🚩 {ترک گناه1} 🏴
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_یازده -چشم بعد از خداحافظی از مادر، تلفن رو برداشت و به سهیل زنگ زد، ن
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_دوازدهم
-بالا تو اتاقشون دارن اسباب بازیاشونو جمع میکنن
سهیل بدون هیچ حرف اضافه ای به سمت اتاق بچه ها رفت، درو باز کرد. علی و ریحانه با دیدن سهیل از خوشحالی
جیغی کشیدند و پریدند بغلش. سهیل هم بغلشون کرد و حسابی بوسیدشونو گفت:
-بچه ها من و مامانتون می خوایم با هم حرف بزنیم میشه تا وقتی صداتون نزدم از اتاقتون نیاید بیرون؟
ریحانه گفت: میخواین یواشکی حرف بزنین؟
-آره دخترم
بعدم رو به علی که بزرگتر بود کرد و گفت، این کلید در اتاقته، خودت قفلش کن و نذار کسی بیاد بیرون، بعدم
چشمکی بهش زد، علی که فهمیده بود منظور باباش ریحانه است، با غرور مردانه چشمی گفت و دست ریحانه رو
گرفت و براش کامپیوتر رو روشن کرد، سهیل که خیالش از بابت بچه ها راحت شده بود، از اتاق اومد بیرون و تقه
کوچیکی به در زد و گفت: میتونی درو قفل کنی، بعدم صدای چرخیدن کلید توی در اومد و علی که ازون ور در گفت:
بابا خیالت راحت، من مواظب همه چی هستم
سهیل از پله ها اومد پایین، فاطمه در حال جمع کردن مهره های خونه سازی بچه ها بود، که سهیل دستش رو محکم
گرفت و کشید و پرتش کرد روی مبل،بعدم میز مبل رو کشوند جلو و دقیقا رو به روی فاطمه نشست، چشمای سرخ
و اخم عمیق سهیل خیلی ترسناکش کرده بود، جذبش زیاد بود، اما فاطمه همیشه با آرامش و صبوری روحش
ترسناکترین چیزهای زندگی رو آب میکرد. سکوت سنگینی بود که سهیل با حالتی که بیشتر به داد شبیه بود گفت:
-میخوای چیکار کنی؟ می خوای بری خونه مامانت عین بچه 41 ساله ها و قهر کنی تا من به موس موس کردن بیفتم
و با یک دسته گل بزرگ بیام دنبالت و بگم عزیزم تو رو خدا برگرد؟ این راضیت میکنه؟
...-
-چرا جواب نمیدی؟ هان؟ اگه همچین هدفی داری از همین الان برم دسته گلو بخرم و همین جا بهت بگم برگرد، تا
دیگه زحمت اون همه راهو به خودت ندی
فاطمه لبخند تلخی زد، سهیل ادامه داد
-چی می خوای فاطمه؟ تو چی می خوای؟
-دیشب بهت گفتم
-گفتی، اما من متوجه نشدم، خودت بهتر از هر کسی میدونی که طلاق خواستنت یک کار احمقانست، پس یک جمله
احمقانه رو هزار بار تکرار نکن
-کجاش احمقانست؟ این که من میخوام از همسری که بهم خیانت کرده جدا بشم؟...
صدای کشیده نخراشیده ای توی فضای خونه پیچید، سهیل به حدی محکم توی گوش فاطمه زده بود که دست
خودش سوز گرفت، چه برسه به گونه فاطمه...
ادامه دارد....
#طرح_اختصاصی_کانال
# هرروز ساعت #10باماهمراه باشید
🌹✨🌹✨🌹
@tarkgonah1
🌹✨🌹✨🌹
🌸🌸🌸🌸🌸
🔥 #مزد_خون 🔥
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_دوازدهم
نگاهی بهم کرد و گفت: آفرین خوشم اومد!!!
خوب گفتی آدم خودش رو یه جایی خرج باید بکنه که به درد بخوره!
گفتم:خوب حاجی حالا من طلبه ی سطح یک، که وضع مالیم هم آنچنان نیست واقعا دلیلی داره ارتباط با من طمع کسی رو بر انگیزه؟!
من چه به درد اینها میخورم!
نیمچه لبخندی زد و گفت: قیافت!
عین جن زده ها نگاهش کردم و گفتم: چی!!! قیافم!
نه حاجی بی خیال و در حالی که لبم رو می گزیدم گفتم: استغفرالله سید این چه حرفیه!
