•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_6🌹
#محراب_آرزوهایم💫
همینجوری که با خودم غر میزدم، پیچ دوم پله هارو رد میکنم که با پسرِ حاجی رو به رو میشم. آروم زیر لب سلام میکنم، همونطور که سرش پایینه مثل خودم جواب میده.
تا میخوام از سمت چپ برم پایین اونم از همون سمت میخواد بره بالا. برمیگردم از سمت راست برم که اونم همین کار رو تکرار میکنه. کلافه میشم و تا میخوام لب باز کنم سریع میگه ببخشید و از سمت چپ به سرعت میگ میگ میره بالا.
- واقعا چه سرعتی به خرج داد.
همینطور که میخندم پایین میرم و ایندفعه با خود حاجی و خواهر محترمهشون روبهرو میشم. خندهم رو میخورم، خیلی مؤدبانه سلام و احوالپرسی میکنم و جواب میگیرم. در انتها تبریک کوچیکی میگم.
درسته به سرعت آقازاده نمیرسم اما سعی میکنم و خودم رو به سرعت به ماشین میرسونم تا از قافله عقب نمونم.
وقتی که میرم بالا میبینم که آقا محمد و مامان ملیحه روی صندلیهای سلطنتی سفید رنگ نشستن و منتظر عاقدن. میتونم حس کنم که مامانم زیر چادر سفیدش از اضطراب داره عرق سرد میریزه.
قبل از اینکه عاقد بیاد چندتا عکس میگیرم. به محض شروع عاقد آقا محمد بوسهای به جلد قرآن میزنه و میزاره روی پاهای مامان ملیحه.
دلم براشون ضعف میره، حالا که فکرش رو میکنم خیلی به هم میان.
- خدایا امیدوارم که مامان جونم خوشبخت بشه. این همه سال خیلی برام زحمت کشید، الآن وقتشه که یکم جبران کنم. قول میدم که تا آخر کنارش بمونم.
با صدای عاقد از تفکراتم بیرون میام.
- آیا وکیلم؟
خواهر حاجی در جوابش میگه:
- عروس داره قرآن میخونه.
در ادامه همهمون صلواتی ختم میکنیم. برای بار دوم عاقد تکرار میکنه، یک دفعه نگاهم کشیده میشه سمت پسر حاجی که به سرامیکهای شیری رنگ کف اتاق خیره شده و لبخند ملیحی روی لبهاش نقش بسته. با صدای خاله سریع نگاهم رو ازش میگیرم.
- عروس زیر لفظی میخواد.
همه خندهی کوتاهی میکنن و حاجی سریع یک جعبهی مخملی قرمز رنگ از توی جیبش در میاره و میزاره روی پاهای مامان.
- خوشم اومد، ماشاءالله چقدر آماده بودن.
با صدای عاقد زبونم بند میاد، دیگه همه چیز تموم میشه!
- برای بار سوم عرض میکنم بنده وکیلم؟
چند لحظهای سکوت میکنم، خیلی دلم میخواد بدونم به چی فکر میکنه، بعد از چند ثانیه خیلی مطمئن میگه:
- با اجازهی آقا امام زمان عجل الله بله.
خواهر حاجی کل میکشه و همهمون دست میزنیم. در همون حین حاجی یک انگشتر ظریف نگین دار توی انگشت مامان ملیحهم میکنه. خاله تا این صحنه رو میبینه یک جعبه به مامانم میده که داخلش یک انگشترِ عقیقِ قرمزه، با دستهایی که از استرس میلرزه انگشتر رو انگشت حاجی میکنه.
با بغضی که دلیلش رو نمیدونستم مامان ملیحهم رو سفت در آغوش میگیرم، مامانم هم مثل من بغضش گرفته و باهم میزنیم زیر گریه. همزمان با ما پدر و پسر همدیگه رو بغل میکنن.
یکم که گذشت خاله مریم خطاب به من و مامان میگه:
- بسه دیگه توی عروسی شگون نداره.
هر دومون لبخندی میزنیم و از هم جدا میشیم. به حاجی تبریک میگم و پسرش هم به تبع از من به مامان ملیحه تبریک میگه. همه تبریکها که تموم میشه پیش دستی میکنم و زودتر به آقازاده تبریک میگم و اونم بدون اینکه بهم نگاه کنه خیلی آروم بهم تبریک میگه.
دایی مهدی که توی اون کت شلوار آبی نفتیش حسابی دلبری میکنه از همه زودتر میاد و دوباره تبریک میگه، مخصوصا به حاج آقا و پسرش.
مازیار پسر خواهر زاده محمد آقا یک جعبه شیرینی خامهای پخش میکنه و همه دهنشون رو شیرین میکنن.
بعد از عکس گرفتن خاله مریم طبق نقشه میره جلوی مامان ملیحه و میگه:
- من و هانیه کار داریم زود بر میگردیم.
سریع خودم رو وسط میندازم و میگم:
- مامان جون اگه اجازه بدین منم با خاله اینا میرم.
دایی هم نامردی نمیکنه و سریع وارد عمل میشه.
- پس منم باهاتون میام چون ماشین نیاوردم.
@TARKGONAH1