eitaa logo
°•| ترک گناه |🏴•°
2.5هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
7.7هزار ویدیو
119 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
مداومت بر دعای غریق باعث ثابت موندن در دین میشه،هر روز بخونیم یاالله یارَحمٰن یارحیم یامُقَلِبَ الْقُلوب ثَبِّت قَلبی عَلیٰ دِینِک ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋🏻❤ از حضرت صادق علیه السلام منقول است که هر کس چهل صباح این عهد را بخواند از یاوران قائم ما باشد و اگر پیش از ظهور حضرت بمیرد، خدا او را از قبر بیرون آورد که در خدمت آن حضرت باشد و حق تعالی به هر کلمه هزار حسنه او را کرامت فرماید و هزار گناه از او محو کند و آن عهد این است: ✨ ִֶָ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ ִֶָ اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْه اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ آنگاه سه بار بر ران خود دست مى زنى، و در هر مرتبه مى گويى:  اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ  اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ  اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان ✨ 🤲🏻 ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
این که گناه نیست 03.mp3
6.59M
3 مــراقب قلبتون باشین❗️ ✅ افکار، رفتار، انتخابها و ارتباطات شما، در حال شکل دادن به قلبِ تون هستند... 💢برای قلبتون هم، مثل بدنِـتون بهترین خــوراک رو تهیه کنید ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَات ِ پنجشنبه است... به یاد تمامی رفتگان و به یاد همه شهدای عزیزمان به ویژه شهید القدس، و همراهش فاتحه و صلوات قرائت کنیم. 🕯🍂 ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
11.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💪🏻 دلم میخواد شخصیت بچه‌م قوی بار بیاد ⋆C᭄‌زندگے بــا خدا زیــباستC᭄‌⋆ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ 🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•| ترک گناه |🏴•°
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_96🌹 #محراب_آرزوهایم💫 کلافه از تمام این ضعف‌ها و کلافگی‌ها لیوان
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 تا صدای دایی به گوشم می‌رسه از جام می‌پرم، کش و قوصی به بدنم میدم و دستی به چشم‌های پف کردم می‌کشم. از جام بلند میشم و به سمت آینه میرم، روسری صورتی رنگم رو از روی صندلی برمی‌دارم و با گیره‌ی جلوی آینه به صورت لبنانی می‌بندمش که صدای دایی بلند میشه. - کو این دختر لوس ما؟ از حرف دایی لبخندی روی لبم می‌شینه. همین‌طور که چادر رنگیم رو سرم می‌کنم توی آینه به خودم میگم: - دیشب یادت نره! نفس عمیقی می‌کشم و دستگیره در رو پایین می‌کشم، به همه سلام می‌کنم و دایی به محض تموم شدن سلام احوال پرسی‌ها با تک خنده‌ای میگه. - سلام سرکار خانم لوسین، چطوری؟ با اعتراض پشت چشمی نازک می‌کنم. - عه دایی! من لوسم؟ با قاطعیت سرش رو تکون میده و حرفم رو تأیید می‌کنه. - بله. صدای خنده‌ی مامان و حاجی بلند میشه اما مامان برای طرفداری ازم به میدون میاد. - مهدی انقدر بچم رو اذیت نکن. با خوشحالی از حمایت مامان ابرویی بالا می‌ندازم و دایی هم به نشونه‌ی تسلیم دست‌هاش رو بالا میاره. - باشه بابا ما تسلیم. بی‌اراده نگاهم به امیرعلی می‌افته که با لبخند کم رنگی نظاره گر ماجراست، کمی ابروهام به هم نزدیک میشن اما سریع نگاهم رو ازش می‌گیرم و به دایی میگم: - کی می‌ریم؟ روی مبل، کنار امیرعلی می‌شینه و با لحن بامزه همیشگیش میگه: - اگه اجازه بدین دو لقمه صبحونه بخوریم بعد بریم. - اجازه صادر شد. خنده‌ای می‌کنه و به سمت آشپزخونه روونه‌م می‌کنه. - برو کمک مامانت انقدر نمک نریز. بدون اینکه نگاهم به امیرعلی بی‌افته به سمت آشپزخونه میرم که با قابلمه‌ی بزرگی توی دست‌های مامان مواجه میشم. - بیا داییت حلیم گرفته گرم کردم، بریز تو ظرف که ببریم. کاسه‌های سفالی رنگین کمونی رو از داخل کابینت بیرون میارم و با ملاقه شروع می‌کنم به پر کردنشون که دایی میاد داخل آشپزخونه و بالای سرم می‌ایسته. - وای دایی ممنون! صبح حلیم خیلی می‌چسبه. لبخندی می‌زنه و بعد جواب من نگاهش رو به مامان میده. - نوش جان، راستی ملیحه جان من فردا می‌خوام برم پیش فرزانه، میشه نرگسم با خودم ببرم؟ مامان از کار می‌ایسته و نگاهش  و بین من و دایی می‌چرخونه. - اگه خودش می‌خواد من مشکلی ندارم، آخه تازه از جنوب برگشته. چشم‌هام از شدت ذوق می‌درخشه و با ذوق میگم: - وای آره، من موافقم. توی دلم خداروشکر می‌کنم که موقعیتی ایجاد شد تا بتونم کمی از این وضعیت دور بشم. - باشه پس برای فردا آماده باش. در همین بین صدای حاجی بلند میشه. - روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد. مامان با خنده قابلمه رو داخل دست شور می‌زاره و جوابش رو میده. - چشم، الآن میارم. سر سفره به طور اتفاقی من و امیرعلی روبه‌روی هم قرار می‌گیریم. اصلا احساس خوبی از اون وضعیت ندارم، سعی می‌کنم هرچه زودتر غذام رو بخورم و از اون مخمصه خلاص بشم. از دایی تشکر می‌کنم و با ظرفم به سمت آشپزخونه میرم، ظرفم رو داخل سینک می‌زارم و از اون ور به سمت اتاقم میرم تا برای رفتن آماده شم. از داخل چمدونم یک مانتوی بلند آبی بیرون می‌کشم، تنم می‌کنم و یک روسری هم رنگش هم سرم می‌کنم و در آخر چادر مشکیم  رو سرم می‌کنم. دم رفتن نگاهم به قرآنم می‌افته و همراه خودم می‌برمش تا برای بابا محسنم بخونمش... 🏴@TARKGONAH1
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 نگاهی به ساعتم می‌ندازم که عقربه‌هاش چهار و ربع رو نشون میده، دستم سمت کیفم میره تا کلیدهام رو از بین شلوغی‌های داخلش پیدا کنم و بقیه رو با صدای زنگ بیدار نکنم. آروم کلید رو داخل در می‌چرخونم و با چهره‌‌ی هر سه نفرشون مواجه میشم که توی سکوت نشستن و در حال نوشیدن چای هستن. - سلام، میز گرد تشکیل دادین؟ مامان که مشخصه تازه متوجه حضورم شده از جاش بلند میشه و به طرف آشپزخونه میره. - سلام مامان جان، داییت کو؟ با خستگی تمام روی مبل می‌شینم و چشم‌هام رو می‌بندم. - هرچی اصرارش کردم بیاد گفت کار واجب دارم باید برم. با لحن نگرانی از حال و هوای خسته‌م می‌پرسه. - خوبی؟ - آره خوبم ولی هوا چقدر گرم شده اینکه اول تابستونه بقیه‌ش رو خدا بخیر کنه. زیر چشمی نگاهی به حاجی می‌ندازم که حسابی توی فکره و مشخصه از حرفی که می‌خواد به زبون بیاره دو دله. مامان با شربت سکنجبینی سمتم میاد و روی میز روبه‌روم می‌زاره. سمت میز خم میشم و شروع می‌کنم به هم زدنش که بالاخره حاجی لب باز می‌کنه. - نرگس جان. - بله؟ لیوان چایش رو روی میز می‌زاره و کمی به لبه‌ی مبل نزدیک میشه. - میشه امشب شماهم همراه ما بیای؟ از تعجب چشم‌هام دو برابر معمول باز میشه. - چرا؟ هم زمان با من امیرعلی هم سوال من رو از حاجی می‌پرسه اما هر دو خودمون رو جمع و جور می‌کنیم و کسی که بحث رو پیش می‌گیره منم. - چرا می‌گین که منم بیام؟ - به عنوان خواهر امیرعلی توام باید مینا جان رو ببینی دیگه. لحظه‌ای جریان خون به مغزم قطع میشه و با من و من شروع می‌کنم به بهانه تراشی. - ببخشید...اما...آخه...هانیه...یک سری تحقیق لازم داره...باید فردا بهش برسونم...مطمئنم با نبود من...اتفاقی نمی‌افته...ممنون که گفتین. اما مسر تر از اونیه که بخواد به حال خودم رهام کنه. - نمیتونی بدی به کس دیگه‌ای و همراه ما بیای؟ قبل از اینکه لب باز کنم امیرعلی خودش رو وسط می‌ندازه و از اتفاقی که قراره بیوفته امتناع می‌کنه. - خب بابا جان اذیتشون نکنین شاید کارشون واجب باشه. حاجی شونه‌ای بالا می‌ندازه و بیشتر از این اصراری نمی‌کنه. - هر جور راحتی دخترم. بدون اینکه ذره‌ای از شربت روبه‌روم رو بخورم زیر لب اجازه‌ای می‌گیرم و از جام بلند میشم که صدای مامان بلند میشه. - عه، بشین مامان جان شربتت رو بخور گرمات کرده. - ممنون میل ندارم. در سکوت به سمت اتاقم میرم و در رو هم پشت سرم می‌بندم. با صدای اذون چشم‌هام رو باز می‌کنم که داخل سیاهی اتاق هیچ چیزی به چشمم نمیاد. از جام بلند میشم و کورسون کورسون به دنبال چراغ برق می‌گردم، روشنش می‌کنم اما این‌طور که به نظر می‌رسه رفتن و خودم تنهام، سمت آشپزخونه میرم که برگه‌ی یاد داشتی روی در یخچال می‌بینم. «ما رفتیم مراسم خواستگاری...» 🏴@TARKGONAH1