.
#داستان_کوتاه
🌾ليوانی چای ريخته بودم و منتظر بودم خنک شود که نگاهم به مورچه ای افتاد كه روی لبه ی ليوان دور ميزد.
نظرم را به خودش جلب كرد،
دقايقی به آن خيره ماندم و نكته ی جالب اينجا بود كه اين مورچه ده ها بار گردیِ لبه ی ليوان را دور زد.
هَراز گاهی می ايستاد و دو طرفش را نگاه ميكرد، يك طرفش چای جوشان و طرفی ديگر #ارتفاع،
از هردو ميترسيد و به همين خاطر مدام گردی را دور ميزد.
🌾او قابليت های خود را نميشناخت و نميدانست ارتفاع برای او مفهومی ندارد و مدام در جا ميزد و مسيری طولانی و بی پايان را طی ميكرد ولی همانجايی بود كه بود.
یاد بيتی از #شعری افتادم كه ميگفت
🍂" سالها ره ميرويم و در مسير، همچنان در منزل اول اسير"🍂
🌾ما انسان ها هم اگر قابليت های خود را می شناختيم و آنرا باور می كرديم هيچگاه دور خود نمی چرخيديم و هيچگاه درجا نمیزدیم!🌱
⋆C᭄زندگے بــا خدا زیــباستC᭄⋆
☜ تَࢪڪِگُناہ
🌻⃟•°➩‹@TARKGONAH1