eitaa logo
🚩 {ترک گناه1} 🏴
2.5هزار دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
8.9هزار ویدیو
124 فایل
🌸وتوکّل علےالحیّ الذےلایموت🌸 وبرآن زنده اےکه هرگز نمےمیردتوکل کن. شرایط تبادل: https://eitaa.com/sharayete_tab خادم↙️ @shahide_Ayandeh313 #تبادل⬇️ @YAMAHDIADREKNI_12 حرفای‌ناشناسمون↙ https://daigo.ir/secret/2149512844
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 {ترک گناه1} 🏴
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔥#مزد _خون 🔥 #بر_اساس_واقعیت #قسمت_سی_و_چهارم بعد هم ساکت شد.... سکوتی سنگین... در همون حا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🔥 🔥 اخوی چی شد بالاخره برای امشب مطلبی، روضه ای، پیدا کردی ؟! واقعا داشتم با خودم فکر میکردم یا نفهمیده من چی گفتم دیشب! یا خودش رو به نفهمیدن زده! گفتم: آقا منصور اون روضه ای شما میخوای من براتون بخونم حقیقتا جایی براش منبع ذکر نکردن! گفت: مرتضی اینقدر سخت نگیر برای امام حسین‌ میخوای حرف بزنی! گفتم: شیخ ! زندگی امام حسین (ع) ما گزینشی نیست هر قسمتی که فقط دوست داریم انتخاب کنیم و راجع بش حرف بزنیم و هر قسمتی که به ذائقمون خوش نیومد حذفش کنیم! امام حسین(ع) ما تمام ابعاد زندگی رو شامل میشه، نه فقط روضه ی غریت و مظلومیت! وقتی جدیت من رو دید و فهمید این مرتضی اون مرتضی سابق نیست! خداحافظی کرد و گفت: پس انشاالله سر یه فرصت مناسب می بینمت! گوشی رو که قطع کردم داشتم به خودم میگفتم: یعنی اگه فقط چند نفر، افرادی مثل شیخ منصور ما داشتیم برای جووونهامون پیگیری میکردن عمراً هیچ کدومشون بی خیال ما میشدن! وسط تحلیل های ذهنیم بودم که گوشیم زنگ خورد! شیخ مهدی بود... آخ که چقدر به موقع زنگ زد! کلا خوشم میاد مهدی حس ششم حرفه ای داره! حسابی سورپرایزم کرد گفت: اومده قم... ولی دو سه ساعتی بیشتر نمی موند، چون باید میرفت تهران کار داشت... ولی من می خواستم با آب و تاب براش کل ماجرای شیخ منصور رو تعریف کنم و چون میدونستم به این زودی ها دوباره توفیق دیدنش نصیبم نمیشه به همین خاطر گفتم: اگه یک روزه، میری سمت پایتخت من هم میام همراهت، که خیلی استقبال کرد... قرار گذاشتیم و کمتر از یک ساعت بعد همدیگه رو دیدیم، و چقدر حس خوبیه رفیق خوب آدم داشته باشه! تمام طول مسیر فقط من حرف میزدم و مهدی ساکت گوش میداد... از گرفتاری هایی که برام‌پیش اومد و منصور همراهم شد تا محبت و تحویل گرفتن هاش و جایگاه و بهاء بهم دادن و در آخر درخواستش رو مطرح کردن، گفتم! من که از دم و دستگاه این جماعت خبر نداشتم صرف اتفاقاتی که برای خودم افتاده بود کلی گفتم و اینکه اصلا از منصور توقع نداشتم اینجوری برخورد کنه و خلاصه از این دست حرفهایی که به خودم مربوط می‌شد.... اما مهدی مثل همیشه قبل از اینکه شروع کنه به حرف زدن گفت مرتضی چقدر خوب شد امروز همراهم اومدی تهران بیا با هم بریم یه جایی میخوام یه چيزی بهت نشون بدم! گفتم: حاجی مگه تو خودت اینجا کار نداری؟! گفت: چرا کار دارم، ولی الان اولویت این کار بیشتر از کار خودمه! رسیدیم تهران، از خیابونهایی که مهدی می گذشت متوجه شدم به سمت بالا شهر تهران داریم حرکت می کنیم! دل تو دلم نبود که مهدی چی میخواد نشونم بده که بی خیال کار خودش شد... با رسیدن به مقصدی که مهدی مد نظرش بود، کم کم اوج فاجعه و وسعتش برام روشن شد! واقعا توی بالا شهر تهران اون هم این منطقه ،چطوری چنین خبر و صحنه هایی بود! چیزی که میدیدم اینقدر شوکه ام کرد... 🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸
🎊 🦋 چند روز پیش از عید، مهران که نگران وضع ما بود اسباب و اثاثیه خانه را به ماهشهر برد و از آنجا به چهل توت دست گردآورد. فقط تلویزیون و مبل بزرگ را نتوانست با خودش بیاورد برای اینکه حوصله بچه ها سر نرود از اصفهان یک تلویزیون کوچک خرید تا آنها سرگرم شوند. مهران کارمند آموزش و پرورش بود ولی از اول جنگ در لباس نیروهای بسیج از شهر دفاع می‌کرد مهران پسر بزرگم بود خیلی در حق من و خواهر و برادرهایش دلسوز بود. همه سعی می‌کردیم با شرایط جدید مان کنار بیاییم زینب به مدرسه راهنمایی نجمه رفت و راحت تر از همه ما شرایط را پذیرفت بلافاصله بعد از شروع درس در مدرسه فعالیت‌هایش را از سرگرفت. گروه نمایش راه انداخت و با دخترهای مدرسه تئاتر بازی می‌کرد برای درسش هم خیلی زحمت میکشید. در طول سه ماه خودش را به بقیه رساند و در خردادماه مدرک سوم راهنمایی اش را گرفت. شهلا و زینب با هم مدرسه می‌رفتند. زینب همیشه در راه مدرسه آب انجیر می‌خرید و می خورد خیلی آب انجیر دوست داشت. در مدرسه زینب دوتا دختر که سالها با هم دوست صمیمی بودند در آن زمان با هم قهر کرده بودند. زینب که نسبت به هیچ چیز بی تفاوت نبود با نامه نگاری آن دو را به هم نزدیک کرد و بالاخره آشتی داد. او کمتر از سه ماه در آن مدرسه بود ولی هم شاگردی هایش علاقه ی زیادی به او داشتند. در همسایگی ما در اصفهان دختری هم سن و سال زینب زندگی می‌کرد که خیلی دوست داشت قرآن خواندن یاد بگیرد. زینب از او دعوت کرد که هر روز بعد از ظهر خانه ما بیاید زینب روزی یک ساعت با او تمرین روان خوانی قرآن می کرد. بعد از چند ماه آن دختر روان خوانی را یاد گرفت همسایه ما باغ بزرگی در آن محله داشت. آن دختر برای تشکر از زحمت های زینب یک تشت پر از خیار و گوجه و بادمجان و سبزی برای ما آورد آن روز من و مادرم خیلی ذوق کردیم زینب با محبت هایش همه ما را به طرف خود جذب می‌کرد و مایه خیر و برکت خانه ما بود. شش ماه در محله دستگرد ماندیم وقتی آخر سال برای گرفتن کارنامه زینب به مدرسه رفتم مدیر مدرسه از او تعریف کرد یکی از معلم‌ها ایشان جا بود به من گفت دختر خیلی مومنه افتخاری بالاتر از این برای یک مادر نیست که بچه‌هایش باعث سربلندی اش باشند. خدا را شکر کردم که زینب و خواهر و برادرهایش همیشه باعث سرافرازی من بودند.