eitaa logo
🚩 {ترک گناه1} 🏴
2.5هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
8.9هزار ویدیو
124 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 با چشم‌هاش به اطراف اتاق اشاره می‌کنه و میگه: - طول و عرض اتاق دیگه! چهار ساعته داری وجب می‌گیری، بشین دیگه سرم گیج رفت. نگاه معنا داری بهش می‌ندازم و بدون هیچ حرفی، دوباره به کارم ادامه میدم. - الآن تو اگه رو مخ من راه بری چیزی درست میشه؟ بعد هم نمی‌فهمم ربطش به‌ تو‌ چیه؟! بشین پای درس و مشقت. اون هم مرد بزرگیه خودش می‌تونه از پس خودش بر بیاد. برمی‌گردم سمتش و کمی تن صدام بالا میره. - چرا تو نمی‌فهمی؟ من با چشم‌های خودم دیدم به زور سوار ماشین کردنش و درست از همون موقع غیبش زده، من الآن خواهرشم! نمی‌دونم چرا اما به عنوان برادرم، واقعا نگرانم اگه بلایی سرش اومده باشه! روش رو ازم بر می‌گردونه و آروم زیرلب میگه: - چه یکدفعه این حس خواهر و برادری جنابعالی پدیدار شده! - هانی خانم شنیدم چی گفتی. شونه‌ای بالا می‌ندازه، از جاش بلند میشه، سمت در میره و میگه: - گفتم که بشنوی! می‌دونه اگه یک دقیقه‌ی دیگه بمونه قطعا بلایی سرش میارم، به‌خاطر همین قبل از وقوع هر حادثه‌ای، خودش صحنه رو ترک می‌کنه...                                       *** چند روزی هست که جو خونه به شدت متشنج و بهم ریخته‌ست. اونقدر کلافه‌م که حتی نازنین‌ هم سعی می‌کنه ازم فاصله بگیره. طبق روال همیشگی از دانشگاه برمی‌گردم. یک مدتی هست که همه توی پذیرایی خاله در حال غصه خوردنن که شاید فکری کنن و بتونن امیرعلی رو پیدا کنن. سلامی بی‌حال زیر لب زمزمه می‌کنم و به سمت اتاقم میرم، لباس‌هام رو که عوض می‌کنم، برمی‌گردم و کنارشون می‌شینم که دایی میگه: - همه‌ی بیمارستان‌ها و پزشک قانونی‌ها رو با بچه‌ها پرس‌وجو کردیم، الحمدالله ازش خبری نبود. مامان ملیحه نفسی از روی آسودگی می‌کشه که حاجی میگه: - نمی‌دونم چرا مهدیار اصرار داره به پلیس نگیم! دایی مهدی سر تکون میده، می‌تونم کلافگی رو از توی چشم‌هاش بخونم. - منم نمی‌دونم. چند لحظه‌ای به فکر میرم و با خودم میگم: - کاش میشد دوباره برم پیش مهدیار، شاید خبری شده باشه. همون موقع دایی کورسوی امیدم رو از بین می‌بره. - امروز رفتم پیش مهدیار اما گفت صبر کنین ان‌شاءالله میاد. حاجی با کلافگی از جاش بلند میشه و میگه: - من دیگه نمی‌دونم چیکار کنم! خداحافظی سَرسَری‌ای می‌کنه و به طبقه‌ی پایین میره. دایی بهم نگاه می‌کنه، وقتی می‌بینه تو فکرم، برای اینکه از اون حال و هوا درم بیاره میگه: - نگران نباش دایی جان نمی‌زارم بترشی. در ادامه با چشمش به هانیه اشاره می‌کنه که با سرعت فرانور داره با خاله حرف می‌زنه و خاله‌ هم نه توجهی داره، نه حواسش هست. خنده‌ی مصنوعی می‌کنم و سعی می‌کنم کمی گرفتگی حال و چهره‌م رو پنهان کنم. - دایی! - خب راست میگم دیگه مثل این مجنون‌ها تو فکر رفتی. راستی چه خبر از درس‌ها؟ - خوبه، چند روز دیگه امتحان‌هامون شروع میشه. - پس برو درست رو بخون. حرفش رو تأیید می‌کنم و با بی‌حوصلگی سمت اتاقم میرم. ☞☞☞ بعد از نماز ظهر، دوباره سرم رو به دیوار تیکه میدم و یکدفعه حرف‌های علوی میاد توی ذهنم. - گفت خواهرم دنبالمه؟ خواهرم کیه؟ یعنی منظورش دختر حاج خانم بود؟ برای چی باید دنبالم باشه؟ کمی فکر می‌کنم، یاد اون شبی می‌افتم که بعد از من توی حیاط اومدن. دستم رو روی سرم می‌زارم و با خودم میگم: - خدا کنه چیزی به کسی نگه. اگه هویتم لو بره باید از کارم خداحافظی کنم. پوزخندی می‌زنم و سرفه‌م می‌گیره. - همین الآنم تکلیفم مشخص نیست! نفس عمیقی می‌کشم و به همراهش چشم‌هام رو می‌بندم. - خدایا! همه‌ی امیدم به توست. کم‌کم چشم‌هام گرم میشه و خوابم می‌بره... 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1