون رو شیرین می‌کنن. بعد از عکس گرفتن خاله مریم طبق نقشه میره جلوی مامان ملیحه و میگه: - من و هانیه کار داریم زود بر می‌گردیم. سریع خودم رو وسط می‌ندازم و میگم: - مامان جون اگه اجازه بدین منم با خاله اینا میرم. دایی هم نامردی نمی‌کنه و سریع وارد عمل میشه. - پس منم باهاتون میام چون ماشین نیاوردم. @TARKGONAH1