eitaa logo
°•| ترک گناه |🏴•°
2.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
7.8هزار ویدیو
119 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[🖤🥺] ای تمامِ اُمید من یا اباعبدالله... / ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
[🖤🥺] داروی تمام درد ها.... / ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•| ترک گناه |🏴•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_48🌹 #محراب_آرزوهایم💫 دو هفته‌ای گذشته و امروز اولین روزِ که مرا
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 سفارش که می‌رسه، جرعه‌ای از قهوه‌ی تلخم رو می‌خورم و در جوابش میگم: - غلط کرده! - نرگس مخت تاب برداشته؟ پسر به این خوبی. نصف بچه‌ها آرزوشونه باهاش دوست بشن، بعد تو الکی ناز می‌کنی؟ نرگس بیخیال از دستت میره‌ها. پوزخندی به پرپر زدن‌هاش می‌زنم و خیره میشم توی چشم‌های قهوه‌ای رنگش. - به نظر من که اصلا تحفه‌ای نیست و ازش هم خوشم نمیاد. پسره‌ی مغرور! کمی از معجون روی میز می‌خوره و شروع می‌کنه به قانع کردنم. - حالا پسر مغروری هست ولی نه اونقدری که تو میگی. کیفم رو بر‌می‌دارم، از جام بلند میشم و کمی تن صدام بالا میره که باعث میشه چند لحظه‌ای توجه بقیه بهمون جلب بشه. - این بحث مزخرف رو تمومش کن نازنین. تک‌خنده‌ای می‌کنه و آروم زیر لب میگه: - تازه شروع شده! از کافه خارج میشم که دنبالم میاد. - چرا قهر می‌کنی حالا، نرگس یک دقیقه واستا. وسط پیاده‌رو می‌ایستم تا حرفش رو بزنه. - نمی‌دونم چته ولی امروز که خیلی بی‌حوصله‌ای بیا خونه ما شاید یکم روحیه‌ت عوض بشه. بعدازظهر که توی خونه تنهایی، تازه کنارش هم یکم درس می‌خونیم. چشمک شیطونی چاشنی حرف‌هاش می‌کنه که خنده‌م می‌گیره. - نظرت چیه؟ - فکر خوبیه، سعی می‌کنم بیام.                                     *** بعد از کلی حرف زدن و فیلم نگاه کردن، ساعت‌ شیش از جلوی تلویزیون بلند میشم که حاضر بشم و کم‌کم برم به سمت خونه. به سمت اتاق نازی میرم و مانتوم رو از روی تختش برمی‌دارم، همین‌طور که دکمه‌های مانتوی سورمه‌ایم رو می‌بندم، نازی توی چارچوب آهنی در وایمی‌ایسته و با لب‌های آویزون میگه: - کجا می‌خوای بری؟ الآن که هیچ کسی خونه‌تون نیست. جلوی آینه قدی اتاقش می‌ایستم، روسری ست مانتوم رو می‌ندازم روی سرم و مرتبش می‌کنم. - به مامانم قول دادم قبل از تاریکی هوا برسم خونه. خوب می‌دونه که همیشه حرف، حرف خودمه پس بیشتر از این تقلا و اصراری برای موندنم نمی‌کنه. از پله‌ها پایین میرم و دنبالم میاد، قبل از رفتنم بغلش می‌کنم، با خداحافظی کوتاهی از خونه‌شون بیرون می‌زنم و به سمت ایستگاه اتوبوس قدم برمی‌دارم. هندزفریم رو می‌زارم و اولین آهنگم رو پلی می‌کنم. چند دقیقه‌ای تو ایستگاه اتوبوس منتظر می‌شینم. بالاخره اتوبوس سبز رنگی میاد و من‌کارتم رو روی صفحه دیجیتالی می‌زارم. روی یکی از صندلی‌های کنار پنجره می‌شینم و نگاهم رو به بیرون می‌دوزم. ماشین‌هایی که یکی پس از دیگری میرن و میان، آدم‌هایی که بدون توجه به همدیگه تنها راه خودشون رو پیش می‌گیرن و شهری رو که به گفته دیگران برای یک خانم هیجده ساله سیاه پوش کردن. از اتوبوس که پیاده میشم، حدود ده دقیقه پیاده میرم که به کوچه‌مون می‌رسم اما به‌خاطر لوله‌ی آب، راه رو به کل بستن و مجبورم از کوچه‌های دیگه راهم رو کج کنم تا به خونه برسم، در صورتی که هوا تاریک شده و ترسم دو چندان! به کوچه تنگ و تاریک روبه‌روم که نگاه می‌کنم، آب دهنم رو به سختی قورت میدم و اولین قدم رو برمی‌دارم. هر چند متر با یک چراغ کم سوی جلوی خونه‌ها قدیمی روشن شده اما بازهم کوچه اونقدر تاریکه که جلوی پام رو به سختی می‌بینم. دستم رو به دیوارهای آجری می‌گیرم، از کنار دیوارها آروم آروم میرم و مدام توی ذهنم سعی می‌کنم خودم رو آروم کنم. کمی که میرم، صدای مردونه و خش داری متوقفم می‌کنه. - به‌به شما کجا؟ اینجا کجا؟ راه گم کردین؟ سعی می‌کنم محل ندم و دوباره به راهم ادامه میدم اما این بار سمتم پا تند می‌کنه که ضربان قلبم اونقدر بالا میره که درد عجیبی داخل قفسه سینه‌م احساس می‌کنم. سمتش برمی‌گردم و یک چاقو به سمتم می‌گیره. - کجا با این عجله؟ تو برگ برنده‌ی مایی خانوم خانوما! ترسم رو زیر پا می‌زارم و با جدیت میگم: - خفه شو، دستت به من بخوره انقدر جیغ می‌زنم همه بریزن سرت. - مطمئن باش قبل از اینکه بخواد به اونجاها بکشه بی‌هوش توی صندوق عقب ماشین می‌خوابی. حرف‌هاش برام عجیبه اما چیزی سر درنمیارم. در یک تصمیم آنی پا به فرار می‌زارم که دنبالم راه می‌افته، تا جایی که حنجره‌م توان داره جیغ می‌زنم اما هیچ کس صدام رو نمی‌شنوه، انگار توی یک اتاق در بسته و دور افتاده که هرکاری بکنی امیدی به رهایی پیدا نمی‌کنی... 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1