اینجا حوزه علمیه است حاجی چی، چی داری میگی!
عه عه!
زد به شونم و با حالت خاصی که سرش رو تکون میداد گفت: ای ذهن منحرف!
مرتضی از تو توقع نداشتم!
خوبه شیخ مهدی با تاکید بهت گفته زود قضاوت نکن!!!
متقابلا زدم به شونش گفتم: خوب منم همینطور!
پس منظورت چیه آقاسید؟!
گفت: ببین شیخ این قصه سر دراز دارد...
همین قدر بدون اینا دنبال خوشتیپ های مُلَبَسی هستن که از طریق اونها روضه های خودشون رو برای مردم بخونن!
ابروهام رو کشیدم تو هم و دستی به محاسنم کشیدم و با اشاره به صورتم گفتم: سید هادی چرا اینطوری فکر میکنی؟!
این چهره ی دلبر که ازش حرف می زنی که محاسنش یکی بود، یکی نبودن!
بعد هم من که هنوز ملبس نشدم!
تازه ما باید افتخارمون روضه خونی باشه مگه غیر از اینه!
گفت: دلبر جان!!!
اولا: که این جماعت صبرشون در این حدی هست که تو بود و نبودت یک دست بشه!
دوما: دقت نکردی چی گفتماااااا؟!
سوما: در خانه اگر کَس است یک حرف بس است...
گفتم: حاجی من که نفهمیدم اینا چکار میکنن و ماجرا چیه! ولی... ولی یه سوال شرعی ذهنم رو الان درگیر کرده؟
سید هادی در حالی که دستش رو برای یکی از بچه هامون از فاصله ی زیاد بالا می برد گفت: بگو مرتضی بگوشم اخوی...
لبخندی زدم و سرم رو انداختم پایین با یک حالت متشرعه ای گفتم: سید جان این حرفهایی که ما و شما زدیم و بینمون رد و بدل شد، غیبت محسوب نمیشه؟!
بلند زد زیر خنده...
حقیقتا ناراحت شدم و اخم کردم و گفتم: دانستن عیب نیست، ندانستن عیب است اخوی!
زد به شونم و گفت: ببخش مرتضی جان خندم عمدی نبود، من رو یاد یکی از رفقام انداختی که خندم گرفت...
یه بار همین رفیقمون که بنده خدا سنش هم زیاده ،تعریف میکرد: اوایل انقلاب که از ظلم و گناه شاه و فرح زنش می گفتیم، یه فامیلی داشتیم که به ظاهر مذهبی هم بود اما خوب کاری به انقلاب و این حرفها نداشت همیشه می گفت شما چرا پشت سر شاه غیبت می کنید!!! اینطوری تمام گناه های شاه اون دنیا میفته گردن شماااااا!
بنده خدا رفیقمون گفت: یه بار هم نشستم درست و حسابی باهاش صحبت کردم که وقتی ظلم و گناهی به صورت جمعی و علنی واقع شد، اونوقت نه تنها غیبت محسوب نمیشه که وظیفه ی بیان و روشنگری کردن به عهده ی افراد هست تا کمک کنن که جلوی ظلم و گناهش رو بگیرن! البته ادامه داد: که اون بنده خدا قانع نشد چون درک درستی از دین جز نگاه فردی و صرف عبادت ظاهری بیشتر نداشت!!!
دستی به موهای سرم کشیدم و گفتم: نهههههههه!
ظلم و گناه!!!!!
شیخ منصور و بچه هاشون!!!!!
توی حوزه!!!!!
خوب اگه واقعا اینها هم همینطورن که میگید، و در این حد گناه کار! چرا نمیندازنشون بیرون؟!
گردنش رو کج کرد و گفت: هر وقت جاسوسهای تیم مذاکره کننده ی هسته ای رو انداختن بیرون، اینها رو میندازن بیرون!
بعد هم اینا اینقدر زرنگ هستن که توی کارهاشون اثری از خودشون نذارن!
نفس عمیقی کشید و گفت: امان از منافق و نفوذی!!!
دیگه هم ادامه نداد!
کاملا گیج شده بودم...
سید هادی درست توضیح نمیداد و فقط اصل مطلب رو بهم رسوند که دور و بر اینها نچرخم!!! ولی ذهن کنجکاوم، من رو حسابی درگیرم کرده بود و یه شیطنت خاصی می گفت باید بفهمم قضیه و گناه امثال شیخ منصور چیه!
تازه اصلا شاید سید هادی اشتباه میکنه والا!!!
