eitaa logo
°•✨| ترک گناه |✨•°
2.6هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
7.8هزار ویدیو
119 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ فقط در یک حالت جبهه انقلاب در انتخابات شکست خواهد خورد! ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•✨| ترک گناه |✨•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_34🌹 #محراب_آرزوهایم💫 نفسم رو کلافه‌بار بیرون میدم و بعد از چند
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 با همون حال نزارم زیر لب زمزمه می‌کنم. - الحمدلله. پرونده رو باز می‌کنه و همین‌طور که ورق می‌زنه، میگه: - یک سری چیزها مشخص شده که به‌ نظرم بهتره توهم بدونی، شاید بتونی فکری بکنی! سرم رو به نشونه‌ی تأیید تکون میدم و بخاطر سردرد شدیدم، با اخم‌های توهم، منتظر نگاهش می‌کنم. - به غیر از تو، چه کسی از عملیات اون شب خبر داشت؟ - خانم محبوبی، سپهر و مجتبی. - مجتبی که اون شب اینجا پیش من بوده پس نمی‌تونه... چند لحظه‌ای مکث می‌کنه و دنبال کلمه‌ای می‌‌گرده که هم منظورش درست منتقل بشه هم من برداشت اشتباهی نکنم. اما من دیگه همه چیز رو قبول کردم یا به قول معروف آب از سرم گذشته! چشم‌هام رو محکم روی هم می‌زارم و سرم رو به پشت خم می‌کنم. - متهم باشه! کلافه‌تر از قبل حرفم رو تأیید می‌کنه. - پس می‌مونه تو، سپهر و خانم محبوبی که بین شما سه تا، دوربین سوپر مارک جلوی خونه تصویر تو رو گرفته. - تاریخ و ساعتش رو چک کردین؟ با سر تأیید می‌کنه و میگه: - البته من چک نکردم، اولین نفری که دوربین‌ها رو چک کرده خانم محبوبی بوده و بعدش مجتبی تأیید کرده. سکوت می‌کنم و حرفی نمی‌زنم که بخاطر ساکت بودنم عصبی میشه، جدی‌تر و محکم‌تر از قبل فریاد می‌زنه. - امیرعلی حرف بزن! بگو دقیقا کجا بودی اون موقع؟ حرف بزن! اگه حرف نزنی میشی هم‌دست با تروریست‌ها! می‌دونی حکمش چیه؟ چرا نمی‌فهمی؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ می‌‌دونی خانواده‌ت چقدر نگرانتن؟ خواهرت چند روزه مهدیار رو سیم جین می‌کنه تا از تو خبر بگیره، پدرت دائم داره زنگ می‌زنه تا یک خبری از تو بفهمه، نگرانیش رو می‌فهمی؟ کلمه‌به‌کلمه‌ی حرف‌هاش گوشت تنم رو می‌خوره! بلند تر از خودش میگم: - آره می‌فهمم اما چاره چیه؟ من هیچ شاهدی ندارم به‌جز خدا. دست‌هاش رو می‌کوبه رو میز و عصبی‌تر از همیشه میگه: - امیرعلی درست حرف بزن بگو کجا بودی؟ صدام تحلیل میره اما ذره‌ای از عصبانیتم کم نمیشه. - خونه‌ی یک زن بیوه با دوتا بچه‌ی کوچیک که سقف و دیوار سمت راست خونه‌شون رو خراب کرده بودن. غیر از سه‌تا پتو چیزی برای گرم کردن خودشون نداشتن، می‌فهمی؟! می‌فهمی چند ماهه شب رو با هزارتا ترس و لرز و واهمه سر می‌کردن؟ نمی‌تونستم ببینم و کاری نکنم. بخاطر همین چند روزی بود که غیبم زده بود و ازم خبری نبود. سرش رو پایین می‌ندازه و حرفی نمی‌زنه. کلافه‌بار دستم رو توی موهام می‌برم و نفس عمیقی می‌کشم، این سر درد لعنتی داره روانیم می‌کنه! آقای علوی لیوان یکبار مصرفی رو آب می‌کنه و می‌زاره روبه‌روم. آروم زیر لب ازش تشکر می‌کنم و جرعه‌ای آب می‌خورم که باعث میشه گلوم به شدت بسوزه. - فکر کنم چیز دیگه‌ای برای گفتن نمونده باشه. - نه. از جامون بلد می‌شیم، در آغوش می‌گیرم و آروم کنار گوشم میگه: - ببخش سرت داد زدم، نگران نباش همه چیز درست میشه. - ان‌شاءالله... ☞☞☞ چند روزی از اومدن مهدیار گذشته و هنوز هم خبری از امیرعلی به دستمون نرسیده. چیزی به شروع شدن امتحان‌هام نمونده و اصلا حوصله‌ی درس خوندن ندارم. چندباری سراغ مهدیار رفتم، چون تنها کسیه که از امیرعلی خبر داره اما چیزی نمیگه و هر بار به یک بهانه‌ای دست به سرم می‌کنه. داخل اتاق هانیه‌ایم و یک لحظه‌هم آروم نمی‌گیرم. مدام در عرض و طول اتاق راه میرم، دایی مهدی و بقیه بیرون نشستن و دارن باهم حرف می‌زنن. با صدای هانیه سرجام می‌ایستم و عصبی بهش نگاه می‌کنم. - چقدره؟ این حرفش باعث میشه چند ثانیه‌ای با گنگی نگاه‌ش کنم. - چی؟ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 با چشم‌هاش به اطراف اتاق اشاره می‌کنه و میگه: - طول و عرض اتاق دیگه! چهار ساعته داری وجب می‌گیری، بشین دیگه سرم گیج رفت. نگاه معنا داری بهش می‌ندازم و بدون هیچ حرفی، دوباره به کارم ادامه میدم. - الآن تو اگه رو مخ من راه بری چیزی درست میشه؟ بعد هم نمی‌فهمم ربطش به‌ تو‌ چیه؟! بشین پای درس و مشقت. اون هم مرد بزرگیه خودش می‌تونه از پس خودش بر بیاد. برمی‌گردم سمتش و کمی تن صدام بالا میره. - چرا تو نمی‌فهمی؟ من با چشم‌های خودم دیدم به زور سوار ماشین کردنش و درست از همون موقع غیبش زده، من الآن خواهرشم! نمی‌دونم چرا اما به عنوان برادرم، واقعا نگرانم اگه بلایی سرش اومده باشه! روش رو ازم بر می‌گردونه و آروم زیرلب میگه: - چه یکدفعه این حس خواهر و برادری جنابعالی پدیدار شده! - هانی خانم شنیدم چی گفتی. شونه‌ای بالا می‌ندازه، از جاش بلند میشه، سمت در میره و میگه: - گفتم که بشنوی! می‌دونه اگه یک دقیقه‌ی دیگه بمونه قطعا بلایی سرش میارم، به‌خاطر همین قبل از وقوع هر حادثه‌ای، خودش صحنه رو ترک می‌کنه...                                       *** چند روزی هست که جو خونه به شدت متشنج و بهم ریخته‌ست. اونقدر کلافه‌م که حتی نازنین‌ هم سعی می‌کنه ازم فاصله بگیره. طبق روال همیشگی از دانشگاه برمی‌گردم. یک مدتی هست که همه توی پذیرایی خاله در حال غصه خوردنن که شاید فکری کنن و بتونن امیرعلی رو پیدا کنن. سلامی بی‌حال زیر لب زمزمه می‌کنم و به سمت اتاقم میرم، لباس‌هام رو که عوض می‌کنم، برمی‌گردم و کنارشون می‌شینم که دایی میگه: - همه‌ی بیمارستان‌ها و پزشک قانونی‌ها رو با بچه‌ها پرس‌وجو کردیم، الحمدالله ازش خبری نبود. مامان ملیحه نفسی از روی آسودگی می‌کشه که حاجی میگه: - نمی‌دونم چرا مهدیار اصرار داره به پلیس نگیم! دایی مهدی سر تکون میده، می‌تونم کلافگی رو از توی چشم‌هاش بخونم. - منم نمی‌دونم. چند لحظه‌ای به فکر میرم و با خودم میگم: - کاش میشد دوباره برم پیش مهدیار، شاید خبری شده باشه. همون موقع دایی کورسوی امیدم رو از بین می‌بره. - امروز رفتم پیش مهدیار اما گفت صبر کنین ان‌شاءالله میاد. حاجی با کلافگی از جاش بلند میشه و میگه: - من دیگه نمی‌دونم چیکار کنم! خداحافظی سَرسَری‌ای می‌کنه و به طبقه‌ی پایین میره. دایی بهم نگاه می‌کنه، وقتی می‌بینه تو فکرم، برای اینکه از اون حال و هوا درم بیاره میگه: - نگران نباش دایی جان نمی‌زارم بترشی. در ادامه با چشمش به هانیه اشاره می‌کنه که با سرعت فرانور داره با خاله حرف می‌زنه و خاله‌ هم نه توجهی داره، نه حواسش هست. خنده‌ی مصنوعی می‌کنم و سعی می‌کنم کمی گرفتگی حال و چهره‌م رو پنهان کنم. - دایی! - خب راست میگم دیگه مثل این مجنون‌ها تو فکر رفتی. راستی چه خبر از درس‌ها؟ - خوبه، چند روز دیگه امتحان‌هامون شروع میشه. - پس برو درست رو بخون. حرفش رو تأیید می‌کنم و با بی‌حوصلگی سمت اتاقم میرم. ☞☞☞ بعد از نماز ظهر، دوباره سرم رو به دیوار تیکه میدم و یکدفعه حرف‌های علوی میاد توی ذهنم. - گفت خواهرم دنبالمه؟ خواهرم کیه؟ یعنی منظورش دختر حاج خانم بود؟ برای چی باید دنبالم باشه؟ کمی فکر می‌کنم، یاد اون شبی می‌افتم که بعد از من توی حیاط اومدن. دستم رو روی سرم می‌زارم و با خودم میگم: - خدا کنه چیزی به کسی نگه. اگه هویتم لو بره باید از کارم خداحافظی کنم. پوزخندی می‌زنم و سرفه‌م می‌گیره. - همین الآنم تکلیفم مشخص نیست! نفس عمیقی می‌کشم و به همراهش چشم‌هام رو می‌بندم. - خدایا! همه‌ی امیدم به توست. کم‌کم چشم‌هام گرم میشه و خوابم می‌بره... 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اعلام برائت فرزند دهقان فداکار از پزشکیان حیدرعلی خواجوی: من و خانواده ام همگی به رای میدهیم ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
788_46173183309022.mp3
11.96M
‼️مقایسه دولت و پزشکیان 📣حتما بشنوید و نشر بدین ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
✋🏻❤ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلىٰ فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ المُستَودَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِهِ عِلمُکَ بار پروردگارا؛ درود فرست بر فاطمه و پدر بزرگوارش و همسر گرامی اش و فرزندان عزیزش (و آن رازی که در وجود او به ودیعه نهادی)، به تعداد آنچه دانش تو بر آن احاطه دارد. ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
🔴انصار فیلترینگ 📌شبکه اطرافیان سعید جلیلی بزرگترین حامیان فیلترینگ هستند ☹️😳🤯👇🤥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌سعید جلیلی: فیلترینگ توییتر و اینستاگرام باید برداشته شود