هیچی بعید نیست تا خودم تحقیق نکردم....
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸
🚩 {ترک گناه1} 🏴
#من_میترا_نیستم #قسمت_یازدهم از همان موقع فهمیدم که زینب هم مثل خودم اهل دل است. خواب دید که همه
#من_میترا_نیستم
#قسمت_دوازدهم
بچه هایم همه سر به راه و درس خوان بودند اما زینب علاوه بر درس خواندن مومن هم بود همیشه دنبال کسانی بود که بتوانند در این راه کمکش کنند.
در همسایگی ما در آبادان خانواده کریمی زندگی می کردند آنها متدین بودند.
تنها خانه محله بود که پشت در پرده بزرگی داشت تا وقتی درِ خانه باز می شود داخل خانه پیدا نشود.
زهرا خانم دختر بزرگ خانواده کریمی، برای دخترهای محل کلاس قرآن و احکام می گذاشت.
مینا مهری و زینب به این کلاسها میرفتند. مینا و مهری با اقدس کریمی همکلاس بودند و زینب با نرگس دوست بود.
زهرا خانم سر کلاس به بچه ها می گفت: تو مسائل دینی باید از یه مجتهد تقلید کنید وگرنه اعمالتون مثل وضو و غسل قبول نیست.
زهرا خانم از بین رساله ها رساله امام خمینی را به دختر ها معرفی کرد. ما تا آن زمان از این حرف ها سر در نمی آوردیم امام را هم نمیشناختیم.
مینا و مهری به کتاب فروشی آقای جوکار در بازارچه ایستگاه شش رفتند تا رساله بخرند اما آقای جوکار به آنها گفت: رساله امام خمینی خطرناکه دنبالش نگردید وگرنه شما را میگیرند آقای جوکار رساله آقای خویی را به بچهها داد.
بعد از خرید رساله دخترها مقلد آقای خویی شدند زهرا خانم گفت: هیچ اشکالی نداره مهم اینه که شما احکام تون رو طبق تقلید از مجتهد انجام بدید.
زینب به کلاسهای قرآن خانه کریمی میرفت. کلاس چهارم دبستان بود صبح مدرسه میرفت و بعد از ظهرکلاس.
یک روز ناراحت به خانه آمد و گفت: مامان من سر کلاس خوب قرانخوندم به نرگس جایزه دادند اما به من جایزه ندادن.
گفتم جایزه ای که دادن چی بود؟ جواب داد :یه بسته مداد رنگی.
گفتم خودم برات هدیه میخرم من جایزه ات رو میدم روز بعد جایزه را خریدم و به زینب دادم و خیلی تشویقش کردم.
وقتی زینب مینشست و قرآن میخواند یاد دوران بچگی خودم و رفتن به مکتب خانه می افتادم که به جایی نرسید
زینب بعد از شرکت در کلاسهای قرآن و ارتباط با دخترهای خانواده کریمی به حجاب علاقهمند شد.
من و مادرم حجاب داشتیم ولی دخترها نه. البته خیلی ساده بودن و لباسهای پوشیده تنشان می کردند.
زینب که کوچکترین دختر من بود و در همه کارها پیش قدم میشد اگر فکر میکرد کاری درست است انجامش میداد و کاری به اطرافیانش نداشت.
یک روز کنارم نشست و گفت: مامان دلم میخواد با حجاب شم. از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شدم غیر از این هم انتظار نداشتم.
زینب نیمه دیگر من بود پس حتما در دلش به حجاب علاقه داشت مادرم هم که شنید خوشحال شد.
🚩 {ترک گناه1} 🏴
🌹👈#قسمت_یازدهم #سالهای_نوجوانی شوق رفتن🌹😍 هوای اردیبهشت بسیار دلپذیر شده بود گل🌷 های رنگارنگ
🌹👈#قسمت_دوازدهم
#سالهای_نوجوانی
روز دیدار...☺️
روز ها یک از پس دیگری می گذشت ،
تا چند روز دیگر مادرم به روستا باز می گشت
برای آن روز خیلی کار داشتم،
باید حیاط را فرش می کردم و دستی بر سر و روی زندگی می کشیدم.
پدرم هم چند کیلو میوه🍎 ، شیرینی🍪 خریده بود
که باید شسته و آماده می شد
بعد از فرش کردن حیاط همراه با زهرا به اتاق رفتم
و در ظرف بزرگی شیرینی ها🧁 را چیدم و میوه ها شستم.
همه چیز را برای روز استقبال آماده کردم،
انتظار به پایان رسید
روز یکشنبه مادرم همراه هم کاروانی ها به روستا آمد
همه ی مردم روستا مانند مراسم بدرقه به استقبال کربلایی ها آمدند
و بلند صلوات فرستادند
من جلو رفتم،
بعد از سلام و احوال پرسی مادرم را در آغوش گرفتم ،
زیارت قبول گفتم حس کردم ،
تمام سختی های این مدت با یک نگاه گرم او از بین رفت.
مدتی بعد همه ی اهل روستا به راه افتادند .
هرکس به خانه ی زائران رفتند
و زیارت قبول گفتند.
خانه ی ما هم از مهمان ها پر شد
خانم های همسایه به مادرم زیارت قبول گفتند
و با اشتیاق به صحبت های مادرم که در مورد بین الحرمین می گفت گوش می دادند
در همین مدت من هم مشغول پذیرایی بودم.
نزدیک غروب که کمی خانه خلوت شد
مادرم سراغ ساک سوغات رفت
و مانتوی عربی بلند و بسیار زیبایی به دستم داد
خیلی ذوق کردم و کلی از مادرم تشکر کردم ،
شب بعد از رفتن مهمان ها خیلی زود به رخت خواب رفتم
و بعد از چند روز خستگی با آرامش خوابیدم.
آروزی دیدن...😍
چند وقتی بود که پدرم تصمیم گرفته بود
که من و مادرم را به خانه ی عمه ام در شهر ببرد
تا کمی آب و هوا عوض کنیم
و من هم به آرزوی دیرینه ی خودم که رفتن به شهر بود
برسم خیلی هیجان داشتم دائم با خودم فکر می کردم
چند روز دیگر قرار است برویم
یک ساک سورمه ای رنگ از داخل کمد بیرون آوردم
و هر چیزی که لازم بود در ساک قرار دادم
البته کلی چیز اضافه هم برداشتم ساک به قدری پر شده بود
که نمی توانستم به راحتی زیپ آن را ببندم و بسیار سنگین شده بود.
روز شنبه صبح ساعت ده حرکت کردیم ،
چون در روستا ماشین زیاد رفت و آمد نمی کرد
مجبور شدیم تا کنار جاده پیاده رویم و از آن جا ماشین بگیریم
و به یکی از شهر های اطراف روستا برویم
سپس سوار مینی بوس شویم ،
وقتی داشتیم از شهر دور می شدیم
دلم بد جوری گرفت حدود دو ساعت گذشت تا به شهر رسیدیم
شهر خیلی بزرگ زیبا بود پر از چراغ های بلند و سه رنگ ماشین های شیک بود
بعد از پیاده شدن از مینی بوس پدرم تاکسی گرفت
ماشین زرد رنگی که بزرگ به نظر می رسید
داخلش سیستم پیشرفته ای داشت.
ماشین به راه افتاد
مدتی زمان برد تا به خانه عمه ام رسیدیم
زمانی که در تاکسی بودم
به خیابان های اطراف نگاه می کردم شهر چقدر با روستا متفاوت هست
خیابان های شلوغ ،
مردمی که با سرعت فقط با سکوت سردی از کنار هم می گذرند
خیابان ها آسفالت سختی دارند
و آدم نمی تواند به راحتی رویشان راه برود
مثل روستا نیست که در خاک های نرم پا می گذاریم
و در اوج تواضع قدم بر می داریم
درختان🌳 زیادی در گوشه کنار خیابان وجود دارد
اما زیبایی که درختان روستا به انسان هدیه می دهد را ندارد
در همین فکر ها بودم که ماشین توقف کرد
پدرم گفت رسیدیم،
بعد از حساب کردن پول تاکسی تشکر کردیم
وقتی به خانه عمه ام رسیدیم
نگاهی به ساختمان های بلند کردم.
ساختمان هایی که تا آسمان بالا رفته است
و باعث می شود نتوانیم به راحتی نور خورشید ببینم
داخل خانه رفتیم فضای کوچک روبروی ما باز شد
و یک آسانسور در آستانه وجود راه پله وجود داشت از پله ها بالا رفتم تعداد پله ها زیاد بود
به نفس نفس افتاده بودم
جلوی در خانه که رسیدیم مادرم گفت همین جاست
زنگ در را زدم
و با عمه ام سلام و احوال پرسی کردیم
فضای اتاق بسیار متفاوت با روستا بود
نویسنده :تمنا😍🌱